من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

جلسه دوم آی وی اف

سلام

هفته پیش که میشد ۹ مهرماه رفتم تبریز 

خواهرم و شوهرش اومدن دنبالم 

جواب آزمایش همسرو به دکتر نشون دادم گفت خیلی ضعیفه

میخواست درمان دارویی رو شروع کنه که گفتم قبلا اینکارو انجام دادیم

گفت میخوام برای آی یو آی بنویسم که گفتم خانم دکتر نمیخوام آی یو آی بشم چون میدونم نمیگیره و آخرسر باید بریم دنبال آی وی اف

کاملا بی میل نوشت برای آی وی اف

آمپولا رو با خواهر و شوهرخواهرم رفتیم بگیریم که متاسفانه یکیشو هیچ جا پیدا نکردیم ظاهرا به خاطر تحریم دیگه نمیاد 

رفتم به دکتر گفتم ، آمپولو عوض کرد ، قرار شد تزریق رو از روز سوم‌پریودم که میشد ۱۱ مهر شروع کنم

سه روز اول تزریف اطراف ناف بود تا روز هفتم

از روز سوم تزریق عضلانی بود تا روز هفتم

روز هشتم هم یه آمپول بود برای تزریق بازو

هزینه دارو ها ۷۲۰ هزارتومن شد

البته شب که داروهارو گرفتیم گفتن الان آزاد حساب میکنیم فردا صبح ببربن تامین اجتماعی تایید کنین 

که صبح اسنپ گرفتم رفتم دنبال کارای تایید

اونجا با شمیم عزیز و مهربونم(مدیر وبلاگ من زنی تنها در آستانه فصلی سرد) کلی چت کردیم ، خدا حفظش کنه کلی در مورد قبل و بعد انتقال و پانکچر راهنماییم کرد ، انشالله خدای مهربون هرچی شمیم عزیزم میخواد رو خودش بهش بده

الهی آمین 

وقتی برگشتم داروخونه گفتن تایید نکردن احتمالا سهمیه این ماه یه دونه بوده که اون یه دونه رو بهتون خودمون داده بودیم قرار بود دوتای دیگه رو تایید کنن که نکردن

اون روز صبح دانیال با مادرش رفته بود اداره و اونجا خوابیده بود من حدود ساعت ۱۰ رفتم دنبالش بیدار شد ،اسنپ گرفتم رفتیم داروخونه بعدش برگشتیم خونه

پنجشنبه شب همسر اومد

جمعه بعد از صبحونه برگشتیم ار.دبیل

ساعت ۴ تا ۶ تزریق دورناف برای اولین بار بود 

خیلی استرس داشتم

بلاخره تزریقو خودمون انجام دادیم خیلی راحت بود

شنبه صبح با مامانم رفتیم دو  تا از النگوهامو فروختم مامانم و طلافروش نذاشتن همشو بفروشم گفتم تیکه تیکه به اندازه نیازت بفروش همه رو یه جا نفروش

دو تا النگو شو ۴ میلیونو ۱۱۰ هزار تومن

یکشنبه صبح با همسر رفتیم برای دادن آزمایش که دکتر ازمون خواسته بود

از من زیاد خون گرفتم سه تا لوله آزمایش کوچیک

از همسر یه یدونه لوله آزمایش کوچیک

که آزمایش دو تا مون شد ۵۱۳ هزارتومن البته با دفترچه بیمه تامین .اجتما.عی

بعد آزمایشگاه رفتیم کافه صبحونه خوردیم

فوق العاده عالی بود اسم کافه امیر.شکلات بود

سه سنبه همسر دوباره رفت تبریز ، دکتر گفته بود بره به ارولوژیست خودشو نشون بده که اونم بیشتر ناامیدش کرده بود حرف خاصی نزده بود.

منم برای روز کودک تو آمفی تئاتر یه مدرسه غیر انتفاعی عکاسی داشتم

خدا میدونه سر زدن آمپولا اون روز چقدر استرس کشیدم

چون مراسم از ساعت ۳ونیم تا ۸ بود

آمپولا هم از ساعت ۴ تا ۶ باید تزریق میشدن

وسط کار با کلی استرس اومدم آمپولارو از مامان گرفتم بردم تزریقات

یخچالی بودنشون خیلی اذیتم کرد 

وگرنه میذاشتم تو کیفم هر موفع وقتش میشد مزرفتم بدای تزریق

شکر خدا مدرسه نزدیک خونمون بود ، تقریبا سر کوچه مونه اون ور خیابون

چهارشنبه من دوباره اتوبوس رفتم تبریز اسنپ گرفتم رفتم کلینیک

این دفه ۶۰ تومن ویزیت گرفت

سونوگرافی کرد

بازم آمپول نوشت قرار شد یکشنبه برم برای پانکچر

رفتم طبقه شش همون ساختمون وقت گرفتم

برای مشاوره رفتم پیش جنین شناس که هیچ حرفی نزد الکی چندتا سوال پرسید گفت میتونی پانکچر بشی 

۴۰ تومن حق مشاوره گرفت

قرار شد ۹ میلیونو ۲۳۰ هزارتومن یکشنبه برای هزینه عمل با خودمون ببریم

که پدرشوهرم‌گفت دیگه طلا نفروشین خودم میدم

برای پانکچر یکشنبه ساعت ۱۲ باید اونجا باشیم

آمپولایی که نوشتو رفتم از داروخونه گرفتم شد ۲۴۷ هزارتومن

رفتم اورژانس بیمارستان روبرویی یکی از آمپولا رو زدم

دورناف رو هم تو مطب دکتر خودم زده بودم

خوب شد با خودم کُلمن کوچیک(ظرف غذا) برده بودم چون آمپولا یخچالی بودن ، تو مسیر حدود چهارساعته اتوبوس خراب میشدن.

اسنپ گرفتم رفتم خونه خواهرم

یه کم دکتر و دستیارش ناامیدم کردن 

به خاطر همین بی حوصله و ناراحت بودم

حتی تو داروخونه گریه کردم

البته کسی ندید 

خیلی دلم پر بود

قبل رفتن سه تا پیراشکی خریدم

برای شام آبجیم دلمه پخته بود 

قبل شام یه کم خوابیدم بازم بعد شام خوابیدم

شب دانیال با من خوابید

صبح بازم با مامانش رفت اداره

پنجشنبه ها خواهرم چون زود تعطیل میشه دیگه نمیبرتش مهدکودک با خودش میبره اداره

هفته پیش میخواستیم از پل عابرگذر رد بشیم سوار آسانسور شیشه ای شدیم که خیلی خوشش اومده بود.

بلاخره صبحونه خوردم 

ظرفای شام رو شستم 

رفتم سرخیابون  تو  کلینیک آمپول بازو رو زدم

اسنپ ام کار نمیکردبه خانم تزریقاتی گفتم برام اسنپ گرفت رفتم ترمینال

لطف بزرگی در حقم کرد خدا بهش همیشه صحت و سلامتی بده.

ساعت ۲ و بیست دقیقه ظهر رسیدم ارد.بیل

همسر اومد دنبالم

پنجشنبه مادرشوهر برای مادربزرگ همسر سالگرد گرفته بود که نرفتم

هم لباس مناسب نداشتم هم حوصله نداشتم.

رفتیم خونه استراحت کردیم 

باهم مهربون شدیم

بعدش رفتیم آزمایشگاه که بازم آزمایش بدم

گفته بودن باید آخرین وقت پنجشنبه آزمایش بدم

چون اصولا باید جمعه آزمایش میدادم به خاطر پانکچر یکشنبه اما چون جمعه تعطیل بود  ، پنجشنبه اخرین وقت آزمایشو دادم

به آقاهه گفتم‌منو آخرین نفر صدا کن که ساعت ۶ صدام کردن.

بعدش برگشتم رفتم خونه مامانم اینا

همسر زنگ زد گفت مامانم میگه شام بیایین اینجا 

با اینکه نابود و له بودم و ازخستگی داشتم میمردم اما گفتم باشه بیا دنبالم

دست راستم خیلی درد میکرد

هم ازش خون گرفته بود هم آمپول زده بودم بهش

برای شام رفتیم خونه پدرشوهر

خواهرشوهربزرگه و دخترشم بودن

دختر خواهرشوهر کوچیکه هم در رفت و آمد بود

یه دختر حدودا چهارساله ی فوق العاده حاضر جواب ، پر رو و بی ادب

اصلا رفتارش به سنش نمیخوره

برگشتیم خونه

جمعه برای ناهار رفتیم جاده سر.عین 

هوا عالی بود

برگشتیم بابا آمپولمو زد

رفتیم برای عمه بزرگه ام و شوهرش که حدود ۲ ماهه اومدن ارد.بیل بلیط گرفتیم برگردن سا.ری

بعدش برای شام رفتیم کبابی دیجو.یجین

به خاطر آمپول نصف شبم گه ساعت ۳ ونیم بود رفتیم خونه بابا اینا خوابیدیم

صبح رفتیم سرکار

ظهرعکس مشتری رو بردیم برای چاپ

جواب آزمایشو گرفتیم

برگشتیم خونه ، همسر غذارو گرم‌کرد خوردیم استراحت کردیم 

فک‌کنم حدود ۲ ساعت خوابیدم

بعد بیدار شدن کلی اینستاگردی کردم

قبل اومدن همسر بلند شدم ظرفا رو شستم

برای صبحونه فردام سوپ بار گذاشتم

سبیلمو بند انداختم

رفتم حموم

همسر اومد شام خوردیم

من رفتم خونه بابا اینا هم باهاشون خداحافظی کنم 

هم آو.ینا رو ببینم

برگشتم موهامو سشوار کشیدم

سر اتو نکردن بلوز همسر دعوامون شد

خودش اتو کرد کلی غر زد.

برای فردا مدارک و وسایل آماده کردم که بعد راه انداختن مغازه ساعت ۹ انشالله حرکت کنیم سمت تبر.یز

الهی توکل به خودت...


نظرات 4 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 8 آبان 1398 ساعت 08:19 https://mydailyhappenings.blogsky.com/

چه خوب که پدرشوهر هزینه ها رو قبول کرد. همین که استرس هزینه ها نباشه خودش خیلی خوبه.
امیدوارم بهترینها نصیبت بشه

آرہ واقعا خدا سایہ شونو ھمیشہ بالاسرمون نگہدارہ
قوربونتون بشم
ہمچنین

مینا یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 15:18

انشالله هر چی خیره همون بشه

فدات بشم عزیزم
انشالله
دعام کن

مونا یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 09:48 http://www.khepel-2008.blogfa.com

سلام عزیزم
خوبی؟
خوشحالم که دوباره مینویسی
دعا میکنم هر چی خیره برات پیش بیاد و دلت شاد بشه
ایشالا که خدا حاجتت رو بده
و به زودی خوشحالی و آرامش جای همه ی این استرس ها و ناراحتی ها رو بگیره
مراقب خودت باش خوشگلم

سلام مونا جونم
خوبی؟
خوشحالم که بازم هستی عزیز دلم
فدات بشم ممنونم ، توکل به خدا
دعام کن

حمیدرضا یکشنبه 21 مهر 1398 ساعت 03:31 http://www.khodrofanni.blogsky.com

سمیه جان سلام وقت بخیر

باور بفرمایید من وبلاگ خوان خوبی هستم. تقریبا یک ربعی میشه که با وبلاگ شما آشنا شدم و دارم توی آرشیوتون چرخ می زنم.

در مورد پست های وبلاگت؛ باید بگم به نظرم می بایست بیشتر روی نوشتن وقت بگذاری.

ببینید عزیز، لازم نیست هر نیم بند یک مرتبه جمله رو ببندید و برید اول خط.

شاید برای شما مهم نباشه اما مخاطبتون اذیت میشه.

اینو فقط برای بهتر شدن وبلاگتون گفتم عزیز وگرنه می تونستم راحت از کنار این موضوع بگذرم.

موفق تر باشید انشا ء الله.

سلام
وقت بخیر
ممنونم که برام وقت گذاشتین ، چشم حتما رعایت میکنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد