من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

روزمره

سلام

انسان تنبل یعنی یک عدد سمیه 

شکر روزا دارن میگذرن

از تابستون به بعد ننوشتم 

یعنی تنبلی در این حد

شهریور ماه چندتا عروسی دعوت بودیم

که قبلش دو تا پیراهن دادم برام دوختن ، یکی قرمزِبلندِ دنباله دار و یکی هم بژ کوتاه

عروسی دوست همسر که یاز.ده شهویور بود 

رفتم آرایشگاه  قبل تالارم  رفتیم آتلیه عکس گرفتیم

اما چون موهام تا شونه ام بود آرایشگر خوب درست نکرد 

همینکه رسیدم تالار موهام باز شدن

تا آخر تالارم موهام کلا باز  شده بود

با اینکه آرایشگاه ارزونم نرفته بودم  اما کارش خوب نبود، این همون آرایشگاهی بود که برای جشن عقدم رفته بودم پیشش و کارش خیلی خوب بود اون موقع

تو تالارم زیاد رقصیدم انصافاً خواهرای داماد خیلی تحویلم گرفتن اما عروس اصلا رفتار خوبی مهمونای با داماد نداشت اصلا تحویلشون نمیگرفت

با اینکه منو خوب میشناخت  خونه مونم برای پاگشا دعوتش کرده بودم ، اما اصلا منو به حساب نیاورد از رفتارش ناراحت شدم اما چیکار میشه کرد هر کی یه جوره دیگه ( تازه چند روز پیش دختره برگشته به من میگه من فک کردم برای اینکه منو تو عروسی خراب کنی و حرصم بدی اون لباس سفیدت رو پوشیده بودی و ارایشگاه رفته بودبه خاطر همین ازت ناراحت شدم)

تو همون عروسی مادرشوهرم گفت ساناز( خواهرزاده ی خودش) قراره بیاد موهاشومو مِش کنه ، به من گفت تو هم بیا چند تا برای تو هم مِش در بیاره که تو رودروایستی گفتم باشه 

بعد چند روز ساناز اومد موهامونو مش کرد که انصافاً مال من خیلی خوب شد، دقیقاً اونی شد که دلم میخواست

بعدش جشن نامزدی دختر خاله ام بود که اونم رفتم آرایشگاه اما فقط موهامو شینیون کردم ، آرایشمو خودم کردم ، این آرایشگره ۲۵ تومن گرفت اما کارش خیلی بهتر از قبلی بود با اینکه اون ۱۳۰ گرفته بود ازکارش راضی نبودم

نامزد دخترخاله ام قبلاً خواستگار من بود بعد که من ازدواج کردم خواستگارخواهر کوچیکه ام شد ، که خواهرمم بهش جواب منفی داد ،  بعد ما پسره با دخترخاله ام دوست میشه و باهاش نامزد میکنه

بعد اینکه دخترخاله ام فهمید پسره قبلاً خواستگار من و خواهرم بوده دیگه از اون به بعد با منو خواهرم رفتار خوبی نداره ، تو عروسیشم اصلا بهمون محل نذاشت  با همه رقصید به جز ما که اصلا برام مهم نیست.

بعد اون عروسی دختر دایی همسرم بود که اول حنابندونش بود یه روز بعدم عروسیش بود ، برای حنابندون لباس قرمزه رو پوشیدم که مراسم دخترخاله ام هم اونو پوشیده بودم ، آرایشم خودم کردم ، موهامم خودم صاف کردم 

برای عروسیشون رفتم یه آرایشگاه خوب که تو شهر به اسم پنجه طلا معروفه اسم آرایشگاه یه چیز دیگه ست ، کارش واقعا عالی بود ، خیلی خیلی ازش راضی بودم ۱۵۰ گرفت اما کارش بیشتر می ارزید ، فقط از مژه مصنوعی ایش راضی نبودم چون یه کم چشامو اذیت میکرد 

عروسی خیلی خوش گذشت ، با اینکه عروس از حسادتش تو عروسی ما با مادرش نیومده بود آخه این دختر دایی همسرم ، خودش و خانواده اش خیلی دلشون میخواست که همسرم دامادشون بشه که برخلاف علاقه ی اونا به همسرم ، همسرم اصلا از دختره خوشش نمی اومده ، در هر حال من برخلاف کاری که اونا کرده بودن خیلی به خودم رسیدم خیلی هم بهم خوش گذشت.از یه آتلیه خوب هم وقت گرفته بودم که هم عروسی دوست همسر و هم عروسی دختردایی همسر رفتیم آتلیه و عکسای خوبی گرفتیم.

اینقد دیر به دیر مینویسم که باید اتفاقات ماهانه رو بنویسم دیگه اسمش روز مره نمیشه

مهر ماه یه شب از دل درد حالم خیلی بد شد تا صبح تحمل کردم ، صبح رفتیم درمانگاه که برام آزمایش نوشتن ، دیدیم  اگه همسرم با من تو درمانگاه بمونه مغازه رو باید دیر باز کنیم که همسرم رفت مغازه منم موندم تا جواب آزمایش رو با اون حال بدم بگیرم ، بعد اینکه جواب رو گرفتم بردم به دکتر نشون دادم که چون تو آزمایش  خون و ادرار عفونت شدید داشتم ، بستری اورژانسی  برای آپاندیسیت برام نوشتن ،  منم چون اونجا تنها بودم بیرون که اومدم منشی دکتر دوست سفر مکه مون بود تا منو دید پرسید چی شده که منم زدم زیر گریه که برام عمل آماندیس ندشته و گفتن سریع باید بستری بشم ، اون آقا خیلی دلداریم داد که چیزی نیست ناراحت نباش به همسرت زنگ بزن بگو بیاد دنبالت باهم برین بیمارستان 

رفتم تو حیاط بیمارستانم تا اومدن همسر گریه کردم چون خیلی میترسیدم 

دیگه تو بیمارستانم سه تا دکتر متخصص معاینه ام کردم و گفتن آپاندیسته و باید عمل بشه ، از یه طرفم درد شدیدی داشتم بهم سوزنِ سِرُم  رو وصل کردن و فرستادن اتاق عمل تا جراح کشیک معاینه ام کنه و آماده بشم برای عمل که خداروشکر جراح کشیک گفت فک کنم آپاندیست در حد عمل نیست بهتره بستری بشی اگه تا شب حالت خوب نشد عمل میشی که فرستادنم بخش زنان بستری شدم و بهم دارو دادن و سِرُم رو هم وصل کردم 

به مامان و بابا هم زنگ زده بودیم  که اونا هم با ما بودن ، مامان به عنوان همراه برای من با من موند ، دونفر دیگه هم تو اتاق بودن که با اونا دوست شدیم و از ساعت ۲ بعد ازظهر تا ساعت ۱۲ شب یک ریز حرف زدیم  ، تو اون فاصله بازم برام دارو آوردن و سِرُم رو عوض کردن ، تا شب حالم خوب شد دکتر هم اومد معاینه ام کرد و دید حالم خوبه که بهش گفتم خانم بیزحمت اگه نیشه منو مرخص کنین دلم نمیخواد شب اینجا بمونم که خداخیرش بده ترخیصم کرد

بعد ازظهرم ساعت ملاقات بابای خودم و همسرم و خواهرشوهر بزرگه و مادرشوهرم اومدن عیادتم

دکتر برام نسخه نوشت که روز بعدش صبح رفتیم داروها رو گرفتیم 

از یه دکتر عفونی هم وقت گرفتیم برای اینکه مشکلم حل بشه 

که اونم بازم برام دارو نوشت و گفت شما آپاندیست تحریک پذیر و فعال دارین  و تا زمانیکه آپاندیس رو برنداری این مشکل رو هر چند وقت یکبار خواهی داشت.

که خداروشکر حدود ده روز طول کشید که خوب شدم از اون به بعدم دل درد نگرفتم .

هج.ده مهرماه هم سالگرد فوت مادربزرگ پدریه همسرم بود که پدرشوهرم تو غذاخوری رو بروی خونه ما مراسم گرفته بودن و کل خانواده خودش ، مادرشوهر رو دعوت کرده به اضافه کل خانواده ی من و کل خانواده داماد کوچیکه شون ، خواهرشوهر بزرگم و شوهرش با خانواده شوهرش قهرن به خاطر همین از خانواده ی اونا کسی رو دعوت نکرده بودن.

آبان ماه هم با همسرجان رفتیم اص.فهان که خیلی خیلی خوش گذشت

تو پست بعدی در مورد سفرمون مینویسم

فعلا خداحافط....