من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

آخرین روزهای بهاری

سلام

من اومدم ، خوش اومدم

متاسفانه به خاطر تنبلی دیر به دیر مینویسم به خاطر همین باید چکیده اتفاقات رو بنویسم.

ماه رمضون از ساعت ۴ تا ۸ونیم میرفتم آتلیه 

همسر مغازه رو میبست می اومد دنبالم باهم میرفتیم خونه حدود ۹ خونه بودیم

امسال هیچ کدوممون روزه نگرفتیم

من که واقعا مشکل جسمی دارم به خاطر یبو.ست شدیدو میگر.ن 

همسر هم دلش نخواست بگیره .

فقط سه تا افطاری دعوت شدیم یه بار خونه مامانم اینا ، خونه پدرشوهر و عمه بزرگ همسر

چند بارم خودمون سرزده رفتیم خونه مامان اینا شاممونو اونجا خوردیم.

۱۳.خرداد آبجی اینا از تبر.یز اومدن یه شب موندن ۱۴.ام رفتن لوند.ویل خونه مامان اینا

نمیدونم گفتم یا نه مامان اینا تو لوندو.دیل از آبان ماه خونه اجاره کردن که بعضا خودشون میرن چند روز میمونن

ماهم تعطیلات اگه چند روز پشت هم باشه میریم

۱۵. ام صبح رفتیم اونجا . شب آبجی کوچیکه اینا اومدن

16 ام آبجی بزرگه اینا اومدن . بعد صبحانه رفتیم دریا . ما بالباس رفتیم تو آب  آقایون با مایو بودن 

آب تنی بالباس خیلی سخته 

همسر از یکی تیوپ گرفته بود . عالی بود

بعد اونجا برگشتیم خونه همه با اعمال شاقه دوش گرفتن چون آب مخزن کم شده بود فشار آب پایین بود آبگرمکن ابو گرم نیکرد و آب سرد بود.

برای ناهار مامان کباب کوبیده و جوجه کباب پخته بود.

همسر برای تولد دانیال فرفره قارچ و رولت کالباس درست کرد

همه بعدازظهر خوابیدن بعدبیدار شدن رفتیم کنار دریا برای دانیال جون تولد گرفتیم

چون آبجی دومی همون مامان دانیال میخواست دانیالو سورپرایز کنه جریان تولدو ازش پنهون کردیم اما نمیدونستیم که بچه ها با سورپرایز کردن غریبه ان 

بچه شوک و ناراحت شد برگشت تو ماشین نشست میگفت نه این تولد من نیست 

کادوهارم نمیگرفت ازمون.بعد حدود یکساعت بچه به خودش اومد و کادوهاشو باز کرد اما بازم براتولد خوشحال نبود .

مامان و بابا برای دانیال دو دست لباس خریده بودن

آبجی بزرگه کیف بن تن خریده بود که وسایل مهدشو بذاره توش ببره (البته من بهش پیشنهاد دادم کیف بخره چون همه مون لباس گرفته بودیم)

من لباس کاستوم اسپایدر من گرفته بودم و همسر یه پیراهن چاپی بهش دادالبته عکس جلوشو داد من طراحی کردم برد بیرون داد روی پیراهن چاپ کردن

آبجی کوچیکه  هم یه دست لباس داد

دیگه هواتاریک شده بود یکم تو نور ماشینا نشستیم 

آبجی کوچیکه اینا از همومجا برگشتن شهر خودمون

ما برگشتیم خونه رو مرتب کردیم  

من عکسا رو زدم تو فلشه بابای دانیال

همه مون برگشتیم شهرخودمون

فک کنم حدود ساعت 3 رسیدیم

بعد صبحونه آبجی اینا رفتن شهرخودشون تبر.یز