من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

١١- روز مره

سلام

یه روز خوب دیگه ،

امروز ساعت١٠ از روى تخت بلند شدم، چایی دم کردم ، عکسا وفیلماى آى پد رو ریختم رو لپ تاپ تا بعد از ظهر بتونم تو وبلاگم عکس بذارم،

تخم غاز رو پختم و چای و فطیر برداشتم رفتم مغازه ،

حاج آقا هم مغازه بود ، از امروز پلاکارد انبارگردانى و تغییر جنس زده به اضافه پیامک براى مشتری هاى ثابت و عمومى،

قیمتا رو هم خیلى پایین آورد ، مغازه ارزانسراست فروشمون با حداقل سوده ، اما حاج آقا بعضی جنسارو به قیمت خرید زد بعضی هاروهم  با چند هزارتومن ضرر ، میگه میخوام جنس از مغازه کم شه ، جنس جدید براى عید بیارم و هم اینکه سرمایه ام تا حدودى برگرده ،

بلاخره تا ساعت ١٢ بود ، همش سرپا بودیم خسته شدیم ، دیگه پاهام داشتن میترکیدن،

ساعت ١:٣٠ اومدیم خونه ، براى ناهار برنج مونده با مرغ بریان مونده از مهمونى گرم کردم خوردیم،

ظرفاى ناهارو شستم ، همسرى هم براى بردن به مغازه چاى سبز دم کرد ریخت تو فلاکس،

بعد عکساى مهمونى رو آپلود کردم ، و یه پست مصور گذاشتم اینجا،

بازم در خدمت همسرجان بودم بعدش  یه کمى استراحت کردیم ساعت ٤:٣٠ رفتیم مغازه،

به خاطر پلاکارد و پیامک ها مغازه امروز خیلى شلوغ بود البته بیشتر براى نگا کردن وپرو اومدن ، فروش بازم کم بود ،

ساعت ٨  من اومدم خونه همسرى رفت آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه تا اومدن اون براى شام آش دوغ پختم ، شیرینى نخودچى هم پختم ،

همسرى اومد دو کاسه آش خورد منم با بورانى بادمجان با برنج خوردم براى شام،

بقیه آش رو با شیرینى برداشتیم رفتیم خونه مامانم ، علاوه بر فاطی و سولماز ، آبجیم اینا هم اونجا بودن،

قرار بود همسرى با بابام برن استخر اما بابا بعد خوردن آش سنگین شد گفت بمونه بعدا میریم الان خوابم میاد،

همسرى آبجیم و مهسا رو برد گذاشت خونه شون منم به اندازه کافی با دانیال بازى کردم ، عاشقشم خیلی ماهه،

مامانم بهم گفت آبجى از دستم ناراحته ، ظاهرا چند وقته پیش من یه حرفی  رو بدون غرض خاصی زدم مه اون ناراحت شده و از من دلخوره ، قبل از رفتن منم از دستم ناراحت بوده وپشت سرم حرف میزده،

مى دیدم چند روزه باهام سرسنگینه اما میگفتم احتمالا خودش از چیزى ناراحته به خاطر همین یه دمغه نگو از من دلگیر بوده،

من آبجیمو خیلى دوست دارم وتا میتونم به خودش ودخترش محبت میکنم ، خیلى ناراحت شدم که رفته پشت سرم حرف زده کاش به خودم میگفت منم توضیح میدادم که هدفم چى بوده و چرا اون حرفو زدم به جای اینکه یه مدت بشینه خودخورى کنه آخرشم بره پشت سرم حرف بزنه،

از دستش خیلی دلخور شدم 

من اصلا شانس ندارم به هرکى هرچقد محبت میکنم بازم جواب معکوس میگیرم ،متاسفانه 

تا حدوداى ساعت١٢ اونجا بودیم بعد برگشتیم خونه،

براى فردا ناهار نذاشتم قراره فردا مهمون مامان همه باهم بریم کبابی،

شب خوش

ساعت١٢:٥٥

خدایا شکرت

نظرات 1 + ارسال نظر
بیضا دوشنبه 28 دی 1394 ساعت 10:07

سلام عزیزم ایشالا مهمونی خوش با مامان و خونوادت داشته باشی و در ضمن بخاطر خواهری هم ناراحت نباش میتونی از دلش دربیاری. ممنونم از رهنماییت، ولی در قسمت پایین یادداشت جدید هیچ آیکنی بنام آپلود عکس نیست.بوس بای

سلام بیضا جونم
قربونت بشم مرسی، آره حتما باهاش حرف میزنم اما از اینکه الکى یه حرف کوچیکوبزرگ کرده ناراحت شدم،
خواهش میکنم ، الان آدرس آپلود رو برات میفرستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد