من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

چهارمین سالگرد حنابندون

سلام


امروز سالگرد یه روز خوب تو زندگیمه 

سالگرد چهارمین حنابندونمون

در مورد مراسم عقد قبل و بعدش تو همین وبلاگ و وبلاگای قبلیم نوشتم اما در مورد عروسی و حنابندون تا حالا چیزی ننوشتم 

اینبار در مورد حنابندون و عروسی مینویسم


اولش قرار نبود حنابندون بگیریم چون هم هزینه اش زیاد میشد،  کل هزینه حنا هم تو رسم شهر ما به عهده ی خانواده ی عروسه وهم مراسم اضافی بیخودیه به نظر من

اما متاسفانه مادرشوهر و خواهرشوهرم همش در مورد این و اون حرف میزدن که فلانی برای دخترش حنابندون گرفت فلانی نگرفت کار بدی کرد ،

مادرشوهرم میگفت من برای دخترم بهترین حنابندونو گرفته بودم  

همش از من میپرسیدن تو هم مراسم میگیری که منم میگفتم نه ،

بعدها دیدم اگه مراسم نگیرم اینا تا آخر عمرم حنابندونو میکوبن تو سرم  که تو فلان مراسمو نداشتی 

که به همسرم گفتم بیا یه مراسم سبک بگیریم تا اینا منو بعدا اذیت نکنن 

به مامان که گفتیم گفت واللا خرجم زیاد برای مراسم حنا پول نمیرسونم اما برات لباس میخرم ، منم گفتم باشه پول بقیه مراسم که خرید میوه و شیرینی ، کرایه باند و صندلی و ارایشگاه رو همسری میده

برای اینکه بعد عروسی مرخصی بیشتری داشته باشم چون هم قرار بود بریم ماهعسل هم اینکه دلم میخواست بعد عروسی  بیشتر خونه باشن به خاطر همین تا ۲۴ مرداد که پنجشنبه بود رفتم سرکار ،همکارام میخندیدن میگفتن آدم اصلا باور نمیکنه فردا حنابندونته خیلی ریلکسی

از چند وقت قبلش با آبجیم رفتیم برام لباس پسندیدیم  و با مامان رفتیم خریدیم 

روز پنجشنبه هم با همسرم رفتیم میوه و شیرینی خریدیم ، برای صندلی و باند هم بیعانه دادیم  که فردا همسر بره بیاره

تقریبا همه کارا انجام شد ، اون شب خواهرمم از تبریز اومد و قرار شد لباس و جعبه داماد رو همون شب ببریم که طبق معمول همیشه مادرشوهرم به فکر گردش و تفریح خودشه گفت من امشب میرم مهمونی بمونه فردا صبح بیارین که در اون صورت چون قرار بود صبحش من برم آرایشگاه نمیتونستم برم ، که نرفتمم

صبح جمعه برای ده صبح وقت اپیلاسیون و پاکسازی صورت داشتم که همسرم برد منو گذاشت اونجا ، قبل رفتنم آبجی ازم عکس قبل از آرایشگاه گرفت

فک کنم تا ساعت یک بعد ازظهر کارم طول کشید 

آبجی ، مهسا ،فاطی و سولماز جعبه داماد رو برده بودن خونه مادرشوهر اینا و برگشته بودن

من وقتی رسیدم خونه دیدم پارکینگ خونه بابا اینا آماده کردن ، جلوی در و پنجره پرده زدن ،صندلی ها رو همسر آورده و با کمک خانواده ام چیدن

داماد بزرگمون که مدیونشم  همیشه بهم لطف داشته ، پشت جایگاه عروس و داماد رو داره تزیین میکنه

منم یه کم کمک کردم بادکنک باد کردیم ، بعد مامان پول و قابلمه داد از بیرون ناهار بگیریم

رفتیم ناهار خریدیم اومدیم با هم خوردیم ، من برای ساعت ۵ وقت آرایشگاه داشتم 

اون فاصله ناهار تا ساعت ۵ رو استراحت کردیم ،

 عموم اینا هم از شمال اومده بودن  خونه بابا اینا بودن ، زنعمو طلاهامو اینا رو دید ، تبریک نگفت

ساعت پنج با همسر رفتم آرایشگاه 

دست آرایشگره خیلی کُند بود ، خیلی آهسته کار میکرد ، قرار بود من تا ساعت ۷ کاملا آماده بشم که به خاطر آهسته کاری ایشون ساعت هشتو گذشته بود که کارم تموم شد

به آرایشگر که دوست خواهرم بودهم نگفتم که مراسم حنابندون خودمه و عروسم بهش گفتم حنابندونه مردانه ی همسرم امشبه به خاطر همون اومدم آرایشگاه ، برای اینکه کمتر برام حساب کنه دروغ گفتم 

که ازم ۸۰ گرفت اگه میگفتم عروسم ۲۵۰ میگرفت

بلاخره اینقد دیرم شد که نه لاک زدم نه ناخن مصنوعی گذاشتم ، خیلی بد شد، لباسمو پوشیدم دیگه وقت نشد حتی از زیرش شلوارمو دربیارم

رفتیم آتلیه ، عکسا خوب شدن،

اما متاسفانه آرایشگر همسر بیچاره رو آرایش کرده بود که خیلی اعصابم خورد شد بعد آتلیه کرم پودر تیره ای که به صورتش زده بودو پاک کردیم ، چون واقعا قیافه اش بد شده بود ، بهش تاکید کردم که روز عروسی به آرایشگره بگه هیچی رو صورتش نماله فقط سشوار بکشه 

از یه طرفم طبق معمول که مادرشوعرم فقط به فکر خوشگذرانی خودشه با فامیل پدری همسری رفته بودن گردنه حیران و از اونجا رفته بودن آرایشگاه ، یعنی این بشر تو عروسی پسرشم به فکر تفریح خودش بود اصلا نگران نبود یا استرس نداشت،

برگشتیم خونه مهمونا اومده بودن اما ما رفتیم بالا توخونه

تا همه مهمونا بیان بعد بیاییم پایین

رفتم تو خونه از آرایشم راضی نبودم ، رنگ رژمو عوض کردم ، زیر چشمم خط چشم سفید- نقره ای کشیدم 

بعدش رفتیم پایین پیش مهمونا

یکم نشستیم ، همسرو همراهی کردم رفت بیرون تا با حنا بیاد

تو  اون فاصله من با مهمونا رقصیدم

از مهمونا با آبمیوه ، میوه و  شیرینی پذیرایی شد

فیلمبردار هم نداشتیم با هندی کم مامانم اینا هرکی که دلش خواسته بود یه کم فیلم گرفته ، مثلا یه کمی آبجیام ، خاله ام و خواهرزاده ام  

بعد همسری حنا رو آورد ، اول من تنها برای همسری رقصیدم که بهم دو تا شاخه گل رز داد منم اونا رو به مادرخودم و مادرشوهر دادم، بعدش دوتایی رقصیدیم 

بار سوم رقصیدنمون مامانم و خانواده خودم بهم شاباش دادن اما از طرف همسری به جز مادرشوهر که ۵۰ تومن داد هیچکس  بهم شاباش نداد حتی خواهرشوهرم یه پنج تومنی بهمون نداد 

بعدش بازم همسری رفت ، ما خانما هی رقصیدیم تا اینکه ساعت ۱۲ شب رو گذشته بود که بابا گفت صدای باند روی بیارین پایین تا همسایه ها اذیت نشن ، دیگه بعد اون مهمونا یواش یواش رفتن،

منو همسری ، مادرشوهر ، خواهرشوهرا رو بردیم گذاشتیم خونشون

خودمون برگشتیم خونه بابا اینا من رفتم حموم ،

مامان جونم برامون تو طبقه همکف یه اتاق کوچیک دارن رختخواب انداخته بود البته بابا اینا نفهمیدن همسری اون شب موند اونا فک کردن من تنها اونجا خوابیدم،

شبم باهم مهربون بودیم و خوابیدیم،

تو پست بعدی ماجرای روز عروسی رو میذارم

خدایا شکرت...

راستی ببخشید کامنتای پست قبلی رو تایید نکردم 

ان شاله زود تایید میکنم

دوستون دارم

روزمره

سلام 

ظهر بخیر 

الان صدای اذان داره میاد 


امروز خدارشکر تا الان روز خوبی بوده برامون

یکی از دوستای همسر یه وامی قرار بود بگیره که از اون پنج تومن بده به ما تا با اون یه کمی از قرضمون به پدرشوهر رو بدیم ، که خداروشکر امروز اون پنج تومن رسید دستمون

و یه کمی از قرضامون سبک شد

مبلغ قسطشم خیلی کمه ماهی ۱۴۷ تومن ، برای ما که قسطای میلیونی میدادیم این واقعا چیزی نیست.

از صبحم ۶ تا مانتو فروختیم که برای شیفت صبح خوبه ، دیروز از صبح تا شب ۶ تا فروخته بودیم ، پریروزم ۵ تا ، واقعا وضع بازار این روزا خیلی خرابه 

از دیروز شروع میکنم به روزمره نوشتن:

از دیشبش برای ناهار عدسی بار گذاشته بودم که تا صبح بپزه 

صبح بیدار شدم شیر گرم کردم برای صبحونه خوردیم بعد اومدیم مغازه 

فاصله خونه تا مغازه  الان زیاده ، حدود ۲۰ دقیقه تو راه میمونیم برای اومدن

صبح که تا ظهر هیچی نفروختیم

موقع رفتن به خونه سبزی خوردن پاک شده آماده خریدم برای ناهار 

رفتیم ناهار خوشمزه رو زدیم ، ظرفا رو شستم ، برای مغازه چای و میوه بر داشتم بخوریم ، بعد خوابیدیم تا ساعت ۴/۵  ، تا ساعت ۵ هم خومونو رسوندیم مغازه

تا شبم مغازه خلوت بود

فقط وسطا دخترخواهرشوهر اومد مغازه ، که منم رفتم خودمو با مشتری ها سرگرم کردم و بهش محل نذاشتم ، مثلا ندیدمش 

خیلی فضول و خبرچینه

یعنی اصلا آفریده شده برای خبرچینی و فضولی 

اصلا حرکات ، اخلاق و رفتارش به دختر بچه ۹ ساله نمیخوره

تولد مامان جونم

راستی امروز تولد مامان گلمه 

براش دسر کرم کارامل ، ژله قالبی و کلوچه ی خرمایی درست کردم

موقع رفتنم براش کیک میخریم

برای کادوی تولدشم بهش مانتو دادم اما همش میگه پولتو پس میدم هم اینکه شما بهم تبریک میگین یه دنیاست دیگه کادو نمیخوام

اما منم دلم میخواد بهش حتما کادو بدم احتمالا نصف پول مانتو رو بگیرم نه همشو البته تلاشمو میکنم که ازش اصلا مول نگیرم

مامان مهربونم تولدت مبارک

خیلی دوستت دارم

عصبانی

سلام

این روزا خیلی از دست خودم ناراحتم 

خیلی عصبی شدم 

باهم دعوا میکنم

حوصله هیچکسو ندارم

از دیشب با خودم قرار گذاشتم که خودمو اصلاح کنم تا کی اینجوری قراره پیش بره

هم خودمو اذیت میکنم هم اطرافیانمو

خدایا خودت کمکم کن

صعود به سبلا.ن

سلام

خوبین؟

منم خوبم

اینقد دیر به دیر مینویسم رشته ی حرفام از دستم در میره

امروز دوم مرداد هستش روز تولد آوینا خواهرزاده ام اما امروز تولد نمیگیرن ، چون خواهر دومم که تبریزه اینجا نیست قرار اواسط مرداد بیاد اون موقع جشن بگیرن

امروز آش دندونی براش میپزن آخه دندون آویناجون تازه در اومده ، یکم تو دندون درآوردن تنبل شد ، که البته مهم نیست مهم سلامتیه بچه ست

فرداهم تولد دختر دوستمه که تالار دعوتمون کرده ، میرم چون چند وقته جایی نمیرم صبح تا شب همش تو مغازه ام از دوست و فامیل جدا شدم 

چهارشنبه هم خونه جدید دخترعمه همسرجان دعوتم  

شنبه هم خونه دیدنی پسرعمه همسر دعوتیم

روزا همینجور دارن میگذرن فقط از عمرمون کوتاه میکنن

این روزا چندان خوب برام نمیگذره چون شدیداً مشکل مالی داریم 

هرچی حقوق میگیریم میدیم پای قرضای ماشین 

قبلا گفتم دیگه ماشین نداشتیم با ماشین پدرشوهرم هرجایی میخواستیم می فتیم اما بعد اینکه رفتیم خونه جدید، رفت و  آمد خیلی سخت شد برامون 

که مجبور شدیم پراید صفر کیلومتر بخریم چون همسر از ماشین کهنه خوشس نمیاد

منم از پراید اصلا خوشم‌ نمیاد اما مجبورم تحمل کنم

بعد تعطیلات عید فطر فامیلای همسر برای دیدن خونمون اومدن که خداروشکر مراسم خوب برگزار شد

خونه رو ازقبل تمیز کرده بودم ، همسر صندلی کرایه کرد

برای کارای پذیرایی  میوه ، ساندویچ، شیرینی و بستنی هم با یه خانم هماهنگ کردم که دستش درد نکنه همه کارا رو خودش تنهایی انجام داد و من فقط مهمونا رو تحویل میگرفتم

آهان راستی یه اتفاق خوبم برای خودم چند روز پیش افتاد بلاخره بعد از چند ماه تمرین و تلاش بلاخره تونستیم صعود کنیم قله سبلا.ن واقعا حس خوب و شیرینی بود هرچند که خیلی سخت و طاقت فرسا بود 

بیچاره اونایی که میرن اور.ست و هیما.لیا خیلی خیلی زحمت میکشن من اون روز یه گوشه کوچیک رو حس کردم.

جمعه ساعت ۳ بامداد از شهر حرکت کردیم به سمت منطفه شا.بیل ، 

چون آغاز فصل صعود به سبلا.ن بود فوق العاده شلوغ بود 

به طوریکه تو پارکینگ جا برای پارک ماشین نبود و بابا و همسر مجبور شدن ماشین رو ببرن تو بیراهه یه جای دور پارک کنن

اکیپمون هفت نفره بود 

مامان، بابا ،پدرشوهرم ، شوهر عمه همسرم، داماد عمه همسرم ، همسرم و من

بعد پارک ماشین سوار لندرور شدیم رفتیم پناه.گاه ، یه مسیر چهل دقیقه ای طاقت فرسای خیلی بد 

من مامان جلو نشسته بودیم بقیه پشت نشسته بودن

همش فک میکردم الان میریم ته دره 

نفری ۱۷ تومن گرفتن که به نظرم یه کمی زیاد بود بلاخره ساعت ۶ رسیدیم پناهگاه

رفتیم سرویس و وسایلامون رو تحویل امانتداری دادیم

ساعت ۶:۱۵ شروع به صعود کردیم 

اوایل مسیر شن اسکی بود یعنی چندقدم میرفتی جلو  یکم سُر میخوردی عقب حالا من چون وزنم کم بود  زیاد اذیت نشدم

وقتی  دیدیم اکیپمون خیلی یواش یواش میان باهاشون هماهنگ کردیم که از هم جدا بشیم چون اینجوری صعودمون خیلی زمان میبرد

شوهرعمه همسر جلوتر رفت چون خیلی حرفه ای و چابک بود 

بعد منو همسر از اکیپ جداشدیم 

بعدشم بابا و مامان دو تایی باهم از پدرشوهرم اینا جدا شده بودن

پدرشوهرم مینسیک زانوش آسیب دیده نمیتونه طولانی مدت راه بره ، از یه طرفم داماد عمه ی همسر آمادگی بدنی نداشت ووزنشم بالا بود که بلاخره بعداز از حدود ۱/۵ ساعت پیاده روی برگشته بودن پناهگاه و منتظر ما بودن

متاسفانه من هیچ خوردنی شیرینی برای خودم برنداشتم تو مسیر بخورم ، بمب انرژی درست کرده بودم که اونم تو کیف دستی بابا بود

فقط یه بطری آب داشتیم و کمی آجیل 

از گرسنگی واقعا هلاک شدم

مسیر طولانی و خیلی سخت بود 

بلاخره بعد از ۵ ساعت رسیدیم به خود قله 

جمعیت زیادی بود انگار نه انگار که سبلا.ن بود 

اکیپ های زیادی از شهرهای مختلف اومده بودن از سمنان، گیلان، تهران، کرج ، بجنورد، کردستان ، تبریز، ارومیه و خود اردبیل حتی دو نفرم دیدم از کشور فرانسه اومده بودن

تو خود قله برای اینکه عکس بگیریم من خواستم یکمی آرایش کنم که متاسفانه وقتی در خط چشم رو باز کردم ریخت روی شلوارم که قرمز بود ، همون لحظه همسرم گفت پاشو ازت عکس بگیرم که من گفتم آماده نیستم اونم عصبانی شد و خوب از خجالت همدیگه در اومدیم و باهم قهر شدیم

و متاسفانه به زور چند تا عکس الکی از خودمون گرفتیم با اینکه دوربین حرفه ای از دوست همسر امانت گرفته بودیم و میتونستیم عکسای خوب بگیریم نگرفتیم 

همو نجوری با هم قهر یکمی از مسیر رو رو به م

پایین اومدیم منم تا محرا.ب داشی جلوتر میرفتم و گریه میکردم ، بلاخره بعد از فک کنم حدود ۲ ساعت باهم آشتی کردیم 

ولی هیچ ارزشی نداشت چون عکسامونو خراب کرده بودیم

تو مسیر برگشت بعد از یه شیب خیلی تند مامان و بابا رو دیدیم 

خودمون که هیچی برای خوردن نداشتیم اونا بهمون خوراکی دادن خوردیم و یه کم انرژی گرفتیم

تو مسیر باز عکس بازی کردیم 

خیلی خیلی خسته بودیم فقط دلمون میخواست برسیم پناهگاه 

بلاخره ساعت ۴/۵ عصر رسیدیم پناهگاه 

کفشامونو درآوردیم و یه نفس راحت کشیدیم

پدر شوهر و داماد عمه و شوهر عمه تو پناهگاه بودن

دیگه منتظر مامان و بابا بودیم تا برسن

از یه طرف راننده های لندروور اعتصاب کرده بودن که کرایه رو زیاد کنن دیگه نمی اومدن بالا قبل اعتصابشونم یه لندروور چپ کرده بود که یه اکیپ از گیلان بودن بیچاره ها ظاهرا بیشترشونم خانم بودن

بعد ساعت هفت لندروورها اومدن اما مامان و بابا هنوز نرسیده بودن

خیلی نگرانشون شدیم ، من فک میکردم خدای نکرده بلایی سرشون اومده

دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم 

سر راه کوهنوردا ایستاده بودم و همش آدرس لباسای مامان و بابا رو میدادم و میگفتم اونا رو دیدین یا نه که بعضا میگفتن آره دیدن

خداروشکر بلاخره سدعت ۸/۵  عصر ا ونا هم به سلامتی رسیدن و خیالمون راحت شد

و سوار لندروور شدیم برگشتیم شا.بیل

پدرشوهرینا مسقتیم برگشتن خونه ، بیچاره همسر هم با اونا برگشت آخه اون براشون رانندگی میکرد

اما من  با مامان اینا رفتم شهرستان لاری شام کباب زدیم 

خیلی چسبید چون واقعا از لحاظ نیروی بدنی تحلیل رفته بودیم 

برای همسر هم خریدیم آوردیم خونه خورد

همسرقبل از ما رسیده بود خونه و دوش گرفته بود منم بعد از برگشت رفتم دوش گرفتم 

خداروهزار مرتبه شکر شب خیلی خوب و آرام خوابیدیم 

روز بعدشم اصلا احساس ناراحتی و کوفتگی نکردیم

خدایا شکرت....