من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

زلز.له

سلام 

دیشب تولد بابا بود، بعد شام برگشتیم خونه نشستیم به حرف زدن با همسر

ساعت حدود ۲ و ربع بود پاشدم رفتم سرویس که بعدش بخوابم

تا در سرویسو خواستم باز کنم بیام بیرون دیدم‌ صدای افتادن ظرف اومد فکر کردم همسر حواسش نبوده تو آشپزخونه ظرفارو انداخته زمین که دیدم نه صدای افتادن ظرفای بوفه ست

همسرهم خیلی با اضطراب و ترس بهم گفت زلزله ست زود لباس بپوش بریم بیرون

انصافا نباید اونجوری بهم میگفت ، خودم حواسم به وضعیتم بود سعی کردم آرامشمو حفظ کنم و خودمو نترسونم 

نگاه کردم دیدم لوسرا و پاندول ساعت دارن شدیدا تکون میخورن

نشستم رو مبل به همسر گفتم نگران نباش چیزی نیست شاید ماشین بزرگ از کنار خونه رد شده خونه رو لرزونده ، همسر ناراحت شد گفت نه امکان نداره حتما زلزله ست

سایت لرزه نگاری رو نگاه کردیم چیزی نزده بود (صبح بیدار شدم دیدم بی بی سی نوشته اینترنت قطع بوده سایت لرزه نگاری نتونسته چیزی ثبت کنه ، اطلاعات رو از لرزه نگاری بین المللی گرفتن)

بلاخره همسر اصرار کرد که بریم بیرون ، اصلا راضی نبودم  برم اول اینکه نمیترسیدم دوم اینکه یه بار به خاطر مهمونی خونه بابا ایناسه طبقه پله رو  پایین رفته بودم و بالا اومده بودم ،

 دیگه کاپشن پوشیدم ، یه بطری آب برداشتم ، خواستم طلاهامم بردارم گفتم بیخیال اگه  خدای نکرده خونه خراب بشه میدونم کجا گذاشتمشون میام‌میگردم پیداش میکنم، رفتیم بیرون دیدیم چه خبره همه ریختن بیرون

اکثر چراغای خونه هام روشن بود

بزرگی زلزله ۵.۹ ریشتر بود به مدت ۱۰ ثانیه 

اما من حتی یه ثانیه شم با اینکه بیدار بودم متوجه نشدم 

قربون مهربونی خدا بشم که به خاطر وضعیتم نذاشت من بترسم و بهم استرس وارد بشه، خداجون خیلی دوستت دارم.

یکم تو شهر چرخیدیم ، رفتیم در خونه پدرشوهر 

همسر داشت مرکز زلزله رو تو نت پیدا میکرد که دیدیم خانواده عموش هم اومدن یکم همسر باهاشون حرف زد و شوخی کرد برگشتیم خونه

حدود ساعت ۴ بود که من خوابیدم ، همسر دیرتر خوابیده بود

صبح با اینکه ساعت ۹ آمپول داشتم و بیدارم شدم اما دوباره خوابیدم تا ساعت حدود ۱۲ که دوست همسر زنگ زد بیدار شدیم.

واقعا برای مردم آذربایجان ناراحتم 

آذربایجان تسلیت

 باشون ساغ اُلسون

خدایا شکرت....

سلام سلام

 آدم چقدر میتونه تنبل باشه آخه

دیگه از تنبلیم خجالت میکشم

دوستای گل و عزیزم ببخشید بی خبر گذاشتمتون

اول یه چیزی بگم بعد برم اتفاقات این مدت رو تعریف کنم،

میخواستم یه مدت به خاطر اینکه کسی از دوست نزدیک و فامیل اینجا رو نخونه رمزی بنویسم بعد بیخیال شدم 

با اینکه راضی نیستم و هر کس منو از نزدیک میشناسه و اینجارو میخونه رو حلال نمیکنم اما بدون رمز مینویسم تا فضولی این عزیزان هم شاید به این طریق یکم فروکش کنه

خب آخرین پست رو از مرکز گذاشتم که منتظر بودم برم برای انتقال.

صبح روز پنجشنبه ۲۵ مهرماه حدود ساعت ۸ حرکت کردیم سمت تبریز 

ساعت ۹ آمپول پروژسترون داشتم که رفتیم شهرستان نیر تو یه بیمارستان بزنیم ، پذیرش نبود ، رفتم اوژانس به خانم پرستار گفتم که این آمپولو میخوام برام بزنین گفت بدون نسخه آمپول نمیزنیم زنگ زدم همسر دفترچه بیمه مو اورد ، بردیم به خانم پرستار نشون دادیم که گفت ببرین پذیرش به من ربطی نداره برگشتیم پذیرش اومده بود 

پذیرش یه آقایی بود گفت من نمیتونم بخونم ببرین پرستار بخونه باز بردیم پرستار گفت به من ربطی نداره ببرین پذیرش 

ما ناراحت شدیم که یعنی چی همش به همدیگه پاس میدین یه دونه آمپوله دیگه بزنین

پرستاره با حرص دفترچه رو نگاه کرد گفت برین از پذیرش برگه پرداخت بگیرین ، دوباره رفتیم ، پذیرش گفت سیستم قطعه نمیتونم برگه بدم 

رفتیم به پرستاره گفتیم ، گفت من بدون برگه پرداخت آمپولو نمیزنم 

اینقد اعصابمونو خورد کرد که اندازه نداشت ، بلاخره همسر عصبانی شد که پرستاره بلاخره راضی شد آمپولو بزنه ، اینم بگم که خیلی بد زد 

اومدیم بیرون همسر زنگ زد معاونت درمان ازشون شکایت کرد که الکی از روی کم کاری  اذیتمون کردن

حدود ساعت ۱۲ونیم رسیدیم تبریز

رفتیم طبقه ششم ، بقیه مدارکمونو تکمیل کردیم، هزینه بیوپسی ۵ جنینو داده بودیم که یه شب قبل به همسر زنگ زده بودن اگه بیوپسی جنین ششم رو هم  بخوایین باید ۲۳۰ تومن دیگه هم واریز کنین ، که رفتیم اونم دادیم

گفته بودن باید مثانه پر باشم که منم بعد اینکه از خونه بیرون اومدیم  دیگه سرویس نرفتم ، اونجا که بودیم گفتن دکتر یک ساعت دیر میاد منم دیدم با این وضعیت میترکم رفتم سرویس که خانمه که از اتاق عمل بود گفت نباید میرفتی سرویس ، منم گفتم نگران نباشین تا اون موقع اب میخورم مثانه ام پر میشه

که شروع کردم به خوردن آب

حوود ساعت ۱ رفتم طبقه پایین که اتاق عمل بود ، بازم لباس آبی یکبار مصرف دادن اما گفتن اگه خواستین شال و بلوزتون تنتون بمونه،  فقط شلوار این لباسو بدون لباس زیر بپوشین که منم از خدام بود ، بلوزشو از روی بلوز خودم پوشیدم کلاهم نذاشتم ، شال سرم بود

رفتم اتاق انتظار ، چند نفر قبل من اومده بودن 

البته دکتراونا با دکتر من فرق میکرد ، خیلی انرژی منفی داشتن وخیلی هم نا امید بودن پرونده هاشون قطور بود اکثرا تجربه ای وی .اف داشتن و باراولشون نبود ،( داخل پرانتز یه چیزی بگم: یکی بود سه تا دختر داشت برای تعیین جنسیت پسر اومده بود که بهش گفتن از ده تا جنین فقط یه دونه پسره بقیه یعنی ۹ تا دختره که قرا شد فقط اون یه دونه رو انتقال بدن بقیه جنین هارم با مشورت شوهرش اهدا کردن)، اون خانمایی که اونجا بودن حرفاشون اذیتم میکرد و اینکه به مسایل خصوصی ادم هم گیر میدادن ، چند نفرم برای پانکچر اومده بودن (یکی از اونا هم برای تعیین جنسیت پسر اومده بود)

اومدم سالن بیرون نشستم ، یکی از پرسنل گفت چرا نمیری تو سالن انتظار ، گفتم دکترم دیر میاد اونا هم سرشار از انرژی منفی ان ، میخوام اینجا بشینم، دیگه چیزی نگفت 

دکترا یکی یکی اومدن ، باهم حرف میزدن منم به حرفاشون گوش میدادم 

دکتر جنین شناس خودمم اومد یه آقای دکتر فوق العاده مهربون و با شخصیت

 از شهرم و کارم پرسید یکم باهاش حرف زدم که رفت اتاق عمل ، بعد اومدن دکترا سالن انتظار یکم خلوت شد

دوباره برگشتم اونجا که خانم دکتر بلاخره اومد 

قبل اینکه لباسشو عوض کنه بهش گفتم که آدم آلرژیکی ام و به همه چیز حساسیت میدم احتمال داره که بدنم جنین رو هم قبول نکنه و پس بزنه که ناراحت شدن و گفتن بله احتمالش زیاده اما من برات دارو میدم انشالله که مشکلی پیش نمیاد

اینقد آب خورده بودم مثانه ام داشت میترکید ، فضای اونجا هم  سرد بود خوب شد بلوزمو درنیاورده بودم،

خانم دکتر فقط برای انتقال من اومده بودن، اون روز مریض دیگه ای نداشتن و خیلی عجله داشتن ، به محض تعویض لباس بدون اینکه در مورد جنین ها توضیح بدن گفتن بیا داخل اتاق انتقال اونجا هم گفت زود برو بالای تخت و آماده ام کردن ، قرار بود من جنسیت جنین ها رو به همسر بگم باهم  تصمیم بگیریم که  چیکار کنیم اما متاسفانه درست لحظه آخر موقع انتقال به خودمم گفتن که منم گفتم از هر دو جنس میخوام انتقال داشته باشم، سه تا جنین انتقال برام انجام دادن

خانم دکتر قبل انتقال سونوگرافیم کرد ، از وضعیتم خیلی راضی بود

دکتر جنین شناس جنین هارو آورد ، با یه انرژی مثبت خیلی خوبی گفت جنین هاتون خیلی با کیفیت و خوبن

بعد انتقال یه سری سوال پرسیدم از خانم دکتر جواب دادن ، در مورد داروها توضیح دادن و گفتن که استراحت نسبی داشته باشم ، کارای سنگین و ورزش سنگین نکنم و نزدیکی نداشته باشم و اینکه داروها میگرنم رو احتمال زیاد تشدید میکنن

و یه قرصم واژ.ین.الم نوشته بودن که گفتن تازه داریم از این  قرص استفاده میکنیم تا الانم خوب جواب داده  که باید نصف استفاده میکردم در مورد اونم گفتن اگه اذیت شدم یک چهارمش کنم اگه دیگه نتونستم تحمل کنم حذفش کنم.

بعد اینکه دکتر و پرستارا رفتن ، پاهام که بالا بودن به شدت میلرزیدن اصلا نمیتوتستم یه جا نگهشون دارم ، سردمم بود از همه بدتر مثانه ام دیگه واقعا داشت میترکید به زور خودمو نگه داشته بودم ، یکی از پرستارا اومدن یکی رو برای انتقال آماده کنن صداشون کردم گفتم من خیلی دارم اذیتم میشم پاهامم که میبینین چطور میلرزه، دستگاهی که بهم وصل بودو برداشت گفت پاهاتو ببر پایین ، خدا خیرش بده خیلی بهتر شدم ، اما دشووری شدید اذیتم‌میکرد ، سرمو با صلوات فرستادن برای از دنیا رفته های بدوارث و بی وارث گرم کردم ، یه خانم اومد کنار تخت بغلیم پرده رو زد کنار یکمم با اون حرف زدم ، فک کنم حدود چهل دقیقه ای گذشت ، به یکی از پرستارا گفتم که دشورری اذیتم میکنه چیکار کنم ، که گفت عه تو اینجایی ! تو که خیلی وقته انتقال شدی پاشو برو ، منم از خدا خواسته زود اومدم پایین رفتم دشورری .

برگشتم سالن که دیدم دارن توضیح داروهایی رو که شوهرای خانما گرفتن رو میدن اما دفترچه منو ندادن به همسر که بره داروهارو بگیره ، به همسر زنگ زدم اومد ،  بردن دفترچه رو دادن بهش

داروهامو آوردن، یه کیسه بزرگ پر بود از جعبه قرص ، امپول و شیاف ، خانمه که تو اتاق عملم کار میکرد توضیح داد لباسمو پوشیدم اومدم بیرون

دو تا از جنین هامون موندن که گفتن برین طبقه ۶ براتون فریز کنن ، یکی از جنین هارو گفتن کیفیتش خوب نبود فریز نکردن، 

ازمون هزینه فریز نگرفتن ، چون ما ۴ونیم میلیون هزینه بیوپسی داده بودیم ، قرار شد هر موقع خواستیم انتقال بدیم هزینه فریز که یک ونیم میلیون هست رو بدیم.

سوار ماشین شدیم ، تو راه به همسر گفتم سوپ بگیره برای ناهار بخوریم  ، چون ناهار نخورده بودیم

اونجا هم با تاکید گفتن که کاری کن اصلا یبو.ست نشی و میوه و سالاد زیاد بخور 

منم که همینجوری در حالت عادی یبو.ستم دیگه تصمیم گرفتم مایعات و سبزیجات زیاد بخورم.

رفتیم خونه آبجی ، اونا وسایلشونو جمع کرده بودن برن ار.دبیل

قرار بود من و همسر تا شنبه شب دوتایی باهم بمونیم

سوپو خوردیم ، یکم نشستیم ،من روی مبل دراز کشیدم که خوابم برده بود بیدار شدم دیدم ابجی اینا نمیرن ارد.بیل

چون ماشینشون خراب شده ، شوهر ابجی هم تعمیرکارو پیدا نکرده بود ، تعمیرماشینشون موند برای بعد تعطیلات.

با خودمون برنج ، گوشت ، میوه ، وسایل سالاد ، زیتون ، وسایل صبحونه و..... کلی چیز دیگه برده بودیم که دیگه از لحاظ مالی به ابجی اینا خیلی زحمت ندیم .

همسر برای شام گفتم یتی.مچه درست کنه سالادم درست کرد، واقعا خوشمزه شده بود.

متاسفانه من از بابت پانکچر همچنان اذیت داشتم از یه طرفم سرماخوردگی شدید گرفته بودم ، طوری بود که آب بینی ایم اصلا خشک نمیشد ، سر درد و بدن دردم داشتم از همه بدتر عطسه های هولناکم بود که ساختمونو به لرزه در میاورد کلا من اینجوری عطسه میکنم همه هم همیشه به خاطر صدای عطسه ام مسخره ام میکنن ، شدت عطسه ها به حدی بود که گلوم زخمی شد و ازش خون می اومد ، خیلی نگران بودم وضعیتم چطور میشه

چون چند روز قبلم آبجی بزرگه گفته بود عطسه و سرفه بعد انتقال خوب نیست.

موقع بیدون اومدن از مرکز گوشیمو خاموش کردم ، دیگه به نت  هم دسترسی نداشتم که ببینم عطسه مشکلی برام ایجاد میکنه یا نه!

شب تو اتاق  دا.نیال و روتختش خوابیدم 

همسرم رو زمین خوابید

اون شب اینقد که اذیت داشتم نمیدونم از انتقال بود یا پانکچر یا سرماخوردگی ، اصلا نمیتونستم بخوابم هر یه ربع نیم ساعت یکبار بیدار میشدم ، خیلی اذیت شدم.

صبح با همسر رفتیم آمپولو تو درمانگاه زدیم 

بعد رفتیم بیمارستان تخصصی زنان.زایمان.تبر.یز که ببینیم برای سرماخوردگی و عطسه چیزی میدن که گفتن شما نمیتونین هیچ دارویی مصرف کنین ، مایعات گرم بخورین و استراحت کنین

دست از پا درازتر برگشتیم خونه 

از روز شنبه میگرن شروع به اذیت کرد دیگه همه دردام قاطی شده بود ، شب شنبه همسر برگشت ارد.بیل 

اون شب بدتر ین شب عمرم بود حالم خیلی بد بود از حدود ساعت۲ از شدت درد و بیحالی بیدارشدم تا حدود ساعت ۵ تو سالن داشتم قدم میزدم و گریه میکردم

برگشتم اتاق رو تخت دراز کشیدم ، یهو یادم اومد من هرموقع از امام حسن.مجتب.ی چیزی خواستم بهم داده و کمکم کرده ، یهویی با حال بدم گفتم یا امام.حسن.مهربون خودت کمکم کن از این حال دربیام واقعا نمیتونم تحمل کنم

بعد گفتم انشالله با وساطت شما نی نی تو دلم برام بمونه نذر میکنم از طرف بدوارثا و بی وارثا پک تغذیه برای ۵ خانواده بی بضاعت بدم ، صلواتم میفرستادم که نمیدونم دیگه کی خوابم برده بود، صبح حدود ساعت ۷ خواهرم اومد در اتاقو باز کرد چون به صدا خیلی حساسم زود بیدار شدم، گفت حالت چطوره که بهش گفتم شب بدی داشتم اما الان بهترم اونم با شوهرش رفت سرکار

حدود ساعت ۱۰ بیدار شدم روی مبل نشسته بودم که ساعت ۱۰ و ربع زنگ درو زدن مامان خودش تنهایی با اتوبوس بین راهی اومد، دا.نیالم ازهمون روز موند خونه دیگه نبردنش مهد.کودک ، انصافا کاری هم با من نداشت وقتی می اومد نزدیکم میگفتم دلم درد میکنه مریضم بهم نزدیک نشو طفلی دیگه نزدیکم نمی اومد.

بیچاره مامان اون چند روز خیلی اذیت شد ، همش درحال تدارک صبحونه ، ناهار ، شام ، میوه، سالاد و چایی برای من بود، برای اینکه دا.نیالم حوصله اش سر نره هر روز میبردش بیرون براش خرید میکرد ، یه دونه هلی کوپتر جنگنده و یه هواپیما هم براش خرید .

آمپولای پروژسترون که یک روز درمیان بود رو مامان خودش میزد ، اما آنو.کسارین که دور ناف هست رو هر روز خودم میزدم سه بارم دا.نیال برام زد، یه ذوقی میکرد که خدا میدونه

در مورد تغذیه هم چیز خاصی نخوردم کلا همه چی میخوردم ، چون دکتر گفت همه چی بخور فقط تو خوردن خوراکی خاصی افراط نکن

دیگه منم هیچ چیز خاصی نخوردم فقط به همسر گفتم برام بِه بخره که اونم چون ترش بود نتونستم بخرم.

شمیم جون و چند نفر گفته بود نشاسته و شیر سویا بخور که یادم رفت اونارو تهیه کنم بعد چند روز یادم افتاد باید تهیه شون میکردم ، کلا یه تغذیه عادی داشتم ،الانم فقط موارد آلرژیمو حذف کردم .

بلاخره پنجشنبه ابجی اینا با مامان رفتن ارد.بیل همسر شب اومد پیشم ، بس که خونه مونده بودم خیلی حوصله ام سر رفته بود به همسر وقتی تو راه بود گفتم بیا باهم بریم لاله.پارک یا تو شهر بگردیم خیلی حوصله ام سررفته که گفت باشه اما وقتی اومد دیدم خیلی خسته ست ، دندون عقلشم قبل اومدن کشیده بود ، بیحال بود که گفتم دیگه بیخیال نریم تو هم استراحت کن.

برای شام آبگوشت کوبیده که از ناهار مونده بود رو خوردیم، کلی حرف زدیم چند روز بود همدیگه رو ندیده بودیم یه دنیا حرف داشتیم...

بلاخره خوابیدیم .

چند روز بود تو دلم بود که بی بی چک بزنم ببینم چیزی نشون میده یا نه که میگفتم نه هنوز زوده

از یه طرفم شمیم جون گفته بود بی بی چک به خاطر اثرات داروها مثبت نشون میده  اما من بلاخره کار خودمو کردم روز جمعه که روز نهم انتقا.ل بود قبل اینکه همسر بیدار بشه از خواب بیدار شدم یواشکی بی بی چکو برداشتم رفتم دشوررری .......

دوستان ببخشید این پست خیلی طولانی شد بقیه شو تو پست بعدی مینویسم

ممنونم که برام وقت میذارین

خیلی دوستتون دارم 

برام دعا کنین 

مرسی

ارسال رمز

سلام دوستان 

ممنونم که برام وقت میذارین 

خیلی خوشحال شدم از اینهمه استقبال گرمتون

نمیدونستم اینهمه عزیز به صورت خاموش میخوننم

رمز رو برای آدرسهایی که فرستاده بودین ارسال کردم هم اینستاگرام هم ایمیل

فقط چند نفر هیچ آدرسی نذاشته بودن اما آدرس خواسته بودن

شرمنده عزیزان یه آدرسی برام بفرستین تا منم بتونم رمز رو ارسال کنم 

بیزحمت دایرکت و ایمیلتون رو چک کنید اگه رمز براتون نیومده بود بازم برام کامنت بذارید تا دوباره ارسال کنم

پست رمز دار

سلام سلام 

من اومدم 

خداروشکر خوش خبرم

فعلا جواب تست بارداریم مثبته ، بتام روز ۱۴ انتقال ۲۲۶ شده بود

انشالله صدای قلب جنینم بشنوم یکم خیالم راحت میشه

اونایی که اینجا رو میخونن برام انرژی مثبت بفرستین و دعام کنین 

خیلی محتاج دعاهاتون هستم

تو پست بعدی اتفاقات روز انتقال تا الان رو مینویسم

فعلا اینو ازم قبول کنین

دوستون دارم 

بوس بوس

خدایا شکرت...

پست ھای رمزدار

سلام دوستان 

پستای بعدیم رمزدارہ کسایی کہ اینجا رو میخونن زیر این پست کامنت بذارن راھنمایی شون کنم

فکر میکنم کسی از فامیلام اینجا رو میخونہ بہ خاطر ھمین یہ مدت رمزدار خواھم نوشت

دوستتون دارم

ممنونم