من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

١٣-تولدم مبارک

سلام، 

بلاخره ٢٩ سالگى تموم شد ،

منم وارد سى سالگى شدم



تولدم مبارک

١٢- مهمون مامان

سلام

امروز دوشنبه ست دو روز دیگه تا تولدم مونده،

میخوام براى تولدم کیک خیس  بپزم ، اونى کیکى که پنجشنبه خریدم سورى بود ، تولد اصلیم چهارشنبه ست ، میخوام یه سرى تصمیمات خوب هم براى خودم بگیرم ، روز تولدم اون تصمیماتو مینویسم،

امروز بازم ساعت ١٠ از روى تخت بلند شدم ، براى صبحونه شیر گرم کردم ، ظرفاى توى سینک رو شستم ، بعد توى دو تا لیوان بزرگ شیرعسل درست کردم با فلاکس آبجوش برداشتم رفتم مغازه،

تو مغازه خبر خاصی نیست ، کاش بازم فروشنده بود تو مغازه ، بس که صبح تا شب فقط باهمسرى همکارم وکس دیگه اى نیست که باهاش نیم ساعت حرف بزنم حوصله ام سر میره 

این روزا به جز دوستان دنیاى مجازیم هیچ دوست دیگه اى ندارم ، جایی هم نمیرم ،  فقط شبا ١-٢ ساعت میریم خونه مامانم اینا،

با آبجیم و مامانم راجب مهمونى کبابى مامان تلفنى حرف زدم ، قرار شد ساعت١:٣٠ که از مغازه در اومدیم بریم بهروزو برداریم و بریم خروجى شهر منتظر بقیه باشیم، آخه کبابى که میخواستیم بریم خارج از شهر بود ، تو یه روستا به اسم دیجویجین بود ، خیلى جاى خوبیه گوسفندو میکشن ، همونجا جلوى چشمت گوشت تازه رو به سیخ میزنن میفروشن ، خیلى هم ارزونه ، سیخى ٢٥٠٠ تومنه،

ساعت ١:٣٠ حاج آقا اومد مغازه ، یکى به گوشیش زنگ زده بود داشت باهاش حرف میزد راجب فروش خونه اى که تو یکى از خیابوناى خوب شهر داره  ، همینجورى خالى مونده ، ظاهرا میخواد اونو بفروشه ٧٠٠ میلیون براش قیمت گذاشتن ،

چند روز پیش اومد به ما تو مغازه گفت میخوام اون خونه رو بفروشم با پولش یه مغازه تو یکى از پاساژها بخرم ، اما امروز سوتى داد گفت مغازه رو خریدم اما یه کم از پولشو کم دارم میخوام خونه رو بفروشم بقیه پول مغازه رو بدم ، 

من که خیلى خوشحال شدم از خرید مغازه ، از طرفى هم دلم نمیخواد خونه رو بفروشه ، چون مادرشوهر و خواهرشوهرا خیلى ولخرجن میدونم اگه بدونن حاج آقا خونه رو فروخته بازم براى سرکیسه کردن حاج آقا کیسه گشاد  میدوزن ، همش چیزاى چرت و پرت میخرن ، عاشق لباس و آرایشگاه رفتنن ، فقط ده روز یکبار یعنى ماهى سه بار میرن آرایشگاه  ، براى هیچ مراسمى هم امکان نداره لباس تکرارى بپوشن ، آدماى عجیبی هستن، الانم به فکر سیسمونى سولماز هستن ، همش در حال خریدن

ان شااله که پول مغازه رو حاج آقا یه جورى خودش جور کنه دیگه خونه رو نفروشه ، 

از مغازه اومدیم بیرون ، رفتیم بهروز رو برداشتیم بعد راه افتادیم به سمت خروجى شهر، اونجا بابا اینا منتظر وایساده  بودن ، حدود یه ربع بعد  آبجى اینا هم اومدن ، تا اومدن اونا رفتم دانیال رو از فاطى گرفتم آوردم تو ماشین خودمون ، باهاش بازى میکردم ، خیلى دوست داشتنیه،

همسرى گرفت گذاشت رو پاهاش اونم فرمان ماشینو میخورد ، تازه یه دندون از پایین در آورده به خاطر همین همش میخواد یه چیزى ببره تو دهنش ، قربونش بشم

دیگه آبجى اینا اومدن و رفتیم دیجویجین ، یه عالمه کباب زدیم بر بدن ، خیلى خوش گذشت واقعا عالی بود، مامان گلم حساب کرد،

آبجى براى تولدم ٥٠ تومن داده بود که من دلم نمیخواست اینقد زیاد بده ، چند روز پیشم مابین حرفاش گفت که میخواد براى جلوى سرویسشون پادرى بخره ، منم از فرصت استفاده کردم براى اینکه جبران کادو رو کرده باشم یه دونه پادرى پالاز موکت داشتم که از نایلونش در نیاورده بودم ، اونو بردم بهش دادم ، نمیخواست بگیره اما با اصرار بهش دادم،

تو راه که بودیم ساعتو نگاه کردم دیدم ٤:١٠ هستش ، حاج آقا گفته بود میرم استخر شما ساعت ٤ مغازه رو باز کنین ، دیگه خودمونو با سرعت رسوندیم اما از شانسمون ١-٢ دقیقه قبل ما حاج آقا رسیده بود ، ناراحت بود از دیر کردنمون،

چند دقیقه بعد اومدنومون حاج آقا موند تو مغازه تا همسرى بره براى حاج خانم اینا میوه بخره ، مادرشوهر و خواهرشوهراى سولماز اومده بودن،

ساعت ٧ رفتم از خونه کیف وسایل استخر همسرى رو بیارم که چندتا انجیر خشک تو شیر خیس کردم تا بعدا بخوریم ، همسرى زنگ زد گفت زود بیا پایین بابا از ورزش برگشته ، از شانسم ٥ دقیقه رفتم بالا تا اومدن من حاج آقا اومده بود ، از شانسم ظهر هم دیر اومده بودیم ، بازم ناراحت شد،

ساعت ٨ مغازه رو بستیم ، اول رفتیم عکس دانیال رو دادیم براى ظهور ، یکى براى خودمون. سایز٢٠*٢٥ بکى هم براى مامان ، مال اون سایزش بزرگتر بود، تا ساعت ٩ عکس رو گرفتیم رفتیم خونه مامان اینا ،

خاله فرحم با دختراش اونجا بودن ، همه از عکس خوششون اومد، دانیال خودشم به عکس نگا میکرد میخندید ،

مامانم آش دوغ پخته بود ، بعد خوردنش بابا و همسرى رفتن استخر ، خاله اینا هم با اونا رفتن ، دختراش امتحان داشتن،

نشستیم به حرف زدن ، در مورد موضوع ناراحتى آبجى هم حرف زدیم ، اما اون حرف خودشو میزد و فکر میکرد من با غرض خاصی خواستم ناراحتش کنم هرچند من خیلى گفتم که منظور خاصی نداشتم اما قبول نکرد،

خیلی بده که آدم هر حرفى رو الکى خاله زنکى کنه ، من از اینکار آبجى خیلى ناراحتم  اما هیچکارى از دستم برنمیاد، 

مشکل از خود منه که با همه دلم میخواد صمیمى بشم و بهش خیلی محبت کنم أخرشم اینجورى ناراحتم کنن، واقعا دستم نمک نداره اونم از بدشانسیمه،

حدود ساعت ١١ شوهر آبجى اومد دنبالشون رفتن ،

امشب خیلى با دانیال بازى کردم ، ساعت ١٢ رو گذشته بود همسرى و بابا اومدن ، همسرى بالا نیومد من رفتم پایین

برگشتیم خونه ، اول رفتیم طبقه ٢ پیش حاج خانم ، تا ساعت یک اونجا نشستیم ، بعد اومدیم خونه خودمون ،

بعد از ظهرم نخوابیدم بدنم مور مور میشه ، خیلی خوابم میاد

شب خوش

خدایا شکرت

١١- روز مره

سلام

یه روز خوب دیگه ،

امروز ساعت١٠ از روى تخت بلند شدم، چایی دم کردم ، عکسا وفیلماى آى پد رو ریختم رو لپ تاپ تا بعد از ظهر بتونم تو وبلاگم عکس بذارم،

تخم غاز رو پختم و چای و فطیر برداشتم رفتم مغازه ،

حاج آقا هم مغازه بود ، از امروز پلاکارد انبارگردانى و تغییر جنس زده به اضافه پیامک براى مشتری هاى ثابت و عمومى،

قیمتا رو هم خیلى پایین آورد ، مغازه ارزانسراست فروشمون با حداقل سوده ، اما حاج آقا بعضی جنسارو به قیمت خرید زد بعضی هاروهم  با چند هزارتومن ضرر ، میگه میخوام جنس از مغازه کم شه ، جنس جدید براى عید بیارم و هم اینکه سرمایه ام تا حدودى برگرده ،

بلاخره تا ساعت ١٢ بود ، همش سرپا بودیم خسته شدیم ، دیگه پاهام داشتن میترکیدن،

ساعت ١:٣٠ اومدیم خونه ، براى ناهار برنج مونده با مرغ بریان مونده از مهمونى گرم کردم خوردیم،

ظرفاى ناهارو شستم ، همسرى هم براى بردن به مغازه چاى سبز دم کرد ریخت تو فلاکس،

بعد عکساى مهمونى رو آپلود کردم ، و یه پست مصور گذاشتم اینجا،

بازم در خدمت همسرجان بودم بعدش  یه کمى استراحت کردیم ساعت ٤:٣٠ رفتیم مغازه،

به خاطر پلاکارد و پیامک ها مغازه امروز خیلى شلوغ بود البته بیشتر براى نگا کردن وپرو اومدن ، فروش بازم کم بود ،

ساعت ٨  من اومدم خونه همسرى رفت آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه تا اومدن اون براى شام آش دوغ پختم ، شیرینى نخودچى هم پختم ،

همسرى اومد دو کاسه آش خورد منم با بورانى بادمجان با برنج خوردم براى شام،

بقیه آش رو با شیرینى برداشتیم رفتیم خونه مامانم ، علاوه بر فاطی و سولماز ، آبجیم اینا هم اونجا بودن،

قرار بود همسرى با بابام برن استخر اما بابا بعد خوردن آش سنگین شد گفت بمونه بعدا میریم الان خوابم میاد،

همسرى آبجیم و مهسا رو برد گذاشت خونه شون منم به اندازه کافی با دانیال بازى کردم ، عاشقشم خیلی ماهه،

مامانم بهم گفت آبجى از دستم ناراحته ، ظاهرا چند وقته پیش من یه حرفی  رو بدون غرض خاصی زدم مه اون ناراحت شده و از من دلخوره ، قبل از رفتن منم از دستم ناراحت بوده وپشت سرم حرف میزده،

مى دیدم چند روزه باهام سرسنگینه اما میگفتم احتمالا خودش از چیزى ناراحته به خاطر همین یه دمغه نگو از من دلگیر بوده،

من آبجیمو خیلى دوست دارم وتا میتونم به خودش ودخترش محبت میکنم ، خیلى ناراحت شدم که رفته پشت سرم حرف زده کاش به خودم میگفت منم توضیح میدادم که هدفم چى بوده و چرا اون حرفو زدم به جای اینکه یه مدت بشینه خودخورى کنه آخرشم بره پشت سرم حرف بزنه،

از دستش خیلی دلخور شدم 

من اصلا شانس ندارم به هرکى هرچقد محبت میکنم بازم جواب معکوس میگیرم ،متاسفانه 

تا حدوداى ساعت١٢ اونجا بودیم بعد برگشتیم خونه،

براى فردا ناهار نذاشتم قراره فردا مهمون مامان همه باهم بریم کبابی،

شب خوش

ساعت١٢:٥٥

خدایا شکرت

10- عکسای مهمونی پنجشنبه

سلام اینم چندتا عکس از مهمونی 5شنبه 

اول عکس آقا دانیال  

 

کیک تولدم  

 

سیخ میوه قبل از زدن موز . موزو آخرسر زدم تا سیاه نشه 

 

سالاد میوه با آب گیلاس 

 

ژله بستنی 

 

عکس سفره . البته عکس کامل از سفره ندارم وقت نشد بگیرم 

 

بوقلمون با تزیین شاهکار خودم و کرم کارامل 

 

ته دیگ 

 

مرغ بریان 

 

پلو 

 

 

  

از فسنجون نازنین هم  یادم رفت عکس بگیرم

خدایا شکرت

٩- اولین موى سفید

سلام عشقولیا

خوبی؟؟؟

امروز صبح قرار بود زودتر بیدار شیم براى صبحونه تخم غاز بخوریم ، دیشب که من تا ساعت ٣ بیدار بودم و همسرى ١:٣٠ خوابیده بود ، یادم افتاد نون نداریم ، دیگه صبح دیر بیدار شدم گفتم همون نون و چاى رو میخوریم ،

ساعت ٩:٣٠ بیدارشدیم اما من ١٠  از روى تخت بلند شدم ، تو آینه که خودمو نگا میکردم یهو دیدم یه موى سفید روى شیشقه ام هست ، خیلى ناراحت شدم درست در شروع سن سى سالگى موهام شروع به سفید شدن کردن ، سى سالگى که جز شوهرم و مدرک الکى فوق لیسانس هیچى ندارم ، 

بچه ، خونه ، ماشین،..... هیچى ، نه فقط چهار دانگ زمین به زور و زار خریدیم،

اون مو سفیده رو  قیچى کردم ، ترسیدم بکنم روز به روز بیشتر شه،

چایی دم کردم با فطیر برداشتم رفتم مغازه،

همسرى در حال جارو کردن مغازه بود ، اول من صبحونه خوردم بعد همسرى،

خداروشکر از روکشاى دندونام راضى ام ، خیلى وقت بود نمیتونستم یه چیز خیلى سرد یا گرم بخورم ،

اما الان با خیال راحت میتونم چااااااااى داغ که عاشقشم بخورم ،

مغازه خلوت بود ، منم سرگرم وبلاگ خونى بودم بعد اینکه وبلاگ آبانه جووووونم و آشتى جون رو خوندم  ، اول وبلاگ بیضا جان رو تموم کردم بعد وبلاگ نیساى عزیز رو از صبح شروع به خوندن کردم،

ساعت١:٣٠ اومدیم خونه ، براى ناهار فسنجون و برنج گرم کردم ، تا گرم شدن غذاها آشپزخونه و نصف هال رو جاروبرقى کشیدم  ، ناهار خوردیم همسرى ظرفا رو شست منم بقیه هال رو به اضافه اتاق ها و راهپله رو جاروبرقی کشیدم ، باد کل خونه رو گردو خاک کرده بود ، بعد روى سرامیک هال رو دستمال کشیدم ، دیگه از کت وکول افتادم کل بدنم خیس عرق شده بود، یه دور ماشین لباسشویی رو زدم ، روکش مبل ها رو که به خاطر مهمونى از هفته قبل برداشته بودم انداختم،

ساعت٣:٣٠ رفتم اتاق خواب دیدم همسرى خوابیده ، قرار بود ساعت٤ بریم مغازه منم ٢٠ دقیقه دراز کشیدم ، 

ساعت٤ مغازه بودیم اما خداروشکر٤-٥ فروش داشتیم ،

با مامانم تلفنى حرف زدم ، قرار بود فردا براى ناهار دسته جمعى بریم کبابى اما پدر دوست مشترک خانوادگى مامان وبابا فوت شده ، قراره فردا برن مجلس ترحیم  پدرساراخانوم ، که مامان میگفت پول بدم شما دخترا با شوهراتون برین که من شدیدا مخالفت کردم ، گفتم امکان نداره بدون شما بریم بمونه ١-٢ روز دیگه هر موقع شما کارى نداشتین باهم بریم ، البته به زور راضیش کردم،

ساعت ٨ مغازه رو بستیم ، اومدیم خونه شام خوردیم بازم غذاى مونده گرم کردم ، لباساى لباسشویی رو روى مبل پهن کردم ، یه دور لباسشویی رو زدم ،

بعد آماده شدیم بریم خونه مامانم اینا براى دیدن دانیال ،

اول رفتیم طبقه دو به مادرشوهر سر زدیم  چند روز بود نرفته بودم خونشون ، طبق معمول خواهرشوهرا هم بودن ، معمولا قبل از ناهار میان بعد از شام میرن البته این در مورد النازه ، سولماز از خواب که بیدار میشه براى صبحونه هم میره اونجا تا بعد ازشام،

پدرشوهر آماده بود که بره استخر ، همسرى گفت منم بلیط تخفیف دار دارم با شما میام ، 

دیگه برنامه ش عوض شد اول منو برد گذاشت خونه مامانم بعد خودش رفت استخر،

خونه مامانم هر سه تا خواهرام بودن ، سولماز که این هفته شوهرش شیفت شبه ، شبارو خونه مامان میخوابه

آبجى ومهسا هم به خاطر دانیال اومده بودن که بعد رفتن من دیگه اونا رفتن خونه شون،

منم ساعت ١٠:٣٠ با عشخم دانیال جونم بازى میکردم ، عاشقشم یه دونه ست

ساعت ١٠:٣٠ همسرى هم اومد اونم یه کم با دانیال بازى کرد ، ساعت١١ فاطى دانیالو برد بخوابونتش ، ماهم یه کم تى وى شبکه خزر آذربایجان رودیدیم ، میوه خوردیم 

یه کم همسرى در مورد چک ماشینمون که همچنان از طرف خریدار خالیه  و برگشت خورده حرف زدن ،

یه ربع ١٢ بلند شدیم ، یه کن تو شهر دور دور کردیم بعد برگشتیم  خونه ،

براى ناهار فردا بازم غذا داریم براى خوردن خوشبختانه ناهارنمیپزم،

بعدشم که گوشی بازى و الانم دارم از شدت خواب میمیرم،

شبتون خوش

ساعت١:٢٥ 

خدایا شکرت