من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

روز قبل انتقال

سلام دوستای عزیزم

تا شنبه نوشتم که داشتم برای پانکچر آماده میشدم ، شب خوابیدیم ، صبح یکشنبه حدود شش ونیم بیدار شدیم 

همسر رفت دوش گرفت که طبق معمول دیر از حموم در اومد و منم داشتم حرص میخوردم و استرس داشتم ، از کلینیک گفته  بودن صبح تا ساعت ۷ صبحونه بخورید بعدش نباید چیزی بخورین ، برای همسر تخم مرغ آب پز کرده بودم برای خودمم شب قبل سوپ پخته بودم ، گفتم یه چیز سبک بخورم که تو معده ام نمونه چون شنیدم بعد بیدارشدن از بیهوشی ناشتا نبودن آدمو اذیت میکنه،رفتیم مغازه تا یه ربع به ۹ بودیم ، حاج آقا کارت بانکی آورد بهمون داد که ۱۰ میلیون توش بود ، ساعت ۹ حرکت کردیم که همون اول جاده همسر گفت کاش منم مثل تو سِت لباس سورمه ای میزدم ، منم گفتم میخواستم صبح لباس زیرمو عوض کنم یادم رفت ، میخوایی برگرد بریم تو لباساتو عوض کن منم لباس زیر عوض کنم که برگشتیم یه ربع طول کشیدکارامون دوباره راه افتادیم.

تو راه مثل همیشه خوابیدم ، فک کنم سر.اب بیدار شدم دیگه خوابم نبرد.

تو راه حتی یه قطره آبم نخوردیم ، من کلا آدم کم غذایی ام اما نمیدونم چرا همش دلم میخواست یه چیزی بخورم.

ساعت ۱۲ رسیدیم مرکز که زود بود برامون چون اول گفته بودن ۱۲ بیایین بعدا زنگ زدن گفتن ۱۲و نیم اینجا باشین.

رفتیم تو سالن انتظار نشستیم ، همه آقا و خانم اومده بودن به جز یه نفر که برای اهداء تخمک اومده بود البته اونم شوهرش اومد رضایت نامه رو امضا کرد رفت.

ظاهرا برای اهداء تا ۱۰ تخمک ۳ میلیون و بیشتر از ۱۰ تا ۴ میلیون میدن ، این خانمم متولد ۷۷ بود دو تا بچه داشت ، بیچاره شوهرش بیکار بود ، وضعیت مالیشون خوب نبود ، بهمون میگفت دعا کنین ازم تخمک زیادی بگیرن تا پول بیشتری بتونم از گیرنده تخمک بگیرم.

بلاخره یه سری فرم دادن اونا رو پر کردیم ، هزینه رو پرداخت کردیم رفتیم آزمایشگاه اسپرموگرام همسر نمونه داد ، که سر اونم کلی برنامه داشتیم  ۳۵۰ تومن هزینه آزمایش همسر شد بعدش رفتیم طبقه پایین(طبقه۵) که اتاق عمل اونجاست ، آقایونو داخل راه ندادن گفتن برن ساعت ۲و نیم بیان که البته تا حدود ساعت ۴ کارمون داخل اتاق عمل طول کشید من خودم ساعت ۲:۳۵ دقیقه رفتم ریکاوری تا صدام کنن برای عمل

کلاً ۷ نفر بودیم ، که من آخرین نفر رفتم داخل سالن انتظار ، به محض ورودم یه خانمی اومد گفت محافظ یکبار مصرف کفش بپوشم راهنماییم کرد به سمت رختکن ، بهم کمد داد گفت لباساتو اینجا بذار این لباس اتاق عمل که داخل کمده رو بردار بپوش

لباس بی اندازه بی ریخته بلوز ، شلوار و کلاه  رو که خیلی برام گشاد بود رو پوشیدم، چند تا از خودم سلفی گرفتم رفتم اتاق انتظار، صندلی ۵ تا بود ، من و یه خانم دیگه سر پا موندیم 

یکی بود که برای چندمین بار بود آی وی اف میشد و خیلی تجربه داشت اما همش روحیه آدمو تخریب میکرد حرفای خوبی در مورد جواب گرفتنمون نمیزد 

ازش خوشم نیومد اما چیزی بهش نگفتم

به اون خانمه که برای اهدا تخمک اومده بود میگفت ، اهدا تخمک با خودفروشی فرق نداره ، من خیلی برای دختره ناراحت شدم خیلی حرفی بدی بهش گفت ، اونم مظلوم بود هیچی نمیگفت ، یا میگفت زنای بدکاره اهدا تخمک میکنن آخرسرم به دختره میگفت منظورم تو نبودی هاااا

بلاخره از اتاق عمل می اومدن یکی یکی صدا میکردن میگفتن برین سرویس بهداشتی بعد بیایین داخل

من نفر پنجم بودم چون آمپول بازشدن تخمک رو ساعت ۳و نیم بامداد شنبه زده بودم.

استرس زیادی نداشتم میدونستم که کاریه که باید انجام بشه با استرس زیاد خودمو نابود میکنم

منم صدام کردن رفتم سرویس بعد رفتم تو ریکاروی نشستم

مریض قبلی رو آوردن ریکاروی گفتن تو برو داخل

تخت اتاق عمل خیلی بلنده روش یه زیر انداز چرمی انداختن که مریض رو با اون‌برمیدارن بعد یه زیر انداز یکبار مصرف انداختن ، پله متحرک آوردن گفتن از روی این برو بالا روی تخت بخواب

هر کاری میگفتن انجام میدادم ، یکیشون برگشت گفت قربون آدمای لاغر بشم ببین کارش چه زود راه می افته ، یکی شونم گفت چون استرس نداره  کارش خوب پیش میره و از این حرفا....

برام انژیوکت زدن و سرم وصل کردن یه چیزی به انگشت اجازه دست راستم وصل کردن، متخصص بیهوشی برام ماسک گذاشت فکنم ۵ ثانیه نگذشت که هیچی متوجه نشدم

بعد تموم شدن عمل منو میخواستن بذارن روی اون یکی تخت که بیارن ریکاوری ، بیدار شدم گفتن بخواب ، سرتو بذار رو تخت داریم میبریمت ریکاوری

تو ریکاوری دیدن بهوش اومدم گفتن کمک کن بذاریمت روی تخت 

دراز کشیدم یهو یادم افتاد شلوارمو بپوشم چون قبل رفتن‌به اتاق عمل دیدم مال قبلیا رو بهشون نپوشیدن که نگاه کردم دیدم مال منو تنم کردم ، خدا خیرشون بده

به خانمی که تو ریکاوری بود گفتم سردمه پتو میخوام که آورد انداخت روم

تو عالم خوابو بیداری به تخت بغل دستیم گفتم درد نداشت خیلی خوب بود نه

اونم سرشو تکون داد چیزی نگفت

حوصله ام سر رفت به بلند شدم نشستم به خانمه گفتم میشه من برم که گفت نه هنوز زوده

یه درد خفیف داشتم ، فکر میکردم اونم خوب میشه دیگه هیچی نمیفهمم.

خانم پرستار ریکاوری فشارمو گرفت انژیوکت رو برداشت گفت چند دقیقه برو روی صندلی بشین هر وقت گفتم برو

که بعد چند دقیقه گفت برو

رفتم سرویس بهداشتی خودمو شستم بعد رفتم لباسمو پوشیدم

خانم دکتر اومدتوضیحات داروی یه سری رو داد بعدش رفت مال ما رو یه خانم دیگه توضیح داد

داروهارو به همسر گفته بودن بره بگیره ، آورد داد

آمپول پروژسترون بود با آزیترومایسن

قرار شد تا روز انتقال که پنجشنبه ست مصرف کنم.

رفتیم طبقه بالا با مشاور جنین شناس حرف زدیم مدارک امضا کردیم مابقی پولو دادیم اومدیم بیرون

سر راهمون برای آبجی اینا یه کیلو شیرینی خامه ای و یه جعبه زولبیا _بامیه گرفتیم

آخه چند روز قبل آبجی اینا ماشینشونو عوض کرده بودن برای اون شیرینی گرفتیم

از کنار شیرینی فروشی دو تا کاکتوس کوچولو هم برای خودم گرفتم ، 

خواهرم برای شام ماکارونی پخته بود.

اوایل حالم خوب بود اما رفته رفته هم دردم بیشتر میشد هم خواب آلود میشدم چند تا هم مسکن خوردم اما فرق زیادی نکردم

شوهرخواهرم اصرار کرد که من بمونم نذاشت با همسر برگردم.

شب اونجا بودم از ساعت ۱۱ تصمیم گرفتیم بخوابیم من همیشه تو اتاق دانیال میخوابم ایندفه رو تختش خوابیدم که دانیال نمیذاشت بخوابم البته نه به خاطر تختش کلا دلش نمیخواست من بخوابم همینکه خوابم میبرد می اومد یواشکی طوری که پدرومادرش نشنون صدام میکرد سمیه برام آب میدی؟ یا برام غذا میدی از دیروز غذا نخوردم؟ (کلمه دیروز تازه یاد گرفته همش میخواد استفاده کنه) یا میرم (خیلی ببخشید) پی پی کنم میایی بشوری؟ بلاخره تا حدود ۱۲ و نیم این برنامه ادامه داشت چندبارم خواهرم متوجه شدم بهش عصبانی شد اما دست بردار نبود.

اخرسرم بیدارم کرد گفت سمیه من میرم با مامانم بخوابم ، فردا صبح با مامانم میره اداره تو بیا از اونجا منو بردار گفتم باشه برو بخواب که دیگه رفت و نیومد.

صبح خواهرم و شوهرش رفته بودن سرکار که بیدارشدم دانیال برده بودن مهدکودک

سرساعت ۹ آمپول داشتم رفتم سر خیابون تو کلینیک زدم برگشتم چون حالم خوب نبود و دانیالم تو مهد عکاسی داشت دیگه برش نداشتم 

آبجیم گفته بود ساعت ۱ برم که ناهارشم خورده باشه برم برش دارم

مامان زنگ زد که دارن میان دنبالم تا منو برگردونن

آخه قرار بود شب همسر بیاد منو ببره ، حدود ۱۲ و نیم رسیده بودن رفته بودن دم در مهدکودک تا ساعت ۱ منتظرمونده بودن که دانیال ناهار بخوره برش دارن

یهو یادم افتاد شمیم جون گفته برای اینکه هایپر نشم دوغ باید بخورم ، لباس پوشیدم رفتم دوغ و ماست بخرم که بابا اینا رو تو سوپر مارکت دیدم که با دانیال داشتن دَنِت ، رانی و بستنی میخریدن، مامان به اصرار یه جعبه خرمای بم هم برام برداشت که پول همه رو بابا داد.

برگشتیم خونه خیلی گشنه ام بود ماکارونی رو گرم کردم باهم خوردیم.

چایی با شیرینی دیشب خوردیم

دانیال و بابا خوابیدن ، ماهم دراز کشیدبم اما نخوابیدیم

دانیال بعد بیدارشدن یکم بدقلقی کرد ، آبجیم از سرکار اومد بی حوصله و خسته بود ، شوهرخواهرم اصرار کرد که بمونیم اما من راضی نشدم بمونم چون اونجا زیاد راحت نبودم

ساعت ۷ به سمت اردبیل حرکت کردیم ، تو سراب شام خوردیم که منو جلوجوجه کباب خوردم ، متاسفانه به گوشت گاو و گوساله آلرژی دارم ، بابا یه سیخ اضافه گرفت که با اضافه پلوی خودم آوردم برای شام همسر.

بعد برگشتن احساس کردم دارم سرما میخورم به همسر گفتم برام شربت عسل_آبلیمو آبجوش درست کنه 

بعدش خوابیدیم

تو راه اومدنمون دوبارابجی یه بار سولی و یه بار مادرشوهر زنگ زدن حالمو پرسیدن.

صبح روز سه شنبه ۸ ونیم بیدارشدم ، کمپوت آناناس خوردم برای صبحونه آمپولو برداشتم رفتم خونه بابا اینا تا برام بزنه

زود برگشتم خونه قرار بود ابجی بزرگه و سولی بیان دیدنم که آبجی زنگ زد گفت چون قراره به شوهر و دخترش ناهار بده ، بعدازظهر میاد که منم به سولی گفتم اونم بعد ازظهر بیاد

یکم خوابیدم برای ناهار مرغ پخته داشتم تو فریزر، کته هم گذاشتم ، سیب زمینی بادمجون سرخ کردم ، همسر دیر اومد ، میوه هم خریده بود (خرمالو ، نارنگی ، شبرنگ)

بعد ناهار خوابیدیم 

حدود ساعت ۶ مامان ، آبجی ، سولی و آو.ینا اومدن

سولی پسته خام آورده بود 

آبجی هم حلوای سیاه

مامان هم آب انار طبیعی که خودش کشیده بود یا یه دونه مرغ که تیکه اش کرده بود

حدود ساعت ۸ رفتن ، استراحت کردم ، همسر زنگ زد گفت اگه دلت میخواد بیام ببرمت بیرون که اول گفتم نه نمیام بعدش زنگ زدم‌گفتم باشه بیا دنبالم ، یکم درور دور کردیم همسر برای خودش آش دوغ گرفت ، من فقط یه قاشق خوردم

سر راهمون پد الکل خریدیم ، تو خونه تموم شده بود

سر خیابون شرینی تر و خشک گرفتیم برگشتیم خونه.

صبح چهارشنبه بعد اینکه بیدار شدم یادم افتاد فقط یه برگ از دفترچه بیمه ام‌مونده به همسرزنگ زدم گفتم بیاببر عوضش کن شاید فردا چند برگ‌نیازمون بشه

همسر با فطیر و سرشیر اومد باهم صبحونه خوردیم ، پدرشوهرم ۶۰۰ تومن داده بود همسر که نصفشو برای ما و نصفشو برای خودشون گوشت گوسفند بگیره

 دفترچه بیمه رو گرفت رفت

منم رفتم بابا آمپولو سرساعت ۹ برام زد ، پولو دادم به بابا تا گوشتو از قصابی سرکوچه مون که با بابا دوسته بگیره

گفتم ۱۵۰ تومن برامون چرخکرده ۱۵۰ تومن گوشت تیکه ای بگیره

که البته گفتم بهش بگه گوشت قیمه هم بکنه چون بازم آلرژیم عود کرده نمیتونم کارد دستم بگیرم ، از یه طرفم بیحال بودم.

برای ناهار کباب و کته گذاشتم البته گوشت رو از فریزر درآورده بودم. 

نزدیک ظهر بابا گوشت رو آورد داد.

خیلی کم پیش میاد من هوس یه چیزی بکنم یهو دلم خواست یه سیخ از گوشت تازه که خریده بودیم برای خودم کباب کنم بخورم که اول تنبلی کردم بعد گفتم چقد تنبلی تو که هیچ وقت به غذا میل نداری الان که دلت اینو میخواد پاشو بپز بخور بلاخره یه سیخ برای خودم کباب درست کردم خوردم وقتی همسر اومد بقیه کبابارو پختم

بعد ناهار همسر یکم‌استراحت کرد رفت کلاس آواز 

منم تا ساعت ۵ خوابیدم

بیدار شدم از گشنگی داشتم میمردم کمپوت اناناس و شیرینی خوردم ، برنامه یِمک تِییز رو دیدم .

متن این پست رو داشتم مینوشتم که همسر زنگ زد گفت از کلینیک زنگ زدن گفت ۴ تا از تخمک ها قابل استفاده نبودن

روی ده تا کار کردن که شش تا جنین شدن

میخوایین فردا همه رو ترنسفر کنیم یا ۵ تا رو ترنسفر کنیم یه دونه رو فریز کنین که با همسر تصمیم گرفتیم همه رو انتقال بدن.

الانم میخوام بلند شم لباس و وسایل بردارم برای چند روز آینده

بعد برم خونه بابا اینا باهاشون خداحافظی کنم برگردم برم حموم.


دوستان خواهش میکنم تو این چند روز آینده تا میتونین برام دعا کنین و انرژی مثبت بفرستین

قوربونتون بشم

خدایه به امید تو ....

میدونم که خیلی مهربونی و بهترینها رو برام رقم میزنی



نظرات 5 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 08:31 https://mydailyhappenings.blogsky.com/

وای سمیه جون امیدوارم تا الان نتیجه گرفته باشی.
من برم پست بعدی رو بخونم ببینم چه خبر بوده

قوربونت نداجونم

بهناز جمعه 26 مهر 1398 ساعت 10:14

سلام عزیزم انشااله که نتیجه بگیری و زودی بیای خبر مادر شدنت رو بدی اونم یه دوقلو مراقب خودت باش

فدات بشم عزیزم
انشالہ

مینا پنج‌شنبه 25 مهر 1398 ساعت 17:18

کلی اتفاقهای خوب از خدا واست میخوام

فدات بشم
عزیزمی

رویای ۵۸ پنج‌شنبه 25 مهر 1398 ساعت 16:00

عزیزم.....با خوندن پستت گریه ام گرفت......منم بعد از شش سال بچع دار شدم...ولی الان دو تا پسر دارم..الهی که قسمت تو بشه...‌دلم روشنه که دفعه ی اول نتیجه می گیری

سلام عزیزم
ممنونم کہ برام وقت گذاشتی
فدات بشم کہ اینقد مہربونی
خداحفظشون کنہ
انشاللہ

مونا پنج‌شنبه 25 مهر 1398 ساعت 11:49 http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام عزیزم
خوبی؟
ایشالا که نتیجه میگیری
برات دعا میکنم که خیر و شادی برات پیش بیاد
مراقب خودت باش خوشگلم

سلام موناجونی
فدات بشم عزیزم
انشالله
برام دعا کن و انرژی مثبت بفرست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد