من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

٩- اولین موى سفید

سلام عشقولیا

خوبی؟؟؟

امروز صبح قرار بود زودتر بیدار شیم براى صبحونه تخم غاز بخوریم ، دیشب که من تا ساعت ٣ بیدار بودم و همسرى ١:٣٠ خوابیده بود ، یادم افتاد نون نداریم ، دیگه صبح دیر بیدار شدم گفتم همون نون و چاى رو میخوریم ،

ساعت ٩:٣٠ بیدارشدیم اما من ١٠  از روى تخت بلند شدم ، تو آینه که خودمو نگا میکردم یهو دیدم یه موى سفید روى شیشقه ام هست ، خیلى ناراحت شدم درست در شروع سن سى سالگى موهام شروع به سفید شدن کردن ، سى سالگى که جز شوهرم و مدرک الکى فوق لیسانس هیچى ندارم ، 

بچه ، خونه ، ماشین،..... هیچى ، نه فقط چهار دانگ زمین به زور و زار خریدیم،

اون مو سفیده رو  قیچى کردم ، ترسیدم بکنم روز به روز بیشتر شه،

چایی دم کردم با فطیر برداشتم رفتم مغازه،

همسرى در حال جارو کردن مغازه بود ، اول من صبحونه خوردم بعد همسرى،

خداروشکر از روکشاى دندونام راضى ام ، خیلى وقت بود نمیتونستم یه چیز خیلى سرد یا گرم بخورم ،

اما الان با خیال راحت میتونم چااااااااى داغ که عاشقشم بخورم ،

مغازه خلوت بود ، منم سرگرم وبلاگ خونى بودم بعد اینکه وبلاگ آبانه جووووونم و آشتى جون رو خوندم  ، اول وبلاگ بیضا جان رو تموم کردم بعد وبلاگ نیساى عزیز رو از صبح شروع به خوندن کردم،

ساعت١:٣٠ اومدیم خونه ، براى ناهار فسنجون و برنج گرم کردم ، تا گرم شدن غذاها آشپزخونه و نصف هال رو جاروبرقى کشیدم  ، ناهار خوردیم همسرى ظرفا رو شست منم بقیه هال رو به اضافه اتاق ها و راهپله رو جاروبرقی کشیدم ، باد کل خونه رو گردو خاک کرده بود ، بعد روى سرامیک هال رو دستمال کشیدم ، دیگه از کت وکول افتادم کل بدنم خیس عرق شده بود، یه دور ماشین لباسشویی رو زدم ، روکش مبل ها رو که به خاطر مهمونى از هفته قبل برداشته بودم انداختم،

ساعت٣:٣٠ رفتم اتاق خواب دیدم همسرى خوابیده ، قرار بود ساعت٤ بریم مغازه منم ٢٠ دقیقه دراز کشیدم ، 

ساعت٤ مغازه بودیم اما خداروشکر٤-٥ فروش داشتیم ،

با مامانم تلفنى حرف زدم ، قرار بود فردا براى ناهار دسته جمعى بریم کبابى اما پدر دوست مشترک خانوادگى مامان وبابا فوت شده ، قراره فردا برن مجلس ترحیم  پدرساراخانوم ، که مامان میگفت پول بدم شما دخترا با شوهراتون برین که من شدیدا مخالفت کردم ، گفتم امکان نداره بدون شما بریم بمونه ١-٢ روز دیگه هر موقع شما کارى نداشتین باهم بریم ، البته به زور راضیش کردم،

ساعت ٨ مغازه رو بستیم ، اومدیم خونه شام خوردیم بازم غذاى مونده گرم کردم ، لباساى لباسشویی رو روى مبل پهن کردم ، یه دور لباسشویی رو زدم ،

بعد آماده شدیم بریم خونه مامانم اینا براى دیدن دانیال ،

اول رفتیم طبقه دو به مادرشوهر سر زدیم  چند روز بود نرفته بودم خونشون ، طبق معمول خواهرشوهرا هم بودن ، معمولا قبل از ناهار میان بعد از شام میرن البته این در مورد النازه ، سولماز از خواب که بیدار میشه براى صبحونه هم میره اونجا تا بعد ازشام،

پدرشوهر آماده بود که بره استخر ، همسرى گفت منم بلیط تخفیف دار دارم با شما میام ، 

دیگه برنامه ش عوض شد اول منو برد گذاشت خونه مامانم بعد خودش رفت استخر،

خونه مامانم هر سه تا خواهرام بودن ، سولماز که این هفته شوهرش شیفت شبه ، شبارو خونه مامان میخوابه

آبجى ومهسا هم به خاطر دانیال اومده بودن که بعد رفتن من دیگه اونا رفتن خونه شون،

منم ساعت ١٠:٣٠ با عشخم دانیال جونم بازى میکردم ، عاشقشم یه دونه ست

ساعت ١٠:٣٠ همسرى هم اومد اونم یه کم با دانیال بازى کرد ، ساعت١١ فاطى دانیالو برد بخوابونتش ، ماهم یه کم تى وى شبکه خزر آذربایجان رودیدیم ، میوه خوردیم 

یه کم همسرى در مورد چک ماشینمون که همچنان از طرف خریدار خالیه  و برگشت خورده حرف زدن ،

یه ربع ١٢ بلند شدیم ، یه کن تو شهر دور دور کردیم بعد برگشتیم  خونه ،

براى ناهار فردا بازم غذا داریم براى خوردن خوشبختانه ناهارنمیپزم،

بعدشم که گوشی بازى و الانم دارم از شدت خواب میمیرم،

شبتون خوش

ساعت١:٢٥ 

خدایا شکرت

نظرات 4 + ارسال نظر
په پو دوشنبه 19 بهمن 1394 ساعت 22:58 http://aski-ewin.blogsky.com

اگه اشتباه نکرده باشم حدیثی هست در مورد اینکه موی سفید در قیامت نوری میشه برای اون شخص. درستی شو مطمئن نیستم.

عههههه واقعا
پس اولین کورسوى نور برام روشن شد
مرسی

مهسا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 21:08 http://sarneveshtehman.blogfa.com

یه دونه موی سفید که چیزی نیست یادم نمی یاد کی.. اما منم چند تا دونه موی سفید دارم. اما دیگه خیلی هم نگران نیستم. به هر حال مو سفید خواهد شد. درسته که دوست ندارم سفید شه اما کاری هم نمی شه کرد.

سلام مهساى گلم ، خوبى؟؟؟
مهساجون نمیدونم چرا ناخواسته ناراحت شدم،
راس میگى گذر زمانه دیگه ، همیشه که مو مشکى نمیمونم بلاخره موهام سفید میشن،
هضم وقبول بعضی چیزا زمان میبره ، از دیروز تا الان باهاش کنار اومدم

نیسا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 12:01 http://nisa.blogsky.com

سلام سمیه جونم
من از 23 سالگی موی سفید را لابلای موهام دیدم. ولی وقتی پدرم فوت کرد بعد از یکماه دیدم یک عالمه موهام سفید شده و مجبورم موهامو هر ماه ریشه هاشو رنگ کنم
ضمنا ما هم خیلی فطیر دوست داریم.

سلام نیسا جونم
آخى قربونت بشم ، از دست دادن عزیز خیلى سخته ، خدا رحمتشون کنه،
من از شهریور موهامو رنگ نکردم دلم میخواد یه مدت موهام مشکى باشه ،
تو وبلاگ قبلیم عکس گذاشتم ، اردیبهشت موهامو دکلره کرده بودم ، دودى زیتونى بود،
شهریور ان ٢ گذاشتم مشکى شد اما رفته رفته رنگش روشن تر شد الان قهوه اى سوخته ست با ریشه مشکى،
چه خوب
منم خیلى دوست دارم ، اکثرا خودم میپزم

بیضا یکشنبه 27 دی 1394 ساعت 10:18

سمیه جون منم وقتی مهمونی دارم همین برنامه رو دارم که تا ۲ یا ۳ روز غذای مونده میخوریم که همسر خیلی دوست نداره و ایراد میګیره ولی من به روی مبارک خودم نمیارم و همچنان ادامه میدم ولی واسه برنج دیګه ګه دو روز بعد ګرم بشه اصلا نمیخوره که من فقط کمی برنج دم میکنم و با همون غذا های دیګه میل میکنیم که خیلی احساس راحتی میکنم .

ما تقصیره نداریم که ، نمیشه براى مهمون غذا کم پخت ، شاید یکى دلش خواست زیاد بخوره ، کم بیاد بد میشه دیگه،
وقتى غذا اضافه میمونه من کیفور میشم چون چند روز مجبور نیستم غذا بپزم
شوهر من خسیسه از خوردن غذاى مونده ناراحت نمیشه میترسه بریزم سطل آشغال تا آخرین قاشقم میخوره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد