من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

روز ترنسفر(انتقال)

سلام 

الان تو سالن انتظار نشستیم 

قراره دکتر ساعت ۱۲و نیم بیاد 

گفتن باید مثانه پر باشم ، اما چون داشتم میترکیدم رفتم سرویس ، الان خودمو گرفتم به خوردن آب تا اون موقع مثانه ام پر بشه

خدایا خودت کمکمون کن ، تو تنها امیدم هستی 

میدونم که بهترینها رو برام رقم میزنی

خیلی دوستت دارم خدای خوب و مهربونم

روز قبل انتقال

سلام دوستای عزیزم

تا شنبه نوشتم که داشتم برای پانکچر آماده میشدم ، شب خوابیدیم ، صبح یکشنبه حدود شش ونیم بیدار شدیم 

همسر رفت دوش گرفت که طبق معمول دیر از حموم در اومد و منم داشتم حرص میخوردم و استرس داشتم ، از کلینیک گفته  بودن صبح تا ساعت ۷ صبحونه بخورید بعدش نباید چیزی بخورین ، برای همسر تخم مرغ آب پز کرده بودم برای خودمم شب قبل سوپ پخته بودم ، گفتم یه چیز سبک بخورم که تو معده ام نمونه چون شنیدم بعد بیدارشدن از بیهوشی ناشتا نبودن آدمو اذیت میکنه،رفتیم مغازه تا یه ربع به ۹ بودیم ، حاج آقا کارت بانکی آورد بهمون داد که ۱۰ میلیون توش بود ، ساعت ۹ حرکت کردیم که همون اول جاده همسر گفت کاش منم مثل تو سِت لباس سورمه ای میزدم ، منم گفتم میخواستم صبح لباس زیرمو عوض کنم یادم رفت ، میخوایی برگرد بریم تو لباساتو عوض کن منم لباس زیر عوض کنم که برگشتیم یه ربع طول کشیدکارامون دوباره راه افتادیم.

تو راه مثل همیشه خوابیدم ، فک کنم سر.اب بیدار شدم دیگه خوابم نبرد.

تو راه حتی یه قطره آبم نخوردیم ، من کلا آدم کم غذایی ام اما نمیدونم چرا همش دلم میخواست یه چیزی بخورم.

ساعت ۱۲ رسیدیم مرکز که زود بود برامون چون اول گفته بودن ۱۲ بیایین بعدا زنگ زدن گفتن ۱۲و نیم اینجا باشین.

رفتیم تو سالن انتظار نشستیم ، همه آقا و خانم اومده بودن به جز یه نفر که برای اهداء تخمک اومده بود البته اونم شوهرش اومد رضایت نامه رو امضا کرد رفت.

ظاهرا برای اهداء تا ۱۰ تخمک ۳ میلیون و بیشتر از ۱۰ تا ۴ میلیون میدن ، این خانمم متولد ۷۷ بود دو تا بچه داشت ، بیچاره شوهرش بیکار بود ، وضعیت مالیشون خوب نبود ، بهمون میگفت دعا کنین ازم تخمک زیادی بگیرن تا پول بیشتری بتونم از گیرنده تخمک بگیرم.

بلاخره یه سری فرم دادن اونا رو پر کردیم ، هزینه رو پرداخت کردیم رفتیم آزمایشگاه اسپرموگرام همسر نمونه داد ، که سر اونم کلی برنامه داشتیم  ۳۵۰ تومن هزینه آزمایش همسر شد بعدش رفتیم طبقه پایین(طبقه۵) که اتاق عمل اونجاست ، آقایونو داخل راه ندادن گفتن برن ساعت ۲و نیم بیان که البته تا حدود ساعت ۴ کارمون داخل اتاق عمل طول کشید من خودم ساعت ۲:۳۵ دقیقه رفتم ریکاوری تا صدام کنن برای عمل

کلاً ۷ نفر بودیم ، که من آخرین نفر رفتم داخل سالن انتظار ، به محض ورودم یه خانمی اومد گفت محافظ یکبار مصرف کفش بپوشم راهنماییم کرد به سمت رختکن ، بهم کمد داد گفت لباساتو اینجا بذار این لباس اتاق عمل که داخل کمده رو بردار بپوش

لباس بی اندازه بی ریخته بلوز ، شلوار و کلاه  رو که خیلی برام گشاد بود رو پوشیدم، چند تا از خودم سلفی گرفتم رفتم اتاق انتظار، صندلی ۵ تا بود ، من و یه خانم دیگه سر پا موندیم 

یکی بود که برای چندمین بار بود آی وی اف میشد و خیلی تجربه داشت اما همش روحیه آدمو تخریب میکرد حرفای خوبی در مورد جواب گرفتنمون نمیزد 

ازش خوشم نیومد اما چیزی بهش نگفتم

به اون خانمه که برای اهدا تخمک اومده بود میگفت ، اهدا تخمک با خودفروشی فرق نداره ، من خیلی برای دختره ناراحت شدم خیلی حرفی بدی بهش گفت ، اونم مظلوم بود هیچی نمیگفت ، یا میگفت زنای بدکاره اهدا تخمک میکنن آخرسرم به دختره میگفت منظورم تو نبودی هاااا

بلاخره از اتاق عمل می اومدن یکی یکی صدا میکردن میگفتن برین سرویس بهداشتی بعد بیایین داخل

من نفر پنجم بودم چون آمپول بازشدن تخمک رو ساعت ۳و نیم بامداد شنبه زده بودم.

استرس زیادی نداشتم میدونستم که کاریه که باید انجام بشه با استرس زیاد خودمو نابود میکنم

منم صدام کردن رفتم سرویس بعد رفتم تو ریکاروی نشستم

مریض قبلی رو آوردن ریکاروی گفتن تو برو داخل

تخت اتاق عمل خیلی بلنده روش یه زیر انداز چرمی انداختن که مریض رو با اون‌برمیدارن بعد یه زیر انداز یکبار مصرف انداختن ، پله متحرک آوردن گفتن از روی این برو بالا روی تخت بخواب

هر کاری میگفتن انجام میدادم ، یکیشون برگشت گفت قربون آدمای لاغر بشم ببین کارش چه زود راه می افته ، یکی شونم گفت چون استرس نداره  کارش خوب پیش میره و از این حرفا....

برام انژیوکت زدن و سرم وصل کردن یه چیزی به انگشت اجازه دست راستم وصل کردن، متخصص بیهوشی برام ماسک گذاشت فکنم ۵ ثانیه نگذشت که هیچی متوجه نشدم

بعد تموم شدن عمل منو میخواستن بذارن روی اون یکی تخت که بیارن ریکاوری ، بیدار شدم گفتن بخواب ، سرتو بذار رو تخت داریم میبریمت ریکاوری

تو ریکاوری دیدن بهوش اومدم گفتن کمک کن بذاریمت روی تخت 

دراز کشیدم یهو یادم افتاد شلوارمو بپوشم چون قبل رفتن‌به اتاق عمل دیدم مال قبلیا رو بهشون نپوشیدن که نگاه کردم دیدم مال منو تنم کردم ، خدا خیرشون بده

به خانمی که تو ریکاوری بود گفتم سردمه پتو میخوام که آورد انداخت روم

تو عالم خوابو بیداری به تخت بغل دستیم گفتم درد نداشت خیلی خوب بود نه

اونم سرشو تکون داد چیزی نگفت

حوصله ام سر رفت به بلند شدم نشستم به خانمه گفتم میشه من برم که گفت نه هنوز زوده

یه درد خفیف داشتم ، فکر میکردم اونم خوب میشه دیگه هیچی نمیفهمم.

خانم پرستار ریکاوری فشارمو گرفت انژیوکت رو برداشت گفت چند دقیقه برو روی صندلی بشین هر وقت گفتم برو

که بعد چند دقیقه گفت برو

رفتم سرویس بهداشتی خودمو شستم بعد رفتم لباسمو پوشیدم

خانم دکتر اومدتوضیحات داروی یه سری رو داد بعدش رفت مال ما رو یه خانم دیگه توضیح داد

داروهارو به همسر گفته بودن بره بگیره ، آورد داد

آمپول پروژسترون بود با آزیترومایسن

قرار شد تا روز انتقال که پنجشنبه ست مصرف کنم.

رفتیم طبقه بالا با مشاور جنین شناس حرف زدیم مدارک امضا کردیم مابقی پولو دادیم اومدیم بیرون

سر راهمون برای آبجی اینا یه کیلو شیرینی خامه ای و یه جعبه زولبیا _بامیه گرفتیم

آخه چند روز قبل آبجی اینا ماشینشونو عوض کرده بودن برای اون شیرینی گرفتیم

از کنار شیرینی فروشی دو تا کاکتوس کوچولو هم برای خودم گرفتم ، 

خواهرم برای شام ماکارونی پخته بود.

اوایل حالم خوب بود اما رفته رفته هم دردم بیشتر میشد هم خواب آلود میشدم چند تا هم مسکن خوردم اما فرق زیادی نکردم

شوهرخواهرم اصرار کرد که من بمونم نذاشت با همسر برگردم.

شب اونجا بودم از ساعت ۱۱ تصمیم گرفتیم بخوابیم من همیشه تو اتاق دانیال میخوابم ایندفه رو تختش خوابیدم که دانیال نمیذاشت بخوابم البته نه به خاطر تختش کلا دلش نمیخواست من بخوابم همینکه خوابم میبرد می اومد یواشکی طوری که پدرومادرش نشنون صدام میکرد سمیه برام آب میدی؟ یا برام غذا میدی از دیروز غذا نخوردم؟ (کلمه دیروز تازه یاد گرفته همش میخواد استفاده کنه) یا میرم (خیلی ببخشید) پی پی کنم میایی بشوری؟ بلاخره تا حدود ۱۲ و نیم این برنامه ادامه داشت چندبارم خواهرم متوجه شدم بهش عصبانی شد اما دست بردار نبود.

اخرسرم بیدارم کرد گفت سمیه من میرم با مامانم بخوابم ، فردا صبح با مامانم میره اداره تو بیا از اونجا منو بردار گفتم باشه برو بخواب که دیگه رفت و نیومد.

صبح خواهرم و شوهرش رفته بودن سرکار که بیدارشدم دانیال برده بودن مهدکودک

سرساعت ۹ آمپول داشتم رفتم سر خیابون تو کلینیک زدم برگشتم چون حالم خوب نبود و دانیالم تو مهد عکاسی داشت دیگه برش نداشتم 

آبجیم گفته بود ساعت ۱ برم که ناهارشم خورده باشه برم برش دارم

مامان زنگ زد که دارن میان دنبالم تا منو برگردونن

آخه قرار بود شب همسر بیاد منو ببره ، حدود ۱۲ و نیم رسیده بودن رفته بودن دم در مهدکودک تا ساعت ۱ منتظرمونده بودن که دانیال ناهار بخوره برش دارن

یهو یادم افتاد شمیم جون گفته برای اینکه هایپر نشم دوغ باید بخورم ، لباس پوشیدم رفتم دوغ و ماست بخرم که بابا اینا رو تو سوپر مارکت دیدم که با دانیال داشتن دَنِت ، رانی و بستنی میخریدن، مامان به اصرار یه جعبه خرمای بم هم برام برداشت که پول همه رو بابا داد.

برگشتیم خونه خیلی گشنه ام بود ماکارونی رو گرم کردم باهم خوردیم.

چایی با شیرینی دیشب خوردیم

دانیال و بابا خوابیدن ، ماهم دراز کشیدبم اما نخوابیدیم

دانیال بعد بیدارشدن یکم بدقلقی کرد ، آبجیم از سرکار اومد بی حوصله و خسته بود ، شوهرخواهرم اصرار کرد که بمونیم اما من راضی نشدم بمونم چون اونجا زیاد راحت نبودم

ساعت ۷ به سمت اردبیل حرکت کردیم ، تو سراب شام خوردیم که منو جلوجوجه کباب خوردم ، متاسفانه به گوشت گاو و گوساله آلرژی دارم ، بابا یه سیخ اضافه گرفت که با اضافه پلوی خودم آوردم برای شام همسر.

بعد برگشتن احساس کردم دارم سرما میخورم به همسر گفتم برام شربت عسل_آبلیمو آبجوش درست کنه 

بعدش خوابیدیم

تو راه اومدنمون دوبارابجی یه بار سولی و یه بار مادرشوهر زنگ زدن حالمو پرسیدن.

صبح روز سه شنبه ۸ ونیم بیدارشدم ، کمپوت آناناس خوردم برای صبحونه آمپولو برداشتم رفتم خونه بابا اینا تا برام بزنه

زود برگشتم خونه قرار بود ابجی بزرگه و سولی بیان دیدنم که آبجی زنگ زد گفت چون قراره به شوهر و دخترش ناهار بده ، بعدازظهر میاد که منم به سولی گفتم اونم بعد ازظهر بیاد

یکم خوابیدم برای ناهار مرغ پخته داشتم تو فریزر، کته هم گذاشتم ، سیب زمینی بادمجون سرخ کردم ، همسر دیر اومد ، میوه هم خریده بود (خرمالو ، نارنگی ، شبرنگ)

بعد ناهار خوابیدیم 

حدود ساعت ۶ مامان ، آبجی ، سولی و آو.ینا اومدن

سولی پسته خام آورده بود 

آبجی هم حلوای سیاه

مامان هم آب انار طبیعی که خودش کشیده بود یا یه دونه مرغ که تیکه اش کرده بود

حدود ساعت ۸ رفتن ، استراحت کردم ، همسر زنگ زد گفت اگه دلت میخواد بیام ببرمت بیرون که اول گفتم نه نمیام بعدش زنگ زدم‌گفتم باشه بیا دنبالم ، یکم درور دور کردیم همسر برای خودش آش دوغ گرفت ، من فقط یه قاشق خوردم

سر راهمون پد الکل خریدیم ، تو خونه تموم شده بود

سر خیابون شرینی تر و خشک گرفتیم برگشتیم خونه.

صبح چهارشنبه بعد اینکه بیدار شدم یادم افتاد فقط یه برگ از دفترچه بیمه ام‌مونده به همسرزنگ زدم گفتم بیاببر عوضش کن شاید فردا چند برگ‌نیازمون بشه

همسر با فطیر و سرشیر اومد باهم صبحونه خوردیم ، پدرشوهرم ۶۰۰ تومن داده بود همسر که نصفشو برای ما و نصفشو برای خودشون گوشت گوسفند بگیره

 دفترچه بیمه رو گرفت رفت

منم رفتم بابا آمپولو سرساعت ۹ برام زد ، پولو دادم به بابا تا گوشتو از قصابی سرکوچه مون که با بابا دوسته بگیره

گفتم ۱۵۰ تومن برامون چرخکرده ۱۵۰ تومن گوشت تیکه ای بگیره

که البته گفتم بهش بگه گوشت قیمه هم بکنه چون بازم آلرژیم عود کرده نمیتونم کارد دستم بگیرم ، از یه طرفم بیحال بودم.

برای ناهار کباب و کته گذاشتم البته گوشت رو از فریزر درآورده بودم. 

نزدیک ظهر بابا گوشت رو آورد داد.

خیلی کم پیش میاد من هوس یه چیزی بکنم یهو دلم خواست یه سیخ از گوشت تازه که خریده بودیم برای خودم کباب کنم بخورم که اول تنبلی کردم بعد گفتم چقد تنبلی تو که هیچ وقت به غذا میل نداری الان که دلت اینو میخواد پاشو بپز بخور بلاخره یه سیخ برای خودم کباب درست کردم خوردم وقتی همسر اومد بقیه کبابارو پختم

بعد ناهار همسر یکم‌استراحت کرد رفت کلاس آواز 

منم تا ساعت ۵ خوابیدم

بیدار شدم از گشنگی داشتم میمردم کمپوت اناناس و شیرینی خوردم ، برنامه یِمک تِییز رو دیدم .

متن این پست رو داشتم مینوشتم که همسر زنگ زد گفت از کلینیک زنگ زدن گفت ۴ تا از تخمک ها قابل استفاده نبودن

روی ده تا کار کردن که شش تا جنین شدن

میخوایین فردا همه رو ترنسفر کنیم یا ۵ تا رو ترنسفر کنیم یه دونه رو فریز کنین که با همسر تصمیم گرفتیم همه رو انتقال بدن.

الانم میخوام بلند شم لباس و وسایل بردارم برای چند روز آینده

بعد برم خونه بابا اینا باهاشون خداحافظی کنم برگردم برم حموم.


دوستان خواهش میکنم تو این چند روز آینده تا میتونین برام دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین

قوربونتون بشم

خدایه به امید تو ....

میدونم که خیلی مهربونی و بهترینها رو برام رقم میزنی



پانکچر

سلام عزیزای دلم

ممنونم که برام وقت میذارین و اینجارو میخونین

امروز خداروشکر پانکچر شدم ، اذیت داشتم اما خیلی بد نبود، میام با جزئیات مینویسم

قوربونتون بشم 

دعام کنین

جلسه دوم آی وی اف

سلام

هفته پیش که میشد ۹ مهرماه رفتم تبریز 

خواهرم و شوهرش اومدن دنبالم 

جواب آزمایش همسرو به دکتر نشون دادم گفت خیلی ضعیفه

میخواست درمان دارویی رو شروع کنه که گفتم قبلا اینکارو انجام دادیم

گفت میخوام برای آی یو آی بنویسم که گفتم خانم دکتر نمیخوام آی یو آی بشم چون میدونم نمیگیره و آخرسر باید بریم دنبال آی وی اف

کاملا بی میل نوشت برای آی وی اف

آمپولا رو با خواهر و شوهرخواهرم رفتیم بگیریم که متاسفانه یکیشو هیچ جا پیدا نکردیم ظاهرا به خاطر تحریم دیگه نمیاد 

رفتم به دکتر گفتم ، آمپولو عوض کرد ، قرار شد تزریق رو از روز سوم‌پریودم که میشد ۱۱ مهر شروع کنم

سه روز اول تزریف اطراف ناف بود تا روز هفتم

از روز سوم تزریق عضلانی بود تا روز هفتم

روز هشتم هم یه آمپول بود برای تزریق بازو

هزینه دارو ها ۷۲۰ هزارتومن شد

البته شب که داروهارو گرفتیم گفتن الان آزاد حساب میکنیم فردا صبح ببربن تامین اجتماعی تایید کنین 

که صبح اسنپ گرفتم رفتم دنبال کارای تایید

اونجا با شمیم عزیز و مهربونم(مدیر وبلاگ من زنی تنها در آستانه فصلی سرد) کلی چت کردیم ، خدا حفظش کنه کلی در مورد قبل و بعد انتقال و پانکچر راهنماییم کرد ، انشالله خدای مهربون هرچی شمیم عزیزم میخواد رو خودش بهش بده

الهی آمین 

وقتی برگشتم داروخونه گفتن تایید نکردن احتمالا سهمیه این ماه یه دونه بوده که اون یه دونه رو بهتون خودمون داده بودیم قرار بود دوتای دیگه رو تایید کنن که نکردن

اون روز صبح دانیال با مادرش رفته بود اداره و اونجا خوابیده بود من حدود ساعت ۱۰ رفتم دنبالش بیدار شد ،اسنپ گرفتم رفتیم داروخونه بعدش برگشتیم خونه

پنجشنبه شب همسر اومد

جمعه بعد از صبحونه برگشتیم ار.دبیل

ساعت ۴ تا ۶ تزریق دورناف برای اولین بار بود 

خیلی استرس داشتم

بلاخره تزریقو خودمون انجام دادیم خیلی راحت بود

شنبه صبح با مامانم رفتیم دو  تا از النگوهامو فروختم مامانم و طلافروش نذاشتن همشو بفروشم گفتم تیکه تیکه به اندازه نیازت بفروش همه رو یه جا نفروش

دو تا النگو شو ۴ میلیونو ۱۱۰ هزار تومن

یکشنبه صبح با همسر رفتیم برای دادن آزمایش که دکتر ازمون خواسته بود

از من زیاد خون گرفتم سه تا لوله آزمایش کوچیک

از همسر یه یدونه لوله آزمایش کوچیک

که آزمایش دو تا مون شد ۵۱۳ هزارتومن البته با دفترچه بیمه تامین .اجتما.عی

بعد آزمایشگاه رفتیم کافه صبحونه خوردیم

فوق العاده عالی بود اسم کافه امیر.شکلات بود

سه سنبه همسر دوباره رفت تبریز ، دکتر گفته بود بره به ارولوژیست خودشو نشون بده که اونم بیشتر ناامیدش کرده بود حرف خاصی نزده بود.

منم برای روز کودک تو آمفی تئاتر یه مدرسه غیر انتفاعی عکاسی داشتم

خدا میدونه سر زدن آمپولا اون روز چقدر استرس کشیدم

چون مراسم از ساعت ۳ونیم تا ۸ بود

آمپولا هم از ساعت ۴ تا ۶ باید تزریق میشدن

وسط کار با کلی استرس اومدم آمپولارو از مامان گرفتم بردم تزریقات

یخچالی بودنشون خیلی اذیتم کرد 

وگرنه میذاشتم تو کیفم هر موفع وقتش میشد مزرفتم بدای تزریق

شکر خدا مدرسه نزدیک خونمون بود ، تقریبا سر کوچه مونه اون ور خیابون

چهارشنبه من دوباره اتوبوس رفتم تبریز اسنپ گرفتم رفتم کلینیک

این دفه ۶۰ تومن ویزیت گرفت

سونوگرافی کرد

بازم آمپول نوشت قرار شد یکشنبه برم برای پانکچر

رفتم طبقه شش همون ساختمون وقت گرفتم

برای مشاوره رفتم پیش جنین شناس که هیچ حرفی نزد الکی چندتا سوال پرسید گفت میتونی پانکچر بشی 

۴۰ تومن حق مشاوره گرفت

قرار شد ۹ میلیونو ۲۳۰ هزارتومن یکشنبه برای هزینه عمل با خودمون ببریم

که پدرشوهرم‌گفت دیگه طلا نفروشین خودم میدم

برای پانکچر یکشنبه ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم

آمپولایی که نوشتو رفتم از داروخونه گرفتم شد ۲۴۷ هزارتومن

رفتم اورژانس بیمارستان روبرویی یکی از آمپولا رو زدم

دورناف رو هم تو مطب دکتر خودم زده بودم

خوب شد با خودم کُلمن کوچیک(ظرف غذا) برده بودم چون آمپولا یخچالی بودن ، تو مسیر حدود چهارساعته اتوبوس خراب میشدن.

اسنپ گرفتم رفتم خونه خواهرم

یه کم دکتر و دستیارش ناامیدم کردن 

به خاطر همین بی حوصله و ناراحت بودم

حتی تو داروخونه گریه کردم

البته کسی ندید 

خیلی دلم پر بود

قبل رفتن سه تا پیراشکی خریدم

برای شام آبجیم دلمه پخته بود 

قبل شام یه کم خوابیدم بازم بعد شام خوابیدم

شب دانیال با من خوابید

صبح بازم با مامانش رفت اداره

پنجشنبه ها خواهرم چون زود تعطیل میشه دیگه نمیبرتش مهدکودک با خودش میبره اداره

هفته پیش میخواستیم از پل عابرگذر رد بشیم سوار آسانسور شیشه ای شدیم که خیلی خوشش اومده بود.

بلاخره صبحونه خوردم 

ظرفای شام رو شستم 

رفتم سرخیابون  تو  کلینیک آمپول بازو رو زدم

اسنپ ام کار نمیکردبه خانم تزریقاتی گفتم برام اسنپ گرفت رفتم ترمینال

لطف بزرگی در حقم کرد خدا بهش همیشه صحت و سلامتی بده.

ساعت ۲ و بیست دقیقه ظهر رسیدم ارد.بیل

همسر اومد دنبالم

پنجشنبه مادرشوهر برای مادربزرگ همسر سالگرد گرفته بود که نرفتم

هم لباس مناسب نداشتم هم حوصله نداشتم.

رفتیم خونه استراحت کردیم 

باهم مهربون شدیم

بعدش رفتیم آزمایشگاه که بازم آزمایش بدم

گفته بودن باید آخرین وقت پنجشنبه آزمایش بدم

چون اصولا باید جمعه آزمایش میدادم به خاطر پانکچر یکشنبه اما چون جمعه تعطیل بود  ، پنجشنبه اخرین وقت آزمایشو دادم

به آقاهه گفتم‌منو آخرین نفر صدا کن که ساعت ۶ صدام کردن.

بعدش برگشتم رفتم خونه مامانم اینا

همسر زنگ زد گفت مامانم میگه شام بیایین اینجا 

با اینکه نابود و له بودم و ازخستگی داشتم میمردم اما گفتم باشه بیا دنبالم

دست راستم خیلی درد میکرد

هم ازش خون گرفته بود هم آمپول زده بودم بهش

برای شام رفتیم خونه پدرشوهر

خواهرشوهربزرگه و دخترشم بودن

دختر خواهرشوهر کوچیکه هم در رفت و آمد بود

یه دختر حدودا چهارساله ی فوق العاده حاضر جواب ، پر رو و بی ادب

اصلا رفتارش به سنش نمیخوره

برگشتیم خونه

جمعه برای ناهار رفتیم جاده سر.عین 

هوا عالی بود

برگشتیم بابا آمپولمو زد

رفتیم برای عمه بزرگه ام و شوهرش که حدود ۲ ماهه اومدن ارد.بیل بلیط گرفتیم برگردن سا.ری

بعدش برای شام رفتیم کبابی دیجو.یجین

به خاطر آمپول نصف شبم گه ساعت ۳ ونیم بود رفتیم خونه بابا اینا خوابیدیم

صبح رفتیم سرکار

ظهرعکس مشتری رو بردیم برای چاپ

جواب آزمایشو گرفتیم

برگشتیم خونه ، همسر غذارو گرم‌کرد خوردیم استراحت کردیم 

فک‌کنم حدود ۲ ساعت خوابیدم

بعد بیدار شدن کلی اینستاگردی کردم

قبل اومدن همسر بلند شدم ظرفا رو شستم

برای صبحونه فردام سوپ بار گذاشتم

سبیلمو بند انداختم

رفتم حموم

همسر اومد شام خوردیم

من رفتم خونه بابا اینا هم باهاشون خداحافظی کنم 

هم آو.ینا رو ببینم

برگشتم موهامو سشوار کشیدم

سر اتو نکردن بلوز همسر دعوامون شد

خودش اتو کرد کلی غر زد.

برای فردا مدارک و وسایل آماده کردم که بعد راه انداختن مغازه ساعت ۹ انشالله حرکت کنیم سمت تبر.یز

الهی توکل به خودت...


دنبال درمان

سلام

اینقد دیر به دیر مینویسم که همه جی یادم میره 

اما از روهم نمیرم که بیخیال نوشتن بشم

الان تو راه تبریزم با اتوبوس تنها میرم

بلاخرو همسرو راضی کردم بریم برای آی .وی. اف

هزینه اش برای ما زیاده حدود ۱۵ میلیون البته بدون هزینه های جانبی مثل آزمایشها ، سونوگرافی و...

قراره طلا بفروشم ، چون اینهمه پول نقد نداریم 

اگه بخواییم منتظر بمونیم پول دستمون بیاد ، دیگه چهل سالم میشه 

امروز سومین روزه که پشت سرهم دارم میرم تبریز

دوشنبه برای اولین بار رفتیم که خانم دکتر بعد سونوگرافی گفتن من هیچ مشکلی ندارم خداروشکر  ، همسر باید آزمایش بده که جواب آزمایش اونو ، یکی از روزهای اول تا سوم پریودم ببرم بهش نشون بدم

منم حدس میزدم امروز پ بشم ، دیروز رفتیم همسر آزمایش داد جوابو گرفتیم 

متاسفانه خوب نبود 

خدا خودش کمکمون کنه .

از کارو بارم خبر اینکه  ، از اون آتلیه که برای اولین بار رفتم باهاشون کار کردم بعد چهار ماه اومدم بیرون 

حالا جریانش زیاده وقت کنم مینویسم در موردش 

متاسفانه یه مقدار از پولمو خوردن 

خیلی ناراحت شدم اما کاری از دستم برنمیاد

یه آتلیه دیگه باهم حرف زده قراره برم برای عکاسی تالار و آتلیه شون 

سیار هم که کار میکنم

البته الان به خاطر محرم و صفر کلا کار تعطیله

صبحا ساعت ۶و نیم بیدار میشیم میریم مغازه ساعت هفت باید اونجا باشیم 

ساعت یک و نیم میاییم بیرون 

میریم برای ناهار

بعد ناهار همسر چند دقیقه استراحت میکنه دوباره برمیگرده مغازه تا ساعت ۱۰ شب اونجاست 

بماند که این بدبخت هر چقدر کار میکنه پدرش بازم ازش ناراضیه.

بعد مغازه هم به خاطر مشکلات مالی مون میره سر یه کار دیگه ، حدود ساعت ۱ شب خسته و داغون برمیگرده .

فعلا برم 

انشالله خبرای جدیدم از روال درمان مون میام مینویسم.

اگه کسی تجربه آی وی اف تو خانواده شون یا خودش داشته باشه خوشحال میشم بیاد برام بگه

ممنونم

خدایا شکرت....