من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

صعود به سبلا.ن

سلام

خوبین؟

منم خوبم

اینقد دیر به دیر مینویسم رشته ی حرفام از دستم در میره

امروز دوم مرداد هستش روز تولد آوینا خواهرزاده ام اما امروز تولد نمیگیرن ، چون خواهر دومم که تبریزه اینجا نیست قرار اواسط مرداد بیاد اون موقع جشن بگیرن

امروز آش دندونی براش میپزن آخه دندون آویناجون تازه در اومده ، یکم تو دندون درآوردن تنبل شد ، که البته مهم نیست مهم سلامتیه بچه ست

فرداهم تولد دختر دوستمه که تالار دعوتمون کرده ، میرم چون چند وقته جایی نمیرم صبح تا شب همش تو مغازه ام از دوست و فامیل جدا شدم 

چهارشنبه هم خونه جدید دخترعمه همسرجان دعوتم  

شنبه هم خونه دیدنی پسرعمه همسر دعوتیم

روزا همینجور دارن میگذرن فقط از عمرمون کوتاه میکنن

این روزا چندان خوب برام نمیگذره چون شدیداً مشکل مالی داریم 

هرچی حقوق میگیریم میدیم پای قرضای ماشین 

قبلا گفتم دیگه ماشین نداشتیم با ماشین پدرشوهرم هرجایی میخواستیم می فتیم اما بعد اینکه رفتیم خونه جدید، رفت و  آمد خیلی سخت شد برامون 

که مجبور شدیم پراید صفر کیلومتر بخریم چون همسر از ماشین کهنه خوشس نمیاد

منم از پراید اصلا خوشم‌ نمیاد اما مجبورم تحمل کنم

بعد تعطیلات عید فطر فامیلای همسر برای دیدن خونمون اومدن که خداروشکر مراسم خوب برگزار شد

خونه رو ازقبل تمیز کرده بودم ، همسر صندلی کرایه کرد

برای کارای پذیرایی  میوه ، ساندویچ، شیرینی و بستنی هم با یه خانم هماهنگ کردم که دستش درد نکنه همه کارا رو خودش تنهایی انجام داد و من فقط مهمونا رو تحویل میگرفتم

آهان راستی یه اتفاق خوبم برای خودم چند روز پیش افتاد بلاخره بعد از چند ماه تمرین و تلاش بلاخره تونستیم صعود کنیم قله سبلا.ن واقعا حس خوب و شیرینی بود هرچند که خیلی سخت و طاقت فرسا بود 

بیچاره اونایی که میرن اور.ست و هیما.لیا خیلی خیلی زحمت میکشن من اون روز یه گوشه کوچیک رو حس کردم.

جمعه ساعت ۳ بامداد از شهر حرکت کردیم به سمت منطفه شا.بیل ، 

چون آغاز فصل صعود به سبلا.ن بود فوق العاده شلوغ بود 

به طوریکه تو پارکینگ جا برای پارک ماشین نبود و بابا و همسر مجبور شدن ماشین رو ببرن تو بیراهه یه جای دور پارک کنن

اکیپمون هفت نفره بود 

مامان، بابا ،پدرشوهرم ، شوهر عمه همسرم، داماد عمه همسرم ، همسرم و من

بعد پارک ماشین سوار لندرور شدیم رفتیم پناه.گاه ، یه مسیر چهل دقیقه ای طاقت فرسای خیلی بد 

من مامان جلو نشسته بودیم بقیه پشت نشسته بودن

همش فک میکردم الان میریم ته دره 

نفری ۱۷ تومن گرفتن که به نظرم یه کمی زیاد بود بلاخره ساعت ۶ رسیدیم پناهگاه

رفتیم سرویس و وسایلامون رو تحویل امانتداری دادیم

ساعت ۶:۱۵ شروع به صعود کردیم 

اوایل مسیر شن اسکی بود یعنی چندقدم میرفتی جلو  یکم سُر میخوردی عقب حالا من چون وزنم کم بود  زیاد اذیت نشدم

وقتی  دیدیم اکیپمون خیلی یواش یواش میان باهاشون هماهنگ کردیم که از هم جدا بشیم چون اینجوری صعودمون خیلی زمان میبرد

شوهرعمه همسر جلوتر رفت چون خیلی حرفه ای و چابک بود 

بعد منو همسر از اکیپ جداشدیم 

بعدشم بابا و مامان دو تایی باهم از پدرشوهرم اینا جدا شده بودن

پدرشوهرم مینسیک زانوش آسیب دیده نمیتونه طولانی مدت راه بره ، از یه طرفم داماد عمه ی همسر آمادگی بدنی نداشت ووزنشم بالا بود که بلاخره بعداز از حدود ۱/۵ ساعت پیاده روی برگشته بودن پناهگاه و منتظر ما بودن

متاسفانه من هیچ خوردنی شیرینی برای خودم برنداشتم تو مسیر بخورم ، بمب انرژی درست کرده بودم که اونم تو کیف دستی بابا بود

فقط یه بطری آب داشتیم و کمی آجیل 

از گرسنگی واقعا هلاک شدم

مسیر طولانی و خیلی سخت بود 

بلاخره بعد از ۵ ساعت رسیدیم به خود قله 

جمعیت زیادی بود انگار نه انگار که سبلا.ن بود 

اکیپ های زیادی از شهرهای مختلف اومده بودن از سمنان، گیلان، تهران، کرج ، بجنورد، کردستان ، تبریز، ارومیه و خود اردبیل حتی دو نفرم دیدم از کشور فرانسه اومده بودن

تو خود قله برای اینکه عکس بگیریم من خواستم یکمی آرایش کنم که متاسفانه وقتی در خط چشم رو باز کردم ریخت روی شلوارم که قرمز بود ، همون لحظه همسرم گفت پاشو ازت عکس بگیرم که من گفتم آماده نیستم اونم عصبانی شد و خوب از خجالت همدیگه در اومدیم و باهم قهر شدیم

و متاسفانه به زور چند تا عکس الکی از خودمون گرفتیم با اینکه دوربین حرفه ای از دوست همسر امانت گرفته بودیم و میتونستیم عکسای خوب بگیریم نگرفتیم 

همو نجوری با هم قهر یکمی از مسیر رو رو به م

پایین اومدیم منم تا محرا.ب داشی جلوتر میرفتم و گریه میکردم ، بلاخره بعد از فک کنم حدود ۲ ساعت باهم آشتی کردیم 

ولی هیچ ارزشی نداشت چون عکسامونو خراب کرده بودیم

تو مسیر برگشت بعد از یه شیب خیلی تند مامان و بابا رو دیدیم 

خودمون که هیچی برای خوردن نداشتیم اونا بهمون خوراکی دادن خوردیم و یه کم انرژی گرفتیم

تو مسیر باز عکس بازی کردیم 

خیلی خیلی خسته بودیم فقط دلمون میخواست برسیم پناهگاه 

بلاخره ساعت ۴/۵ عصر رسیدیم پناهگاه 

کفشامونو درآوردیم و یه نفس راحت کشیدیم

پدر شوهر و داماد عمه و شوهر عمه تو پناهگاه بودن

دیگه منتظر مامان و بابا بودیم تا برسن

از یه طرف راننده های لندروور اعتصاب کرده بودن که کرایه رو زیاد کنن دیگه نمی اومدن بالا قبل اعتصابشونم یه لندروور چپ کرده بود که یه اکیپ از گیلان بودن بیچاره ها ظاهرا بیشترشونم خانم بودن

بعد ساعت هفت لندروورها اومدن اما مامان و بابا هنوز نرسیده بودن

خیلی نگرانشون شدیم ، من فک میکردم خدای نکرده بلایی سرشون اومده

دیگه از استرس نمیدونستم چیکار کنم 

سر راه کوهنوردا ایستاده بودم و همش آدرس لباسای مامان و بابا رو میدادم و میگفتم اونا رو دیدین یا نه که بعضا میگفتن آره دیدن

خداروشکر بلاخره سدعت ۸/۵  عصر ا ونا هم به سلامتی رسیدن و خیالمون راحت شد

و سوار لندروور شدیم برگشتیم شا.بیل

پدرشوهرینا مسقتیم برگشتن خونه ، بیچاره همسر هم با اونا برگشت آخه اون براشون رانندگی میکرد

اما من  با مامان اینا رفتم شهرستان لاری شام کباب زدیم 

خیلی چسبید چون واقعا از لحاظ نیروی بدنی تحلیل رفته بودیم 

برای همسر هم خریدیم آوردیم خونه خورد

همسرقبل از ما رسیده بود خونه و دوش گرفته بود منم بعد از برگشت رفتم دوش گرفتم 

خداروهزار مرتبه شکر شب خیلی خوب و آرام خوابیدیم 

روز بعدشم اصلا احساس ناراحتی و کوفتگی نکردیم

خدایا شکرت....

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا شنبه 21 مرداد 1396 ساعت 12:00 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

سلام کوهنورد....
آفرین سمیه جون به همتت. خیلی حالم خوب شد با این پستت.
شما هم مثل ما هرجا میرید یه دلیل برای اعصاب خوردی پیدا میکنید پس.
خوشحال شدم همون بالا آشتی کردین.

سلام نداجونم
فدای تو
شما همیشه نسبت به من لطف دارین
هیچ کس به اندازه ی ما قهر و آشتی نمیکنه
و مورد برای اعصاب خوردی نداره
انصافا همیشه همسرم برای آشتی پیش قدم میشه من خیلی قهرو ام
همیشه یه چیز پیدا میکنم که دعوا راه بندازم قهر کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد