من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

از بلا.گفا۸

تاریخ : پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۳ | 19:9 | نویسنده : Somayeh
سلام ، دوست جونیام امیدوارم که اوضاع بر وفق مراد تون باشه

به خاطر اومدن فاطى امروز خونه مامانم ناهار دعوت بودیم ، ساعت یک رفتیم خونه خودمون آماده شدیم و خوشبختانه پ. ر. ی. و. د شدم این ماه چند روز تاخیر داشتم به خاطر عقب افتادنش کم مونده بود سکته ى خفیفو بزنم ، مامانم اکبر جوجه پخته بود فوق العاده خوشمزه بود جا تون خالی ، علاوه بر ما دختر خاله مریم هم بود چون امروز قرار بود حاج آقا بره کوهنوردى به خاطر همین ما ساعت٣:٣٠ رفتیم مغازه رو باز کردیم ، امروز خیلى خوب بارون بارید هرچند وسطا برف و تگرگ هم اومد اما از ظهر تا تاریخ شدن هوا بیشتر بارون اومد ، همسرى همه اعضاء خانواده منو براى شام دعوت کرد ک بریم کبابى ، بعد مغازه رفتیم مریم وسحر روهم برداشتیم رفتیم خونه بابام اینا و از اونجا همه دسته جمعی رفتیم کبابی ، خیلى خوش گذشت ، بعد کبابی رفتیم خونه بابا آقایون باهم ک بازى کردن ماهم یه عالمه باهم حرفیدیم مریم وسحر رو بهروز برد گذاشت خونه خودشون ، قرار شد فردا همسرى بره کله پاچه بخره لیست هم گرفت ک هر کى هرچى خواست اونو بگیره موقع اومدن به خونه بابا پولشو داد ، امروز خیلى خسته شدم کمر درد شدیدی هم داشتم ، همسرى دلش میخواست شبو خونه بابام بمونیم اما من حالم خوب نبود راضى نشدم ک بمونیم حدود ساعت یک ونیم رسیدیم خونه ،

خیلى خوبه ک فاطى اومده همه دور همیم

از بلا.گفا۷

تاریخ : پنجشنبه بیست و سوم بهمن ۱۳۹۳ | 12:49 | نویسنده : Somayeh
سلام ، دیروز حالم خوب نبود به خاطر همین نتونستم پست بذارم به جاش امروز دوتا پست میذارم هم مال دیروزُ هم مال امروزُ

دیروز صبح به محض بیدار  شدن شروع کردم به کندن پوست ژله تخم مرغی ها خیلی زمان بر بود ، بعدش دوباره از اون بیسکویت  آبانه جون درست کردم تا شب ببرم خونه آبجیم ، البته دیروز قبل از ظهر مغازه رو همسری باز کره بود اما من نرفتم (آخه چرا همه روز تعطیل خونشون میمونن اما من باید برم سرکار ؟؟؟هان؟؟؟؟)  دوش گرفتم بعد برای ناهار املت پختم با نون، همسری میگفت حالا ک املت پختی چی میشد یه پیمانه هم کته میذاشتی؟؟ منم گفتم شام دعوتیم آبجیم شام مفصلی پخته دیگه برای چی ناهارم سنگین بخوریم البته هرموقع شام جایی دعوت باشیم من ناهارو سبک میذارم اینجوری  مقرون به صرفه هم میشه ، بعد ناهار حدود یک ساعت رفتم خونه آبجی ک ببینم چیکار میکنه ک خوشبختانه همه کاراشو تموم کرده بود ، بعد تا ساعت 7:40 مغازه بودیم اما به خاطر مهمونی خونه زود اومدیم خونه تا آماده شیم  همسری دوش گرفت منم ارایش کردم ولباسامو عوض کردم ، ژله هارو بعدازظهر برده بودم اما شیرینی ها رو شب چیدم تو جعبه شیرینی و باخودم بردم ،  

 

  

عکس ژله تخم مرغی هارم  بعدا  تو همین پست میذارم

خونه آبجیم خیلی خوش گذشت حدود ساعت یک هم برگشتیم خونه .  

پی نوشت: 

عکس ژله تخم مرغی ها: 

 

 

عکسای پایین مربوط به پستای قبل هستش 

عکس ژله تخم مرغی تزریقی شبی ک احد ونسیم اومدن 

 

عکس بیسکویتا ک برای اولین بار پختم  

راستی مشکلمون هم حل شد خداروشکر ، دوستان خوبم ممنونم از بابت دعاهاتون

از بلا.گفا۵

تاریخ : شنبه بیست و سوم اسفند ۱۳۹۳ | 22:27 | نویسنده : Somayeh
سلام 

من اوووومدم ، چند روز بود ترافیک اینترنتم تموم شده بود به خاطر هَمین نتونستم آپ کنم ، به دوستان هم نتونستم سربزنم. 

اتفاقات چند روز گذشته رو جسته -گریخته خلاصه وار مینویسم ،  

اول از امروز شروع میکنم که اصلا هیچ خبر خاصی نبود ، صبح که همسری لطف کرد نت رو وصل کرد بعدشم ساعت 2  اومدیم برای ناهار که تو راهپله حاج خانم وسولماز رو دیدیم که از خیاطی برگشته بودن ، برای سولماز لباس داده بودن بخیاط دوزه که صد البته پول خیاط که 95 تومن شده بود حاج خانم  حساب کرده بود ، خرجای الناز کم بود از این به بعد سولمازم اضافه شد ، برای ناهار یه دونه سیب زمینی و یه دونه گوجه رو باهم سرخ کردم بعد نصف تن ماهای رو یختم روش در آخرم دو تا تخم مرغ روش شکستم ، خوشمزه شده بود  ، ساعت 4 رفتیم مغازه ، مغازه خیلی خسته ام میکنه دیگه ساعتای آخر نای حرف زدن ندارم، حدود ساعت 8 حسین اومد دنبال الناز و خداحافظی با حاج آقا آخه قراره فردا 6صبح عازم کربلا بشن فک کنم این دفه هفتمشون که دارن میرن کربلا ، ماهم تو مغازه باهاشون خداحافظی کردیم دیگه شب نرفتیم خونشون حاج خانم وسولماز ونامزدش رفتن خونه الناز اینا باهاشون خداحافظی کردن ، ساعت 9 که مغازه رو بستیم رفتیم خونه حاج خانم اینا که حاج آقا تو اتاق خودش بود وحاج خانمم تنها بود سولماز با نامزدش بیرون بودن ، ح . خ پیراشکی گوشت پخته بود ماهم چون گشنه بودیم خوردیم بعد اومدیم خونه خودمون ، ظهر برای شاممون سوپ روی بخاری گذاشته بودم ، برداشتمش گذاشتم روی گاز وتوش جوپرک ورشته ریختم آماده که شد یه کاسه به همسری دادم رفتم حمام ،توالت ، رختکن و روشویی رو شستم  بعدش دوش گرفتم اومدم بیرون ، وحشتناک خسته ام فک میکنم از شدت خستگی دارم میمیرم. 

حالا خلاصه ی چند روز قبل: 

سه شنبه : از صبح تا شب مغازه بودیم بعد مغازه رفتیم خونه مامانم اینا که عیدی مو ازشون گرفتم البته قرار بود بیارن خونه اما برای اینکه من صبح تا شب مغازه ام وخسته نخواستن بهم زحمت بدن به خاطر همین ازشون گرفتم آوردم ، 150 عیدی خودم بود 50 تومنم پول مرغ وشیرینی و عیدی همسری بهم دادن، دستشون درد نکنه. 

سولماز 2 تا گوسفند کوچیک برام خریده از همونی که برای خودش عیدی آوردن ، تو عکس روی سماق گذاشتن 

چهارشنبه: صبح تا شب که اتفاق خاصی نیفتاد اما ساعتای آخر مغازه عروس عمه ی همسری اومد مغازه که به ح . خ هم زنگ زدن اومد پایین ، ح. خ. پیش زنه خیلی بهم کم محلی کرد همش داشت با زنه حرف میزد و همشم به من میگفت اینو بیار اونو بیار بعد رفتن اونا هم گفت رو گاز غذا دارم زود رفت بعد مغازه کفشای نامزد سولمازو تو راهپله دیدم بوی غذا هم بدجور تو راهپله پیچیده بود  فهمیدم برای شام مهمون داره اما حتی نوک زبانی هم نگفت شما هم برای شام بیایین با اینکه خودش میدونه من وقت غذا پختن ندارم و بعد اینکه میریم خونه تازه شام میپزم به خاطر این کاراش خیلی ناراحت شدم ونشستم گریه کردم از ساعت 9:30 تا 11 تو اتاق خواب بودم وبا همسری هم حرف نزدم خیلی ناراحت بودم 

پنجشنبه: صبح بیدار شدم کته گذاشتم از فریزرم فسنجون گذاشتم بیرون بعد صبحونه رفتیم مغازه حدود ساعت11 ح . خ زنگ زد گفت بیایین ناهار که من گفتم ناهار داریم همسری هم به مادرش گفت سمبه ناهار گذاششته بعد برگشت گفت چند دفه بهت بگم وقتی میخوایی مارو برای ناهار  دعوت کنی یه روز قبلش بگو  ، چرا همیشه یکی دو ساعت قبل ناهار دعوتمون میکنی که ما اون موقع غذا داریم ؟ ح . خ  هم کم نیاورده بود وگفته بود دیشب میخواستم بگم اما شما خونه نبودین تا ساعت 2 هم منتظرتون موندم نیومدین با خودم گفتم صبح میگم بیان ، همسری هم گفت : ما که بعد مغازه مستقیم اومدیم خونه جایی هم نرفتیم  اگه میخواستی میگفتی که گفته بود من متوجه نشدم خونه هستین ، شب بعد مغازه به همسری که رفته بود بهش سربزنه گفته بود شامتونو بخورین میخوام بیام خونتون ، ماهم برای شام سه تا تخم مرغ آب پز کرده بودیم داشتیم میخوردیم که ح. خ اومد یه بسته شکلات شونیز 10 هزارتومنی آورده بود ، با یه ساق شلواری از طرف سولماز برای من که البته این کادو دادن سولماز برای من جریان داره من از موقعی که نامزد شدم برای سولماز هم کادوی تولد میدم هم عیدی و هم اینکه کادوی روز دختر براش میخرم  ، تا حالا هم نشده که اون برای من کادو بده بعد کادوی سرعقدش که من براش یه دست پیش دستی کریستال برای عیدیش بردم نمیدونم با خودش چی فک کرده که اون ساق شلواری 5 هزار تومنی رو برام فرستاده بود با اینکه خودش ساق شلواری زیر 20 تومن نمیپوشه!!!!  حالا حدس بزنین برای الناز که عیدی 300 تومن دادن برای من چقد عیدی دادن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من که به ح . خ  خانم 50 تومن داده بودم اونم 50 تومن دیگه روش گذاشته بود برام عیدی آورده بود ، حالا تفاوت را احساس کنید 100 در مقابل 300 ، حالا جالبترش اینه که الناز به هیچکس عیدی نمیده نه به خواهرش نه به مادرش . 

جمعه: صبح که بیدار شدم آب پرتغال برای صبحونه گرفتم بعد صبحونه اتاق خوابو مرتب کردم ، ح . خ چند روز قبل گفته بود که جمعه راهپله رو باهم تمیز میکنیم یعنی اینکه تو هم باید بیایی ، منم صبح بعد اینکه صدای جاروبرقی رو شنیدم رفتم کمکشون که دستمال پله ی یه طبقه رو من کشیدم و داشتم جاروبرقی یه طبقه دیگه رو میکشیدم که همسری اومد گفت بده من تو برو ناهار بذار که همسری تا دم در جاروبرقی کشیده بود اونا هم دستمال کشیده بودن ، ساعت 1 ح. آقا گفت بیایین مغازه ماهم ناهار نخورده رفتیم مغازه ، وحشتناک شلوغ بود دختره رفت ناهار بخوره منو همسری موندیم ساعت 3 ح. آقا گفت برین زود ناهار بخورین برگردین ماهم 15 دقیقه ای ناهار خوردیم برگشتیم مغازه تا ساعت ده دقیقه به ده هم مغازه بودیم آخر وقتم جنازه مون اومد خونه ، قرار بود ح . آ جمعه حقوق و عیدی مونو بده که نداد اما فک کنم مال دختره رو داده بود. 

دیگه چیزی یادم نیست اگه یادم افتاد بعدا مینویسم


از بلا.گفا۴

تاریخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۳ | 15:10 | نویسنده : Somayeh
این روزا هرکى هربلایی دلش میخواد سر آدم  میاره آخرشم میگه حلالم کن!!!!!!

سلام

روزاى قبل عید تون به خیر ایشالا که لحظه ها به کامتونه و دماغاتون چاقه

صبح که طبق معمول مغازه بودیم ، ظهر رفتیم خونه ناهار خوردیم که از دیشب سیرابى بار گذاشته بودم ، بعد ناهار اول من رفتم حموم بعد همسرى رفت ، به خاطر مهمونى امشب مجبور بودیم هردومون بریم حموم ، بعد حموم یه کوچولو استراحت کردیم رفتیم مغازه .

تو مغازه اتاق پرو خلوت بود یه مادر دختر اول لباس پرو کردن بعد مادره نشست رو پله یه کیسه پر دارو در آورد بعد دخترش آمپول آماده کرد به ران مادرش تزریق کرد ، آمپول انسولین بود ، دلم برای خانمه سوخت ، میگفت هر روز یه آمپول تزریق میکنم ، دوستاى گلم اگه تو خانواده تون دیابتی هست شما ها هم از الان مراعات کنین تا بعداً انسولینى نشین.

یادتونه چند روز پیش گفتم ظهر رفته بودیم خونه حاجی خانم اینا بهمون گفت برای ناهار کوفته داریم میخورین؟ منم گفتم آره ، دیگه از اون روز به بعد که ظهرها موقع رفتن به خونه همسرى میگه بیا یه سر به اینا بزنیم با اینکه دارن ناهار میخورن یا داره میز ناهارو آماده میکنه نمیگه براى ناهار بمونین فک کنم میترسه اگه بگه بمونین براى ناهار ما مى مونیم ، آخه تا الان هر وقت میگفت بمونین میگفتیم نه خودمون ناهار داریم ، اما قبل کوفته دو بار هم با تعارف الکى مونده بودیم براى ناهار ، جالبش اینجاست هفته ای ٣-٤ روز النازاینا براى ناهار خونه اینا هستن شبم قبل رفتنشون به خونه خودشون شام میخورن براى حسین هم شام میبرن اما به ما که میرسه اگه دلشون خواست دعوت میکنن اگه نخواست دعوت نمیکنن ، به هر حال این نیز بگذرد...

ساعت ٨ اومدم خونه آماده شدم تا بریم خونه عمرى همسرى براى شام ، این چهارمین سالگرد فوت پدربزرگ همسریه که ایندفه سومین عموى همسرى براش مراسم گرفته بود ، ساعت ٩ رسیدیم خونشون ، کل فامیل پدریه همسرى بودن ، براى شام کباب برگ ، خوراک مرغ، آش دوغ ، سالاد اندونزی ، سبزى ، نوشابه و ژله داشتن . همه ى غذاهاشون خوشمزه بودن مخصوصاً خوراک مرغشون یه چیز دیگه بود، ژله شونم خیلی خوشگل بود ، تا ساعت ١١:٣٠ اونجا بودیم ، آخر مهمونى موقع بدرقه ى مهمونا زنعموى همسرى به نامزد سولماز پاگشا داد. بعد اینکه رسیدیم دم در حاج آقا پیاده شد رفت خونه ، همسرى گفت بریم یه کم تو شهر دور دور کنیم منم گفتم باشه به حاج خانم هم گفتم پیاده نشه باهم بریم بگردیم . 

از بلا.گفا۳

تاریخ : یکشنبه هفدهم اسفند ۱۳۹۳ | 20:45 | نویسنده : Somayeh
سلام دوستاى گلم

خسته ام ، خیلی خسته بس که از صبح سرپا بودم پاهام داره میترکه فک میکنم کل خون بدنم تو پاهام جمع شده اگه بهش سوزن بزنم خون ازش فواره میزنه بیرون،

صبح ساعت ٧:٣٠بیدار شدیم صبحونه خوردیم ، اول رفتیم بانک پول برداشتیم به خاطر سررسید قسط بعد بردیم بانک دیگه قسطو واریز کردیم ، بعدش رفتیم نظام مهندسی جهاد کشاورزی کارت عضویتمو گرفتیم تو راه برگشت همسری به یه مهندس که در زمینه گیاهان دارویی کار میکنه زنگ زدقرار گذاشت رفتیم برای مشاوره  پیشش آدم خوبیه پارسالم که میخواستیم گلخونه بزنیم این مهندس خیلی راهنماییمون کرد هم مزایاى گلخونه رو گفت هم معایبشو ماهم سبک سنگین کردیم دیدیم کار گلخونه خیلی سخته فعلاً منصرف شدیم  ، اما در مورد گیاهان دارویى مصمم هستیم که حتما روش کارکنیم ، قرار شد یه جلسه ی دیگه بعد عید بریم پیش مهندس ، برگشتیم مغازه ساعت ١٠:١٥ دقیقه بود البته به حاج آقا گفته بودیم که امروز یه خورده دیر میریم مغازه ، حاج آقا به خاطر فریزرشون تعمیرکار آورده بود منم به حاج آقا گفتم از زیر یخچال مون آب میاد به تعمیرکار بگین مال مارو هم ببینه ، بعد اینکه حاج آقا رفت زود رفتم ملافه ها رو که وسط هال ریخته بودم تا بدوزمشون جمع کردم چند دقیقه بعد حاج آقا زنگ زد مغازه به همسری گفت به سمیه بگو بیاد بگه مشکل یخچالتون چیه ، منم رفتم به تعمیرکار گفتم که بعضی مواقع از زیریخچال آب میاد که آقاهه گفت به خاطر تغییرات دمای خونه ویخچال طبیعیه ومشکلی نداره. برای ناهار دوتا تخم مرغ روى تن ماهى زدم بعد ناهار یه ربع استراحت کردیم ساعت٣:١٥ رفتیم مغازه ، دختره به حاج آقا گفته بود بعدازظهر نمیام ه خاطر همین حاج آقا گفته بود زودتر بیایین ، چون تنها بودم وحشتناک خسته شدم ، تا ساعت. ٩ مغازه بودیم ، من رفتم خونه همسرى رفت پول دخل مغازه رو به حاج آقا داد ، همسرى لطف کرد شام برامون آماده کرد البته خیار شور وکالباس آماده کرد آورد خوردیم منم یه کوچولو جلوى بخارى استراحت کردم بعد براى ناهار فردا سیرابى گذاشتم و نصف ملافه ى یکی از لحافها رو دوختم بفیه اش موند برای فردا، دوتا دیگه پریروز دوختم کیسه ای بودن زود تموم شدن اما این یکی کیسه ای نیست ودوختش از وسطه لحافه که دوختنش خیلی سخته