من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

از بلا.گفا۴

تاریخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۳ | 15:10 | نویسنده : Somayeh
این روزا هرکى هربلایی دلش میخواد سر آدم  میاره آخرشم میگه حلالم کن!!!!!!

سلام

روزاى قبل عید تون به خیر ایشالا که لحظه ها به کامتونه و دماغاتون چاقه

صبح که طبق معمول مغازه بودیم ، ظهر رفتیم خونه ناهار خوردیم که از دیشب سیرابى بار گذاشته بودم ، بعد ناهار اول من رفتم حموم بعد همسرى رفت ، به خاطر مهمونى امشب مجبور بودیم هردومون بریم حموم ، بعد حموم یه کوچولو استراحت کردیم رفتیم مغازه .

تو مغازه اتاق پرو خلوت بود یه مادر دختر اول لباس پرو کردن بعد مادره نشست رو پله یه کیسه پر دارو در آورد بعد دخترش آمپول آماده کرد به ران مادرش تزریق کرد ، آمپول انسولین بود ، دلم برای خانمه سوخت ، میگفت هر روز یه آمپول تزریق میکنم ، دوستاى گلم اگه تو خانواده تون دیابتی هست شما ها هم از الان مراعات کنین تا بعداً انسولینى نشین.

یادتونه چند روز پیش گفتم ظهر رفته بودیم خونه حاجی خانم اینا بهمون گفت برای ناهار کوفته داریم میخورین؟ منم گفتم آره ، دیگه از اون روز به بعد که ظهرها موقع رفتن به خونه همسرى میگه بیا یه سر به اینا بزنیم با اینکه دارن ناهار میخورن یا داره میز ناهارو آماده میکنه نمیگه براى ناهار بمونین فک کنم میترسه اگه بگه بمونین براى ناهار ما مى مونیم ، آخه تا الان هر وقت میگفت بمونین میگفتیم نه خودمون ناهار داریم ، اما قبل کوفته دو بار هم با تعارف الکى مونده بودیم براى ناهار ، جالبش اینجاست هفته ای ٣-٤ روز النازاینا براى ناهار خونه اینا هستن شبم قبل رفتنشون به خونه خودشون شام میخورن براى حسین هم شام میبرن اما به ما که میرسه اگه دلشون خواست دعوت میکنن اگه نخواست دعوت نمیکنن ، به هر حال این نیز بگذرد...

ساعت ٨ اومدم خونه آماده شدم تا بریم خونه عمرى همسرى براى شام ، این چهارمین سالگرد فوت پدربزرگ همسریه که ایندفه سومین عموى همسرى براش مراسم گرفته بود ، ساعت ٩ رسیدیم خونشون ، کل فامیل پدریه همسرى بودن ، براى شام کباب برگ ، خوراک مرغ، آش دوغ ، سالاد اندونزی ، سبزى ، نوشابه و ژله داشتن . همه ى غذاهاشون خوشمزه بودن مخصوصاً خوراک مرغشون یه چیز دیگه بود، ژله شونم خیلی خوشگل بود ، تا ساعت ١١:٣٠ اونجا بودیم ، آخر مهمونى موقع بدرقه ى مهمونا زنعموى همسرى به نامزد سولماز پاگشا داد. بعد اینکه رسیدیم دم در حاج آقا پیاده شد رفت خونه ، همسرى گفت بریم یه کم تو شهر دور دور کنیم منم گفتم باشه به حاج خانم هم گفتم پیاده نشه باهم بریم بگردیم . 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد