من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

فرشته ی مهربونم زمینی شد

سلام دوستان 

خوبین؟

پرنسسم هفته ی پیش ۲۰ آبان زمینی شد 

خیلی خوشحالم و خداروشاکرم که که این معجزه ی خلقت رو بهم هدیه داد

از نگاه کردن بهش سیر نمیشم ، خیلی نازه 

دیگه گوشی بازی نمیکنم همش با خودم میگم این لحظات و ثانیه ها دیگه تکرار نمیشن حیفه وقتمو با چیزی به غیر از دخترم تلف کنم ، وقتی خوابه میشینم فقط نگاش میکنم ، 

از خود عمل بخوام بگم مشکل خاصی خداروشکر پیش نیومد ،  اتاق خصوصی هم تونستیم بگیریم ، روزای اول درد زیاد داشتم به هر حال عمل سزارین بود و کاملا طبیعی بود ، الانم درد دارم اما کمتره ، شکمم جمع نشده موقع راه رفتن تکونومیخوره اذیت میشم ، ۲۷ آبان رفتم مطب دکتر چسب بخیه رو برداشت ، جالبه چون لیزر کردن اصلا هیچی مشخص نیست فقط یه خط کم رنگ شبیه چروک هست که اونم باید دقت کنی ببینی ، 

دکتر گفت رحمم تا نافم پایین رفته اما حدود یک ماه طول میکشه تا کامل جمع بشه و بره جای اولش، گفت بعد ۴۰ روز میتونم با گن ببندمش اما الان فقط با شال و روسری میتونم ببندم که منم نبستم موند برای چهل روز دیگه که گن بپوشم

خاطره ی روز زایمانم رو تا جایی که یادم میاد مینویسم آخه به خاطر موادبی حسی که تو اتاق عمل بهم زدن خیلی چیزارو فراموش کردم ، حتی وقتی آوردنم تو اتاق به همسر گفتم دخترمو بیارین ببینمش تو اتاق عمل نذاشتن ببینمش که فیلمبردار گفت چرا آوردن دیدی اتفاقا بوسشم کردی اما واقعیتش من هیچی یادم نیست ، 

حالا فیلما به دستم برسه ببینم خانمه راست میگه یا نه!! 

روز بعد ترخیصم از بیمارستان اومدیم خونه بابا اینا ، همسر برای دخترمون گوسفند قربونی کرد ، حدود ۲ ساعت  رفتم خونه مامان اینا ، خواهر کوچیکه کاچی با کره ی خیلی زیاد پخته بود ، خوردم ، تا.نسو رو کنارم خوابوندن ، حدود یکساعتی خوابم برد ، قرار بود مادرشوهر و دختراش بیان دیدنمون با کمک خواهرزاده ام مهسا و خواهر کوچیکه رفتم خونه خودم ، به محض رسیدن به خونه لباسامو درآوردم ریختم لباسشویی خواهر کوچیکه از زیر چسب بخیه پاهامو با شامپو بچه شست ، تو بیمارستان با دستمال خیس پاک کرده بودم اما به نظرم  خیلی کثیف بودن ، 

اومدم روی تخت دراز کشیدم دخترمم کنارم گذاشتن ، مادرشوهر ، پدرشوهر و خواهرشوهرا و دختراشون اومدن ، پدرشوهر یه جعبه باقلوا با یه پاکت پسته آورده بود ، خواهرشوهربزرگه یه جعبه شکلات ، کوچیکه هم یه جعبه شیرینی خشک ، دختر خواهر شوهربزرگه هم یه عروسک پولیشی آورده بود ، حدود دو ساعتی نشستن ، نمیدونم چه بدی کردم بهشون که همش تو قیافه بودن از دور به تا.نسو نگاه کردن رفتن نشستن ، یکم بعد مهسا برد داد بغل مادرشوهر که اونجا دیدنش اما اینکه ذوق کنن و خوشحال بشن از دیدن نوه شون یا بچه برادرشون اصلا اونجوری نبود، یکم تو اتاقی که من بودم نشستن بعد رفتن سالن ، منم حالم چندان خوب نبود خوابیدم ، قبل رفتنشون بیدار شدم اومدن خداحافظی کردن رفتن ، 

همسر به کمک مهسا گوشتا رو جابه جا کرد گذاشت فریزر البته بیشتر گوشتارو درسته گذاشت چون هم بلد نبود تیکه شون کنه هم خیلی خسته شده بود ، فقط برای خواهرا و مادرامون گوشت بسته کردیم دادیم که هفت بسته شد به غیر اونا به هیچکس ندادیم ، چون واقعیتش هدفمون رفع مایحتاج خونه بود نه پخش کردن گوشت قربونی نذری

برای شام همسر برامون کباب درست کرد ، شب مامانم و مهسا تو اتاق من و تا.نسو خوابیدن خواهر کوچیکه و دخترش تو سالن خوابیدن همسر هم تو اتاق تا.نسو خوابید ، همسر شب قبلش تو بیمارستان کلا بیدار بود حتی ۱۰ دقیقه هم نتونست بخوابه .

روز پنحشنبه مامان به محض بیدار شدن از خواب به بهانه گرفتن داروهاش رفت خونشون ، خواهر کوچیکه برای صبحونه ام مخلوط کشمش ، خرما ، گردو و کره درست کرد ،

برای ناهار هم همسر مرغ بار گذاشته بود ، نزدیک ظهر شوهر خواهرکوچیکه با یه جعبه شیرینی تر اومد ، چون اون مرغ نمیخوره همسر براش یه سیخ کباب درست برام منم یه سیخ دل گوسفند درست کرد،

بعد از ظهر خاله کوچیکه با یه جعبه شیرینی خشک ، دو تا کمپوت سیب و گلابی و ۲۰۰ هزارتومن پول اومد دیدنمون، مامان هم همون موقع رسید ، 

پدرشوهر بعد ازظهر زنگ زد به همسر گفت به ویزیتور جنس سفارش داده همسر بره مغازه رو باز کنه  ، همسر رفت مغازه ، حداقل اجازه ندادن تا شنبه کنارم بمونه ، 

هوا تاریک شده بود که خواهر دومی و شوهر و پسرش از تبریز اومدن ، یه جعبه شیرینی باقلوا از تبریز گرفته بودن ،

برای شام به خواهردومی گفتم خورشت گوشت  و برنج بذاره 

البته چون حواسمون نبود همه گوشتارو فریز کرده بودیم به خاطر همین مهسا رفت از خونه مامان اینا گوشتای قربونی که بهشون داده بودیم و توی یخچال بود رو آورد پختن ، یه دونه سردست درآوردم از فریزر گذاشتم بیرون فرداش تیکه کردیم دادیم به مامان و خواهرا

دو ظرف قورمه سبزی هم تو فریزر داشتیم که اونم گذاشتم بیرون گرمش کنن اما تقریبا میشه گفت هیچکس نخورده بود ، برای شام همه بودن ، بعد شام بابا برد خاله رو بذاره خونشون مامان هم با اونا رفت ،

شب خواهر دومی و مهسا موندن خونمون 

البته همسر تو اتاق من خوابید اونا تو سالن خوابیدن

نسبت به دو شب قبلش دخترم کمتر گریه کرد و شب خوبی بودفقط چند بار برای تعویض پوشک و دادن شیر با همسر بیدار شدیم،

دو روز اول فقط دخترمو با دستمال مرطوب پاک میکردیم چون من که نمیتونستم برم بشورمش ، همسر هم بلد نبود ، پنجشنبه که خواهر دومی اومد به همسر یاد دادکه چطوری بشوره از اون به بعد دیگه خودش داره میشوره

البته مواقعی خواهرکوچیکه کنارم باشه اونم میشورتش یه بارم که خاله کوچیکه اومده بود شستش ،

اما وقتی خودم تو خونه تنهام که بیشتر مواقع تنهام خودم میشورمش ، کلا با دستمال مرطوب مخالفم چون یه ماده ی شیمایی الکلی و معطر هستش که قطعا مفید نیست هیچ مضرّ هم هست ، و پوست بچه رو میسوزونه،

جمعه صبح خواهر دومی برام کاچی درست کرد البته همسر میخواست درست کنه که چون از روی دستور پخت کتاب آشپزی میخواست درست کنه حجم مواد رو زیاد برداشته بود بهش گفتم بمونه تو بعدا درست میکنی اینبار بذار فا.طی درست کنه، خوب و متفاوت بود به روش تبریزی ها درست کرده بود ، شیره ی انگور رو باید موقع خوردن روش میریختی میخوردی

نزدیک ظهر خاله دومی با غذا اومد البته از شب قبل گفته بود که میخواد برامون غذا درست کنه بیاره ، فسنجون بوقلمون  با پلو بود ، واقعا خوشمزه بود و خیلی چسبید ، ۲۰۰ هزارتومنم برای دخترم داد ، قبل ناهار بلند شد رفت ،

بعد رفتن خاله ، خواهر دومی با کمک همسر و مهسا ، دخترمو توی اتاق حموم کردن ، چون فضای حموم سرد و خطرناکه توی اتاق شستنش ، مامان که دستش اونجوری بود نتونست کاری کنه ، نگاه میکرد منم از اولین حموم تا.نسوجونم  فیلم گرفتم ، یه جایی هم خیلی گریه میکرد منم گریه ام گرفت ، دلم براش سوخت ، اما ارزششو داشت دختر تمیزی شد ، مخصوصا موهاش که بهم چسبیده بودندخیلی نرم و ابریشمی شدن

بعد ازظهر خواهر دومی اینا برگشتن تبریز اما پسرش موند خونه بابا اینا ، چون نمیتونن ببرنش مهدکودک با خواهرم میره شرکت که اونجا اذیت میشه البته خود دانیال هم میخواد اینجا بمونه دلش نمیخواد بره تبریز،

شب خاله بزرگه با عروسش اومد یه جعبه شیرینی تر با یه دونه کره محلی و ۱۰۰ هزارتومن  برای دخترم

عروسش ۵۰ تومن جدا داد ، عروس کوچیکشم ۵۰ تومن جدا فرستاده بود،

من برای دانیال و آوینا از طرف دخترم هدیه گرفته بودم برای آو.ینا تفنگ آبپاش گرفته بود برای دانیال ماشین فنری دیوانه ، 

نوه خاله ام بیچاره حدود ۴ سالشه اما مشکل حرکتی داره و نمیتونه راه بره ، خیلی دلم براش میسوزه ، اسمش ایلیاست ، ایلیا ماشینی که من برای دانیال گرفتمو برداشته بود نمیداد موقع رفتنم میخواست ببرتش که سر اون بیچاره ایلیا خیلی گریه کرد ، دانیال هم خیلی ناراحت بود و با بغض میگفت اونو تا.نسو برای من خریده نمیدمش ، دلم برای ایلیا کباب شد .

موقع رفتن اونا مامان و بابا هم باهاشون رفتن ،

شب آخر وقت بابا و مامان اومدن دانیال رو هم آوردن ، دانیال شلوغ میکرد چند بار همسر بهش چشم غره رفت مامان اینا دیدن آخرسرم سرش داد زد تو آشپزخونه که مامان و بابا دیرن ناراحت شدن چیزی نگفتن ، دانیالو برداشتن رفتن 

از اینکار همسر خیلی ناراحت شدم چون واقعا دانیال کار خاصی نمیکرد که بخوایی سرش عصبانی بشی ، نمیدونم چرا همسر تازگیا با بچه ۵ ساله در افتاده و سرش داد میزنه یا اذیتش میکنه ، با اینکه میدونه من چقدر دانیالو دوست دارم.

شنبه تا دو شنبه اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکشنبه مامان رفت گچ دستشو باز کرد حدود نیم ساعت اومد خونمون نشست تا.نسو رو برای اولین بار بغل کرد و بهش ۵۰ تومن  داد، مامان فقط روزی کمتر از یکساعت اومد دیدنم ، چند بار هم خواهر کوچیکه اومد یه بارم شب موند ، خداروشکر اون روزا مهسا کنارم بود و تنهام نذاشت وگرنه از تنهایی دق (دغ) میکردم، روز دوشنبه آبجی اینا حدود ساعت ۱ ظهر از شیراز رسیدن ، مهسا از صبح با همسر رفت خونشون ، بهشون گفتم شب برای شام بیان خونمون چون یئدی گئجه ی ( شب هفت) تا.نسو بود ، 

فقط خودمون بودیم یعنی مامان و بابا ، خانواده آبجی بزرگه و خواهرکوچیکه و دخترش ، شوهر خواهر کوچیکه تهران بود چون مادرش تومور مغزی داره برده بودن تهران برای عمل ،

به خانواده همسر نگفتم چون از روز پنجشنبه مادرشوهر مریضه ، دکتر هم گفته مشکوک به کروناست ، به خاطر همین نمیتونستن بیان منم نگفتم بهشون البته در اصل کرونانیست چون همسر هر روز باهاش حرف میزنه و چند بار هم رفته دیدنش میگه حالش کاملا خوبه فقط روز اول تب و لرز داشته که اونم احتمالا از سرماخوردگی بود چون یه روز قبلش از حموم درمیاد با موهای خیس توهوای سرد و بارونی میره بازار ،

از روز اولی که اومدم خونه تا حالا که روز ۱۵ ام زایمانم هست دیدنمون نیومدن ، 

واقعا مادرشوهرانصاف نکردخودش میدونست من الان کسی رو ندارم بهم برسه ، مامانم که دستش شکسته بود ، نمیتونست برام کاری بکنه ، خواهر بزرگه به خاطر بیماری همسرش شیراز بود ، خواهر دومی تبریز بود ، فقط همسر ، مهسا و خواهرکوچیکه بودن که بهم میرسیدن و کمک میکردن ، سه نفره کاملا بی تجربه 

من بعد اون روز که زنگ زد بهم فحش داد و کلی لیچار بارم کرد اصلا نمیخواستم ببینمش اما بعد حدود یک ماه روز عید قربان بهش زنگ زدم عیدو تبریک گفتم ، فقط و فقط برای اینکه موقع زایمانم بیاد کنارم باشه و از خانواده ام سر اینکه چرا اونا نیستن حرف نشنوم ، مخصوصا بابا که طوری با آدم رفتار میکنه انگار من دخترش نیستم و با حرفاش سر اینکه چرا خانواده همسر نمیان و احوالمونو نمیپرسن آزار و عذابم میده، 

اما متاسفانه مادرشوهر و دختراش شعورشون خیلی کمتر از اونی بود که فکر میکردم ، به خاطر همین با اینکه میدونستم کرونا بهانه ست و مادرشوهر هیچ بیماری نداره و دلش نمیخواد بیاد الکی کرونا رو بهانه کرده ، بهشون نگفتم که میخوام برای دخترم شب هفت بگیرم ،

برای شام گردن بار گذاشتم به همسر گفتم یه دونه مرغ بریون و نیم کیلو سبزی پاک شده بخره ، برنج رو هم به خواهرکوچیکه زنگ زدم گفتم از انباری مون بیاره ، شستم خیسش کردم ، میخواستم برم حموم بعد بیام بذارم بپزه که آبجی بزرگه و مهسا اومدن ، 

برای تا.نسو لباس خریده بود ، کاپشن و شلوار زمستونی ، خیلی قشنگه رنگش قرمزه ، یه سبد هم که پربود از موز ، یه پاکت بزرگ آجیل ، کمپوت آناناس و نارگیل با گل آورده بود، 

برای خودمم یه آبپاش کوچولوی تزیینی  و یه بسته مسقطی آورده بود ،

بعد حموم ژله و دسر برای شام درست کردم ، آبجی هم برنجو آبکش کرد ، دم گذاشت ، بعدش رفت خونه بابا اینا که بهشون سربزنه،

همه که رسیدن گفتم بیزحمت اول عکس بگیریم و مراسم اسم گذاری رو برگذار کنیم بعد شام بخوریم که همه گفتن عیبی نداره، 

اولش من از همه با دخترم عکس گرفتم همسر هم داشت آماده میشد ، بعد قرار شد بابا اسمو بذاره فیلم بگیریم بعد منو همسر هم عکس بگیریم که بابا موقع گذاشتن اسم یهو برگشت گفت اسم تا.نسو رو آقای ایکس ( بابای همسر) گذاشته که اونم باید تو گوشش میگفت که اونم نیومده ،

همسر قرمز شد سرشو تکون داد ، به من نگاه کرد ، خیلی ناراحت شد ، به بابا گفت حاجی اونا از هیچی روحشونم خبر نداره بهشون نگفتیم ،

دیگه بابا اسمو با اذان تو گوش تا.نسو گفت ، چون منو همسر حالمون گرفته شد از یه طرفم حال شوهرآبجی اصلا خوب نبود، بیچاره هم مریضه هم حدود ۲۵ ساعت توی ماشین موندن خیلی خسته ش کرده بود ، خیلی بیحال بود معلوم خیلی درد هم داشت ،

موقع گرفتن فیلم دیدم داره شکمشو فشار میده از شدت ناراحتی و درد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم بیچاره این تو چه وضعیته داره با جونش دست و پنجه نرم میکنه منم به فکر مراسم دخترمم ، زود شامو کشیدن منم سعی میکردم تا.نسو رو بخوابونم ، که اونم نمیدونم چرا تو سالن خونه مون یا تو جمع نمیخوابه و بی قراری میکنه،شامو زود خوردن البته داداش فقط چندقاشق برنج خالی خورد ، آبجی و مهسا هم به زور چند قاشق خوردن ، بلند شدن برن که همسر گفت خودم میرسونمتون ، آخه خودشون فعلا ماشینشونو فروختن،

تا برگشتن همسر مامان و خواهر کوچیکه سفره رو جمع کردن ، ظرفارو شستن،

منم به بابا گفتم کار خوبی نکردی اون حرفو زدی چون واقعا اونا  از چیزی خبر ندارن که بابا رفت تو قیافه 

بعد اومدن همسر مامان اینا و خواهرکوچیکه رفتن،

بعد رفتن اونا خیلی برای داداش ناراحت بودم ، از یه طرفم برای بدشانسی دخترم که هیچ مراسمی نتونستم براش بگیرم میخواستم یه شب هفت بگیرم که اونم اینجوری شد ، یهو یادم افتاد ما اصلا عکس نگرفتیم با اینکه لباسمونو عوض کرده بودیم و موهام و ارایشم بهم ریخته بود اما به همسر گفتم به خاطر دخترم میخوام از شب هفتش چندتا عکس داشته باشم دوربینو تنظیم کردیم و ۲_۳تا عکس فقط محض یادگاری گرفتیم .

سه شنبه ظهر مامان اومد بهمون سر بزنه که دید ناهار نداریم از غذای دیشبم فقط چند قاشق برنج و یه تیکه کوچولو گردن مونده بود من اونو خوردم همسر تخم مرغ خورد ، مامان گفت ناهار ماهم خوب نیست عدسیه وگرنه میرفتم براتون می آوردم ، 

قبل اومدن همسر به مامان گفتم چرا بابا دیشب اون حرفو  زد یا اصلا چرا گیر داده خانواده همسر نمیان ، تقصیر من چیه اونا اینجوری میکنن ضمنا من از پدرشوهر راضی ام ، نمیخوام با این حرفا مارو ناراحت کنین.

روزی هم که از بیمارستان مرخص شدم موقع قربونی کردن گوسفند بابا به همسر گیر داده بوده که چرا خانواده ش  نیستن و تا الان نیومدن ،

یا اینکه همسر موقع تشکر کردن برای آماده کردن گوسفند گفته بود اره اگه ۱۰۰ تومن داده بودی برات می اومدن هم سر میبریدن و تیکه میکردن میدادن  ، این در حالیه که همسر از اول میخواست قصاب بیاره برای کارای گوسفند من گفتم نه بابا ناراحت میشه که قربونی نوه شو غریبه انجام بده تو چطور دلت میاد به غریبه بگی بیاد، کلی با مامان حرف زدم و گلایه کردم ، هرچند گلایه هام اثر عکس داشته تا الان چون بابا تقریبا حالت نیمه قهر باهام داره و خیلی سنگین باهام حرف میزنه از اون حرفا به بعد هم تا الان دوبار اومده دیدن تا.نسو البته یه بارش برای بردن دانیال اومد یه بار هم آبجی اومده بود ، اومد دیدن اون یعنی به خاطر ما دیگه نمیاد، 

وآللاه آدم میمونه چیکار کنه حرف دلتو بگی و گلایه کنی به جای اینکه مشکل حل بشه بدتر باهات بد میشن، 

بعد رفتن مامان حاضر شدیم رفتیم دکتر که چسب بخیه رو برداره، تا.نسو رو گذاشتیم تو کَریر و خوب پوشوندیمش بیچاره خیلی گرمش شد از خونه تا ماشین گریه کرد ، تو ماشین پتوها رو برداشتم حالش بهتر شد تا خود مطب دکتر هم شیر خورد ، همسر ماشینو برد تو پارکینگ عمومی پارک کرد  تا.نسو رو دادم بغلش خودم تنها رفتم مطب قرار شد اگه گریه کرد به گوشیم زنگ بزنه که اونم اصلا حواسم نبود رو سایلنت گذاشته بودم ، خداروشکر تا.نسو هم گریه نکرده بود.

تو مطب چند دقیقه منتظر موندم  تا برم پیش دکتر تقریبا بدون نوبت رفتم داخل ، چسبو دستیارش کَند ، دکتر تو بیمارستان روز بعد عمل موقع ویزیت بهم گفت روز سوم زایمان برم حموم گفت که اگه تونستی چسبو خودت بکَن که من از ترسم با اینکه دوبار رفتم حموم اما چسبو برنداشتم ، بلاخره  اومد معاینه کرد گفت خوبه رحمت تا نافت اومده پایین ، تا حدود یکماه کاملا جمع میشه ، احتمالا درد هم داشته باشی که برای جمع شدن رحم هست و طبیعیه ، قرص مترونیدازول رو گفت تا سه برگ دیگه ادامه بدم ، کرم برای درد سینه نوشت که نگرفتم  چون اوایل نوک سینه هام‌کاملا زخم شده بودن اون موقع به کرم بیشتر نیاز داشتم نه الان که یک هفته از روش گذشته بود البته الان که دارم این پستو میذارم ۱۵ روز  از زایمانم میگذره و بازم خیلی درد دارن موقع میک زدن دخترم ، 

دکتر گفت ۶ ماه دیگه برای چکاپ دوباره برم که احتمالا میرم چون برای سلامتی خودم خوبه که برم .

برگشتم پایین که همسر طبق معمول ناراحت بود که چرا گوشیمو جواب ندادم ، بهش میگم مگه تا.نسو گریه کرد؟ میگه نه اگه گریه میکرد چیکار میکردم

پنجشنبه آبجی بزرگه دستش درد نکنه کلی غذا پخته بود برای ناهار اورده بود ، داداش و مهسا هم بودن ، اومدنشون خیلی خوشحالم کرد ، چون این روزا خیلی دلتنگ‌میشم و حوصله ام سرمیره ،

برامون یه قابلمه بزرگ برنج پخته بود که تا الان داریم برای شام و ناهار میخوریم البته دو بارم مامان غذا داده بود که اونا هم برنجشون زیاد بود ،‌به خاطر همین‌برنجمون تموم نمیشه ، یه ظرف بزرگ مرغ بود که دیروز تموم شد، یه ظرف سالاد و یه قابلمه آش اسفناج ، با برنج حتی زرشک و زعفران دم‌کرده هم‌اورده بود ، .این روزا دست پخت اطرافیان خیلی بهم‌میچسبه قبلا فقط از دست پخت خودم خوشم می اومد اما الان عاشق دستپخت اطرافیانم ، 

بعد ناهار همسر داداش و مهسا رو برد گذاشت خونشون اما ابجی باهام‌موند البته خودم غیر مستقیم گفتم که بمونه چون واقعا دلم میگیره بعدازظهرا ، عصر به مامان زنگ زدیم اونم اومد بابا هم اومد ، بعد بابا با مامان آبجی رو بردن گذاشتن خونشون من بازم تنهاشدم تا همسر از سرکار برگرده ،

جمعه همسر نرفت سرکار ، از بودنش تو خونه خیلی خوشحال بودم ،

صبح جمعه مامان اینا رفتن لوندویل تا به خونشون سربزنن و قبل از محدودیت تردد برگردن ، 

 بعد ازظهر مامان بزرگ ، خاله کوچیکه ، دایی و زندایی و پسرشون که حدود یک ونیم سالشه اومدن دیدنمون ، مامان بزرگ ۲۰۰ تومن برای دخترم داد به بسته شکلات ، دایی هم ۵۰۰ تومن داد با جعبه شکلات ، کادوی دایی به نظرم خیلی زیاد بود ازش انتظار نداشتم اینقدر بده همسر هم به پسرداییم ۵۰ تومن داد ، به آبجی هم گفته بودیم که موقع اومدن اونا اونم بیاد که لطف کرد اومد  ، چون دایی اینا زود رسیدن نشد همسر بره میوه بگیره البته میوه داشتیم اما کم بود به آبجی زنگ زدم موقع اومدتش خرمالو خرید که متاسفانه پولشو نگرفت  ، کارای پذیرایی رو ابجی انجام داد و تا عصر هم پیشمون موند ، 

تو این روزا دیگه خبر خاصی نبود یه بار یکشنبه خواهر کوچیکه سوپ درست کرد اورد که چون حبوبات داشت من نخوردم ، همسر خورد، بعدش مامان از خواهرکوچیکه ماهی سفید با پلو فرستاده بود که چون ماهی شیر رو بدبو میکنه اونم نخوردم آهان صبح یکشنبه خاله دومی پول قرعه کشی این ماه رو که مال شوهرخواهر کوچیکه بود رو آورده بود اما چون مامان اینا خونه نبودن آورد داد به من بعد یهو یادش افتاد که اتاق تا.نسو رو هم ندیده بلند شد رفت نگاه کرد ۵۰ تومنم بالای تختش گذاشت  ، این از شعور خاله ی من ، اونم از مادرشوهر و خواهرشوهرا که  اون روز که اومده بودن رفته بودن اتاقو نگاه کرده بودن یکیشونم نوک زبونی به مامانم نگفته بود که مبارکه و دستت درد نکنه اینقد وسایل برای نوه مون گرفتی همینجوری خیلی ببخشید مثل گاو نگاه کرده بودن اومده بودن بیرون ، واقعا عقده ای ین.


مامان دوشنبه برای صبحونه ام ‌کاچی درست کرده بود،

برای ناهارمون مرغ پلو داد که اونم خیلی چسبید ،

شب برای شام همسر سیب زمینی سرخ کرده با قارچ ، پنیرپیتزا و خامه پخت که عالی شده بود ،

سه شنبه برای صبحونه کاچی که مامان دیروز آورده بود رو گرم کردم خوردم ، برای ناهار برنج داشتیم همسر اومد کباب راسته فیله درست کرد ، 

بعد ناهار ابجی بزرگه اومد  از شنیدن صداش پشت ایفون از ته دلم خوشحال شدم ، سورپرایزم کرد ، کمی بعد ابجی زنگ زد مامان هم اومد ، اومدنشون خیلی آرومم میکنه ، نمیدونم چرا این روزا همش دلگیرم‌، شایدم‌افسردگی‌ بعد زایمان گرفتم ‌خبر ندارم چون از ساعت ۴ که همسر میره سرکار تا ۸ونیم شب که برگرده خیلی سخت برام میگذره ، 

برای شام همسر پاستا پنه آلفردو درست کرد، خوشمزه بود ،

بعد شام به تا.نسو قطره ی مولتی ویتامین دادیم ، 

متاسفانه لباسشو کثیف کرد ، اونو شستم الانم که حدود ساعت ۱۱و ربعه دارم دخترمو شیر میدم بعدش بخوابیم.

پست طولانی شد ببخشید ، چند روزه دارم مینویسم چون مثل قبلا وقت نمیکنم گوشی  دستم بگیرم گذاشتن پست برام سخت شده،

سعی میکنم تو پست بعد خاطره زایمانمو بذارم 

شب خوش 

بوس بوس

خدایا شکرت ....

۹۹/۹/۴  

 ببخشید کامنتای قبلی رو جواب ندادم ، سعی میکنم زود جواب بدم ، قربونتون بشم

روزمره آخرین روز اومدن دخترم

سلام دوستان 

خوبین؟

پست قبل رو به خاطر دخترم گذاشتم 

یه پست هم میخوام در مورد حال و احوال چند روز اخیرم بذارم برای ثبت خاطره

واقعیتش بیشتر این هفته ی اخیر به تمیزکاری خونه گذشت 

با اینکه خیلی سنگین بودم و خیلی اذیت شدم اما چاره ای جز تمیزکردنش نداشتم چون در جریانین که به خاطر بارداری سختم از اسفند ماه نتونستم به خونه برسم ، تو بعضی کارا همسر کمکم کرد مثل کشیدن جارو از ته به کل خونه ، کشیدن تی و دستمال روی پارکت

تمیز کردن راه پله و شستن سرویس بهداشتی

که البته سرویس رو روز آخر شست و منم چون نمیتوستم خودمو شیو کنم ، کل بدنمو شیو کرد ،

اینا کمکای زیادی بودن برام اما خودمم خیلی کار کردم 

تراس رو تمیز کردم و شیشه هاشو پاک کردم ،

کابینتا رو که وضعشون خیلی خراب بود ریختم دوباره بعد دستمال کشی چیدم 

کمد دیواری ها رو مرتب کردم

اتاق دخترمو آماده کردم ، براش گیفت هم درست کردم

کلی دستمال کشی خونه داشتم همه جارو گردوخاک گرفته بود ،

روز آخر که از صبح که بیدار شدم شروع به کار کردم تا لحظه ای پست بذارم و بخوابم 

اول هود و گاز رو تمیز کردم ، برای ناهار کته گذاشتم برای خورشت  از دیشب قورمه سبزی بار گذاشته بودم که البته زیاد پخته بودم بقیه شو گذاشتم فریزر برای روزای بعد زایمان، همسر هفته پیش یه کیلو گردو با پوست گرفته بود که اونارو شکستم خیلی وقتمو گرفت ، 

از صبح حین کار کردنم به حرفای دکتر هلاکویی گوش میدادم 

الان سه روزه دارم بهش گوش میدم کاش زودتر شروع کرده بودم واقعا عالیه  بعصا مباحثو دوبار گوش میکنم و نت هم برمیدارم، 

همسر اومد ناهار خوردیم ،

خانم دوست همسر زنگ زد حالمو پرسید بعد گفت بیمارستانی که میخوایی بری اتاقای خصوصیش خیلی زود پر میشه باید ازقبل رزرو کنی ، منم استرس برم داشت زنگ زدم بیمارستان گفت رزرو از قبل نداریم صبح که اومدین اینجا بگین اتاق خصوصی میخوایین اگه باشه میدیم بهتون اما امروز همه ی اتاق خصوصیا پرن ، بهش گفتم چون همراهم آقاست باید اتاقم خصوصی باشه گفت از الان نمیشه کاری کرد ،

به چند نفر زنگ زدم که بسپرن فردا بهمون اتاق بدن حالا نمیدونم میدن یا نه ؟! انشالله که بدن

آخه در جریانین دیگه دست مامان که شکسته ، آبجی بزرگه که  قرار بود برام همراه بمونه هم رفته شیراز به خاطر بیماری همسرش  ، خواهرکوچیکه دخترش کوچیکه با کسی نمیمونه از یه طرفم تا قبل اینکه من مسئله اتاق رو مطرح کنم که احتمالا اتا ق خصوصی بهم ندن بهم  نگفته بود که میام پیشت بمونم ، تازه چند ساعت پیش گفت و که اگه مشکل اتاق حل نشه من میام میمونم، 

به خاطر همین استرس گرفتم 

به عروس دایی پدرشوهرم زنگ زدیم که اونجا پرستار بود گفت به خاطر کرونا استعفا داده و دیگه سرکار نمیره اما به یکی از همکارای سابقش سپرد اگه تونستن کمکم کنن

خواهرکوچیکه از مادرشوهره خواهرشوهرش که دکتر زنان بازنشسته س و با رئیس هیئت موسس بیمارستان فامیله خواست که اونم بسپره فردا بهم اتاق بدن 

در نهایت خودمم به بابا گفتم اگه نتونستیم اتاق بگیریم خودت با رئیس بیمارستان که آشنای باباست حرف بزنه ببینه میتونه برام کاری بکنه یا نه  ، بلاخره الان استری عمل رو ول کردم چسبیدم به گرفتن اتاق:خنده:

خانواده همسرم هیچکدوم برام همراه نمیشن 

خواهرشوهرا که اینقد تنبلن کارای خودشونم مادرشوهر میکنه ، 

مادرشوهر هم دیروز زنگ زد گفت به خاطر کرونا بیمارستان نمیاد و بعد اینکه اومدم خونه میاد دیدنم 

پس همراه شدن اونا برام منتفیه هرچند خودمم اصلا هیچوقت دلم نمیخواد که اونا برام همراه بیان اما اینو گفتم که شاید کسی بگه چرا از اونا کمک نمیگیری،

بعد تلفن زدنا بازم شروع به کار کردم یکم گلابی داشتم که مال حیاط خونه بابا اینابود ، کمپوتش کردم ،

همسر سرویسو شست آخر سر رفتم یه کوچولو کمکش کردم بعد اونم شروع کرد به تمیزکاری بدن من 

آخر سرم برای حق الزحمه خودش باهام مهربون شد، البته خودمم راضی بودم که مهربون بشه چون بعد این حدود ۲ ماه گرسنه میمونه

بعد حموم مامانم اومد تعجب کردم چون اون اصلا خونه ما نمیاد با  خودش دو تا کره محلی اورده بود البته هفته ی قبل هم ۵ تا کره محلی بهم داده بود که بذارم فریزر برای بعد زایمان، یه چایی خورد یکم نشست رفت.

بعد رفتنش دوباره خونه رو مرتب کردم ، تا همسر اومد برای شام کباب راسته فیله  با کته خوردیم البته دکتر گفته بود شام سبک بخورم اما همسر گفت یه شام خوب بخور چون تافردا شب هیچی نمیتونی بخوری ضعف میکنی 

موهامو سشوار و اتو کشیدم 

همسر دوباره خونه رو جارو کشید 

منم اخرین تمیزکاری هارو کردم ، مثل پاک کردن روی یخچال (توشو چند دوز پیش تمیز کرده بودم)

دستمال کشی کف آشپزخونه 

شستن روکش میزغذاخوری ، پاک کردن آینه ی حموم و ....

در آخر هم ساکهای خودم و دخترمو اوردم گذاشتم توی سالن و چکشون کردم که چیزی یادم نره 

بعدش نشستم یکم استراحت کردم

به همسر گفتم یه تیکه فیلم ازم بگیره برای بعد و قبل بارداری،

چند تا هم عکس گرفت آخرسرم چون گفتم با گوشی عکس نگیر با دوربین عکس بگیر دعوامون شد رفت خوابید ،

من نشستم به نوشتن پستهای وبلاگم

فردا حین عمل برای همه خواننده های وبلاگم دعا میکنم البته اگه قابل باشم 

شما هم اگه یادتون افتاد برای من و دخترم دعا کنین که روز خوبی داشته باشیم و به سلامای و خوشی برگردیم خونه.

خدایابرای هرثانیه ات هزاران هزار بار شکر

۹۹/۸/۲۰


شمارش ساعتهای آخر

سلام

کمتر از ۱۰ ساعت تا دیدار عشقم مونده ،

بس که ذوق دارم ببینمش خوابم نمیاد،

دختر نازنینم آخرین شبیه که توی دل مامان هستی 

آخرین تکون خوردنات روی توی دلم حس میکنم 

میدونم دلم برای این روزا تنگ میشه ، اما خیلی دلم میخواداین  چند ساعتم بگذره زود ببینمت و بغلت کنم ،

امیدوارم از اینکه تو رو به دنیا میارم ازم راضی باشی و هرگز این جمله که ای کاش هیچوقت به دنیا نمی اومدم رو به زبونت نیاری 

امیدوارم زندگی زمینی برات سراسر لبریز از خوشبختی و سعادت باشه 

امیدوارم بهترین و عالی ترین سرنوشت رو داشته باشی ،

امیدوارم یه دختر خوب و انسان باشی ، همه رو دوست داشته باشی تا میتونی به همه خوبی کنی شاید بیشتر مواقع جواب خوبیاتو نگیری اما حداقل پیش وجدان خودت راحتی که به کسی بدی نکردی 

این حدود ۹ ماه الان عین فیلم از جلوی چشمم داره میگذره 

روزایی که شک کرده بودم این ماه باردارمیشم و خونه رو با جانو دل تمیز میکردم که شاید اگه باردار شدم نتونم بهش برسم 

روزی که هنوز نمیدونستم باردارم و لباس بچه گونه هایی که از جاهای مختلف آورده بودم روی داشتم نگاه میکردم ، وقتی کفش صورتی دخترونه رو  توی وسایلا دیدم بغض کردم گفتم خدایا میشه منم مادر بشم ، چند دقیقه گریه کردم بعد با خودم گفتم ته دلم میخوام بچه ام پسر باشه یا دختر ؟! هی فکر کردم دیدم دلم میخواد دختردار بشم ، باخودم همه جا ببرمش ، پیراهن سفید توری براش بپوشم موهاشو خوشگل ببندم ، همینجور تو خیالات خودم از خدا خواستم لطف کنه به منم  یه پرنسس بده چند روز بعدش فهمیدم باردارم بهترین حس دنیا رو داشتم نمیدونستم از خوشحالی چیکار کنم 

خیلی شیرین بود ، به بابا گفتم که باردارم  با همون کفشای صورتی سورپرایزش کردم ، خیلی تعجب کرد ، باورش نمیشد

نمیدونم توی دلش چی میگذشت قطعا اونم مثل من خوشحال بود.

دوران بارداری سختی داشتم از ۶ هفتگیت ویار بارداریم شروع شد ، روزای بدی رو گذروندم اما به امید دیدنت تحمل کردم 

گاهی اوقات از شدت حال بد گریه میکردم اما بازم میگفتم ارزش مادرشدنو داره ، ارزش اینکه ثمره و میوه زندگیمو ببینم داره

حدود دوماهی اواسط بارداری نسبتا حالم خوب بود سرکار میرفتم و روزای خوبی رو گذروندم 

هفته های آخر خیلی سنگین شدم نشستن ، بلند شدن و خوابیدن برام سخت بود اما عشق به دیدارت همه رو برام آسون کرده بود  

روزهای شیرینی باهات داشتم ،میدونم که وقتی بیایی این روزا شیرین تر میشه اما ته دلم همیشه نگران آینده ات هستم اینکه آیا میتونم در مسیر صحیح و درستی قرار بدمت تا زندگی خوبی دربزرگسالی داشته باشی یا نه!!؟ 

خیلی با خودم فکر میکنم اما در نهایت میسپارمت به خدای مهربون که خودش خواست به این دنیا بیایی و میدونم اونقدر مهربونه که همیشه یار و یاورت خواهد بود حتی اگه روزی من نباشم

دوستت دارم عشق مامان

۹۹/۸/۱۹

خدایا برای هرلحظه ات شکر....

شمارش معکوس برای دیدن عشق جانم

سلام دوستان

خوبین؟

شمارش معکوس برای دیدن عشق جانم شروع شده ، دیروز رفتم دکتر برای ۲۰ آبان وقت عمل داد ، خداروشکر خیالم راحت شد

خدا خودش کمک کنه این چند روزم به خوبی و خوشی بگذره 

وارد ماه پرنسسم شدیم ، آبان ماه دیگه از این به بعد ماه دخترگل منم هست

ماه تولد آبان ماهی ها خیلی مبارکه ، دو تا دوست آبانی ماه دارم که واقعا دخترای خوبین، سرمه جونم و آبانه جونم

+ ۱۲ مهر رفتیم کلیپ بارداری گرفتیم ، امروز نهایی شده شو تحویل دادن ، به نظرم خوب شده انشالله چند روز دیگه میذارمش اینستاگرام

+ اسم دخترمو که قرار بود پدرشوهرم بذاره چند روز پیش گفت ، خیلی اسم قشنگ و شیکیه ، ترکی هستش و تو ایران تا حالا ۱۰۱ بار ثبت شده ، البته کاش گیر ندن موقع گرفتن شناسنامه تازگیا تصویب شده که اسم ترکی ندن

اسم قشنگش (((( تا.نسو))) هست به معنی به زلالی چشمه ، شبنم

+ برای شب اسم گذاری دخترم گیفت نمدی درست کردم ، قشنگ شده ، علاقمند کار کردن با نمد شدم میخوام یه دونه هم رودری براش درست کنم

+آویز طلا که برای پرنسسم سفارش داده بودیم امروز آماده شده ، سعی میکنم عکسشو بذارم ، از این آویزاست که سه تا آدمک هستن روشون اسم پدر ، مادر و بچه رو مینویسن

+ سیسمونی بی بی خانم تا حدودی آماده ست ، فقط دوختن لحاف  تشک و سرویس چوبش مونده که قراره خواهرم از تبریز بیاد لحاف تشک رو بدوزه ، هفته بعد هم سرویس رو بخریم

خیلی دلم میخواست اتاقش الان کامل آماده بود چون دیگه زمان زیادی تا اومدنش نمونده اما متاسفانه چون مامان و بابا میخوان وسایلو بخرن چیزی نمیتونم بگم.

چند روز شدیدا سنگین شدم واقعا بلند شدن از روی تخت و مبل برام سخته ، خیلی زود خسته میشم و کمر درد اذیتم میکنه معده درد و سوزش معده رو هم که دیگه نگم ...

خیلی تلگرافی و گزارش وار نوشتم ببخشید

خدایا شکرت 

هفته ۳۷