من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

واکسن ۲ ماهگی بوسه خانم

سلام دوستان 

خوبین؟

فردا وقته واکسن دو ماهگی بوسه ست

خیلی استرس دارم ، خدا خودش به خیر بگذرونه ، 

دعا کنین انشالله بچه ام خیلی اذیت نشه

احتمالا بعد زدن واکسن برم خونه مامانم اینا ، 

واقعیتش مامان و بابام زیاد اهل کمک کردن نیستن اما بوسه اونا رو دوست داره و تو خونه شون و بغل مامان وبابا خیلی آرومه به خاطر همین میخوام برم که شاید اگه پیش اونا باشه زیاد اذیت نشه.

خدایاشکرت...

خواب عمیق بوسه کوچولو

سلام دوستان

خوبین؟

امروز روز خوبی نداشتم خیلی گریه کردم شاید به نظر خیلی مسخره بیاد اما من خیلی نگران بودم

دیشب بوسه حدود ۲ ونیم به زور خوابید از ساعت ۹ شب اصلا نخوابیده بود تا اینکه  ساعت ۱۲ خوابش می اومد بردم بخوابونمش ۱۰ -۱۵ دقیقه میخوابید بیدار میشد گریه میکرد اونم گریه ی سوزدار ، پوشکشو عوض میکردم ، بهش شیر میدادم بازم میخوبید ، زود بیدار میشد ، بهش شربت کولیف هم دادم چند دقیقه اروم شد بازم شروع به گریه کرد ، بلاخره حدود ۲ ونیم خوابید تا صبح که اصلا بیدار نشد ، ساعت ۹ رو گذشته بود بیدار شد ، خیلی خواب الود بودبرای اولین بار حدود ۷ ساعت پیوسته خوابیده بود ، تو نت نوشته بود نوزاد نباید بیشتر از ۵ ساعت پیوسته بخوابه باید بیدار شه شیر بخوره چون احتمال اینکه از گشنگی تو خواب غش کنه هست ، بلاخره صبح بعد شیر و پوشک تا ساعت ۱۲ ونیم خوابید ، از پوشکش صدا اومد فهمیدم خرابکاری کرده به زور بیدارش کردم پوشکشو عوض کردم ، خیلی کم شیر خورد بازم خوابید ، حدود ساعت ۳ بود که نگرانش شدم آخه اصلا سابقه نداشت اینجوری بخوابه از شدت ناراحتی و نگرانی همش گریه میکردم ، با همسر خیلی تلاش کردیم بیدارش کنیم اما بیدار نشد ، همسر خیلی سعی کرد که ارومم کنه میگفت طبیعیه نگران نباش بیا ماهم کنارش بخوابیم اما معلوم بود خودشم نگرانه ، انگشتشو میداد دست بوسه ببینه فشار میده یا نه! ، برای بوسه نبات داغ درست کردم گفتم شاید یه چیز شیرین باعث بیدار شدنش بشه با قاشق چایخوری چند بار نبات داغ ریختم تو دهنش اما بیدار نشد ، 

به یکی از دوستان وبلاگی سابق که الان کانال مینویسه (سرمه جون)  تو اینستاگرام پیام دادم گفتم بوسه بیدار نمیشه گفت نگران نباش احتمالا خیلی خسته ست دلش میخواد بخوابه ، قلقلکش بدین بیدار شه ،  متاسفانه با قلقلک هم بیدار نشد اما یکم حرفای سرمه جون آرومم کرد، 

همسر رفت سر کار ساعت ۴ بوسه با گریه ی شبیه جیغ بیدار شد ، اینقدر خوشحال شدم اندازه نداشت بهش شیر دادم ، خیلی گشنه ش بود خوب میک میزد ، تو چشماش که نگاه میکردم انگار دنیا رو دوباره بهم داده بودن خیلی خیلی خوشحال شدم ، شیر خورد پوشکشو عوض کردم دوباره خوابید ، ایندفه نگران نشدم فهمیدم که واقعا خسته ست بچه ام 

یه چیز در مورد پوشک عوض کردن بوسه بگم ، بوسه خیلی  ببخشید وقتی  پی پی میکنه بیدار میشه و گریه میکنه ، که این  بارِ اول پی پیش هست ،  از پوشک کثیف بدش میاد باید زود بازش کنم ، میبرم میشورمش میارم میذارم روی تشک تعویض زیرشم دستمال کهنه ای میذارم که ۲ یا ۳ بار هم اونجا پی پی میکنه هربار که پی پی میکنه دستمالو عوض میکنم ، احتمالا اون وسطا جیش هم بکنه ، 

هر روز چند تا کهنه میشورم براش مثل قدیما 

وقتی کارش تموم میشه قیافه ش شادو خوشحال میشه دیگه زور نمیزنه ، وقتی پوشک پی پی میکنه گریه میکنه رنگ پوستش قرمز میشه اما روی دستمال خیلی راحت کارشو میکنه که منم دلم نمیاد دوباره پوشکش کنم تا اذیت بشه،

در کل خیلی براش پوشک عوض میکنم دلم نمیاد تو جیش و پی پی بمونه بچه ام ، روزی ۱۰ _۱۱ تا پوشک براش میبندم ، میدونم خیلی گرون شده خودمون وضعیت مالی مون زیاد خوب نیست اما نمیتونم به خاطر پول بچه رو اذیت کنم.

دیگه تا شب همش خوابید ، حدود ساعت ۱۰ بیدار شد تا تا ساعت ۲ شب بیدار بود اما دیگه مثل سه شب قبل که بدجور قبل خواب گریه میکرد ، گریه نکرد ، خداروشکر خیلی خوب و اروم خوابید .

خدایا شکرت.....


بوسه کوچولوی مامان

سلام دوستان خوبین؟

کامنتای پستای قبلی رو تائید کردم ، ببخشید دیر شد

امروز بوسه کوچولو برای اولین بار تو این ۵۴ روز خیلی اذیت شد ، همش گریه میکرد و بی قرار بود .

دیشب رفتیم خونه دوست همسر که یک ماه بعد من قرار بود پسرش به دنیا بیاد ۲۰ آذر گل پسرشون به دنیا اومده بود ، حدود ساعت ۱۰ ونیم رسیدیم خونه شون واقعیتش زودتر میخواستیم بریم اما لحظه ی آخر که میخواستیم از در بریم بیرون بوسه کارخرابی کرد برگشتم تعویضش کردم زمان برد ، 

دیگه اونجا زیاد نشستیم چون خیلی وقته جایی نمیریم مثل آدم‌ندیده ها وقتی جایی میریم دلمون نمیاد بلند شیم ، حدود ساعت ۲ بلند شدیم ، تو راه بوسه گشنه ش شد بهش شیر دادم اما چون سینه مو ول نمیکرد مجبور شدیم تو ماشین دور بزنیم هر موقع سیر شد و ولش کرد برگردیم خونه ،

برگشتیم خونه چون شام نخورده بودیم همسر برای شاممون میگو درست کرد ،‌ بوسه هم تا ما نخوابیم نمیخوابه ، تا بخوابیم شد ۳ ونیم ،بوسه تا صبح بیدار نشد ، حدود ۹ ونیم بیدارشد بهش شیر دادم دوباره خوابید ، تقریبا از بدو تولدش موقع جیش کردن چشماش قرمز و خیس میشه ، منم خیلی نگرانشم 

چند بار خواستیم ببریمش دکتر اما از ترس اینکه بفرستنش برای آزمایش خون دلم نیومد بریم دکتر ، بلاخره امروز تصمیم گرفتیم که حتما ببریمش متخصص اطفال ، از روز تولدش که متخصص اطفال تو بیمارستان ویزیتش کرده تا الان نبرده بودیمش پیش متخصص یه بار که دل درد شدیدی داشت بردیم پزشک عمومی بهداشت ویزیتش کرد ، 

ساعت ۱۰ همسر زنگ زد که متخصص اطفال امروز هست بوسه رو آماده کن بیام ببرمتون ، زود پوشک بوسه رو عوض کردم ، لباساشو پوشوندم خودمم آماده شدم همسر اومد بالا کمک کرد بریم تو ماشین ، (میدونین دیگه خونه ی ما طبفه ی سوم بدون آسانسوره ) 

دکتر که خانم بود حدود ۱۱ ونیم اومد تا اون موقع من رفتم تو اتاق شیردهی منتظر موندم چون هم کسی نبود هم گرمتر بود یه باره م به بوسه شیر دادم ، دکتر معاینه ش کرد مشکلش رو هم‌که جیش کردنش بود هم پی پی ایش به شکل کف بودو موقع پی پی  کردن گریه میکنه رو گفتیم ، وزنش کرد ، باگوشی به صدای قلبش و ریه ش گوش کرد

براش آزمایش مدفوع و ادرار نوشت گفت نتیجه رو بیارین ببینیم مشکلش چیه !! اما گفت احتمال قوی کولیک داده چون شکمشم سفته

رفتیم آزمایشگاه همسر ظرفای نمونه گیری رو گرفت ، اومدیم خونه خیلی گشنه مون بود چون صبحونه نخورده بودیم 

همسر برای من کشمش _گردو_ خرمای تفت داده شده آماده کرد تو اون فاصله پوشک بوسه رو باز کردم شستم و خشکش کردم گذاشتم روی تشک تعویض زیر خودشم دستمال سفید انداختم

کیسه جمع آوری ادرار رو بهش چسبوندم منتظر موندم جیش کنه 

همیشه تا بازش میکنم یا جیش میکنه یا پی پی اما اینبار هیچکدومو نکرد ، خیلی منتظر موندم تا پی پی کرد  با دره قوطی که کاردک مانند بود جمع کردم ریختم تو ظرف منتظر جیش بودم که نمی اومد همونجور با تشک تعویض برداشتم بغلم بهش شیر بدم که جیش هم کرد

همسر بعد آماده کردن صبحونه برای من رفته بود حموم ، دندونش درد میکرد ، همسر میگه من هر وقت دندونم درد میکنه میرم حموم زود خوب میشه ،

وقتی اومد دید نمونه ها اماده ست خوشحال شد ، لباس پوشید رفت آزمایشگاه تا تحویلشون بده چون گفته بودن حداکثر ۱ ساعت بعد از جمع اوری نمونه باید تحویلش بدین.

بعد رفتن همسر من درگیر عوض کردن لباس ، پوشک گرفتن و شیر دادن به بوسه بودم ، خونه هم بدجور بهم ریخته بود چون از دیشب لباسای بوسه و سایل خودمون روی زمین و مبلا بود.

آیفونو زدن فکر کردم همسره اما خواهر کوچیکه با دخترش بود ، 

۲ تا خواهر شوهراش و مادرشوهر برای به دنیا اومدن بوسه کادو فرستاده بودن ،

مادرشوهرش ۱۰۰ تومن فرستاده بود ، خواهرشوهراشم لباس فرستاده بودن ، که هیچکدوم اندازه ش نشد یکی بزرگ بود یکی هم کوچیک ، کوچیکه رو برد بده بهشون عوض کنن، شب بهشون زنگ زدم تشکر کردم،  

کاش این رسم کادوی لباس دادن به بچه جمع بشه حداقل اگه میخوان پول ندن و کادو بدن اسباب بازی بگیرن ،

 اولا اون لباسی که طرف میره برای کادو بگیره یه لباس ارزونه که احتمال قوی دوخت و سایزش استاندارد نیست ، دوما شاید اونی که براش کادوی لباس بردی اصلا از اونجور مدل لباسا خوشش نمیاد برای بچه ش بپوشه ،

من برای بچه ی هردوی اینا پول برده بودم که با سلیقه خودشون هرچی خواستن بخرن اما اینا دو دست لباس ارزون بی کیفیت فرستادن که فقط برای توی خونه خوبه که اونم سایزشون نرمال نیست ، قد بلوزه خیلی بلنده و بزرگه  اما شلواره خیلی کوچیکه یعنی نمیشه دوتا رو باهم ست پوشوند یکیش برای ۲ ماهگی خوبه یکیش برای ۶ ماهگی،

خواهر کوچیکه پیش بوسه موند برای ناهار برنج گذاشتم که همسر رسید ، ماهی رو توی تستر گذاشت ، خواهرکوچیکه رفت خونه مامان ناهار اونجا بودن

بوسه یکم بیقرار بود نشد من ناهار بخورم ، حدود ساعت ۳ چند دقیقه خوابید که اون موقع ناهارمو که کاملا سرد شده بود خوردم ،

همسر حدود ۴ رفت ، قرار بود منم برم خونه بابا اینا اما بوسه خیلی بی تابی میکرد اصلا اروم نمیشد دیگه نرفتم،

از ساعت ۴و نیم تا ۶ به کوب بچم یا گریه میکرد یا ناله مبکرد مطمئن بودم یه مشکلی دارم اما نمیدونم مشکلش چی بود ، حدود ۵ ونیم بهش قطره کولیف دادم ، بعد اون بوسه کارخرابی کرد ، کم کم اروم شد ، تو بغلم به شکل ایستاده به طرف بیرون خوابید ، 

خیلی دلم براش سوخت ، بدجوری با سوز و ناله گریه میکرد منم هیچکاری از دستم برنمی اومد ، 

همون حدود ساعت ۴ ونیم به مامانم زنگ زدم گفتم بوسه حالش خوب نیست نمیتونم بیام ، اما نیومد ببینه که چشه چرا بی تابی میکنه یا بهم کمک کنه ، حدود ساعت ۸ زنگ زد چطور شد، بچه خوبه؟ 

وقتی میبینم مادرای همه چطور تو بچه داری به دختراشون کمک‌میکنن اما مامان من اصلا کمک نمیکنه ناراحت میشم ، درسته سنم زیاده و ۳۵ سالمه اما تجربه بچه داری که تا الان نداشتم ، یاد روزای اول زایمانم که میفتم گریه م میگیره چقدر بوسه رو با بی تجربگیم اذیت کردم کسی هم نبود که بگه این کارت اشتباهه ، مامان همش یه جوری برخورد میکنه که خودم باعث میشم بچه ام اذیت بشه ، میگه تقصیر خودته بوسه اذیت شده الکی بچه سالمو بردی دکتر معلومه اینجوری میشه ، 

واقعا نمیدونم بهش چی بگم راهنمایی نمیکنه هیچ با حرفاش آزار هم میده ،

بیچاره بوسه بس که بعد ازظهر اذیت شده بود شبم که کم خوابیده بود تا ساعت ۹ نیم خوابید ، همسر جواب آزمایشش رو گرفته بود ، عکس آزمایش رو تو اینستاگرام من به یه دکتر ارولوژیست فرستادم همسر هم برای بردار زنعموش که صاحب همین آزمایشگاهه فرستاد هردوشون گفتن سالمه و هیچ مشکلی نداره رو خداروشکر ، دیگه جوابشو نمیبریم به دکتر نشون بدیم ، چون همسر باید از مغازه بزنه بره که اونم پدرشوهر ناراحت میشه،

همسر موقع اومدن برای شام آش دوغ گرفته بود من یه پیاله خوردم با بقیه ناهار ظهرمون ،

بعد شام هم چایی با کیک خیس که همسر جمعه پخته بود خوردم ،

یکم ماسترشف رو نگاه کردم که فینالشه فردا تموم میشه از هفته ی بعد سوروایور شروع میشه ، باز بوسه بیقراری میکرد تلوزیونو خاموش کردم ، حدود ساعت ۲ ونیم به زور خوابید ، 

موقعی که بوسه بیقراری میکرد و من داشتم تو سالن میگردوندمش همسر اومد که بچه رو بده من بگردونمش منم ندادم گفتم بغل تو  آروم نمیشه بذار خودم آرومش کنم که سر اون دعوامون شد ، 

واقعا هم بوسه با همسر راحت نیست ، بیشتر از چند دقیقه بغل اون نمی مونه زود گریه میکنه . 

این روزا از دست همسر و گیر دادناش سر بوسه خیلی ناراحتم ، خونه مون خیلی انرژی منفی داره چون همش سر چیزای بیخود دعوامون میشه همسر به همه چی گیر میده مثلا بهش شیر میدم‌میگه داری به زور به بچه شیر میدی اذیت میشه ، درحالیکه اصلا اینکارو نمیکنم یا گیر میده زود زود ناخناتو بگیر بچه رو اذیت میکنی ، آخه نمیشه که ۲ روز یکبار ناخن گرفت باید دربیاد بگیرم یا نه ! یا وقتی خونه ست میگه من خودم باید بچه رو بشورم ، بیچاره بچه رو یک ربع میگیره زیر آب که بذار تمیز بشه اینقد بچه اذیت میشه وقتی‌هم  حرف میزنم‌کولی بازی درمیاره و دادوبیداد میکنه که تو میخوایی بچه مو از من دور کنی نمیخوایی من به بچه ام دست بزنم و از اینجور حرفای بیخود....


خدایاشکرت.....

۹۹/۱۰/۱۳

 

روزها با پرنسس خانم

سلام دوستای گلم 

خوبین؟ خیلی ممنونم که برام کامنت میذارین و ابراز لطف و محبت میکنین  ، خیلی دوستتون دارم و منت دارتون هستم ،

شرمنده که کامنتای پستای قبلی رو جواب ندادم ، سعی میکنم به زودی جواب بدم ،

خداروشکر منو تا.نسوجون خوبیم ، روزا با پرنسسم به سرعت و شیرین میگذره ،

روزای اول خیلی بهم سخت میگذشت ، 

بی تجربه بودم ، 

کمک نداشتم ،

 تا.نسو خودش با شرایط جدید سازگار نبود ،

 خیلی اذیت شدیم اما خداروهزار مرتبه شکر الان سررشته کارای بچه داری دستم اومده ، واقعا فکر نمیکردم بچه داری اینقدر سخت و پرمسئولیت باشه ، وقتی تا.نسو گریه میکنه دنیا رو سرم خراب میشه ، خدا میدونه چقدر دلم براش میسوزه ،

متاسفانه تو این روزا چند بار سوتی بزرگ دادم که منجر به آزار و اذیت تا.نسو شد و عذاب وجدان هنوزم ولم نمیکنه ، روزای اول که بوسه خانم ( اگه اجازه بدین به جای تا.نسو بوسه بنویسم چون تا.نسو اسم خاصیه میترسم کسی از اقوام  تو گوگل سرچ کنه و پیجمو پیدا کنه ) به دنیا اومده بود خواهردومی گفت بعد از هربار تعویض پوشک به بوسه پماد سوختگی بزن منم چندبار زدم اما از اونجایی که همسر کلا تو کارای بچه داری خیلی دخالت میکنه گفت نزن بچه که مشکلی نداره از یه طرفم ما پوشکو زود زود تعویض میکنیم لازم نیست پماد بزنی ، دیگه ۵_۶ روز گذشت ، میدیدم گاهاً بوسه بدجور گریه میکنه اما فکر نمیکردم سوخته باشه یه بار کشاله ی رانشو باز کردم دیدم ای وای برمن بدجور سوخته ،  البته من چون تا حالا سوختگی بچه ندیده بودم چند روز قبلش دیدم قرمز شده فکر کردم طبیعیه اصلا به ذهنم خطور نکرد سوختگی باشه، خیلی ناراحت شدم اینقدر از خودم بدم اومد که اندازه نداره ، بیچاره رو چند روز با ندانم کاری سوزونده بودم ، اولش پماد کالاندولا زدیم اثر نکرد ، پماد زینک اکساید زدیم یواش یواش بهتر شد ،

خاله کوچیکه بهم گفته بود پماد ان ان هم خیلی خوبه ۲ روز از اون استفاده کردیم بوسه سر اونم خیلی گریه کرد و اذیت شد فکر کنم بهش نساخت ، الان فقط زینک.اکساید فیروز میزنم .

+

+برای بوسه تخت کنار مادر و گهواره نگرفتیم همه میگفتن استفاده موقتیه و پول بیخود میدی بهش نخری بهتره منم متاسفانه با حرف اطرافیان نخریدم که ای کاش حتما میگرفتم ، 

چون بوسه به جز تخت خواب برای ۶ ماه بعد که بعدا هم نوجوان میشه هیچ وسیله ی خوابی نداره ، روزا که میخواد بخوابه توی کریر لحاف گذاشتم میذارم توی اون میخوابه ، کریر رو هم روی مبل سه نفره میذارم ، یه بار داشتم ناهار میذاشتم بوسه هم بیدار بود داشت سکسکه میکرد ، هر چند دقیقه یه بار از آشپزخونه بهش نگاه میکردم صداشم که می اومد خیالم راحت بود که حالش خوبه ، یهو دیدم صدای بوسه قطع شد ، نگاه کردم دیدم توی کریر نیست خدا میدونه خودمو چطوری رسوندم تو سالن که ببینم بوسه کجاست ، اومدم دیدم اینقد تکون خورده و دست و پا زده  از توی کریر افتاده روی مبل ، سکسکه ش هم قطع شده بود ، داشت اینور اون ورو نگاه میکرد ، ۲۸ روزه بود که این اتفاق افتاد، خیلی از بی فکری خودم ناراحت شدم و گریه کردم همش میگفتم خدا منو بکشه که حواسم بهت نبود اگه از توی کریر به جای مبل می افتاد کف سالن چیکار میکردم ، خدا خیلی باهامون بود که چیزی نشد ، الانم یادم می افته بغض میکنم .

++  آخرین وزن بارداریم ۸۲ کیلو بود که ۲۰ روز بعد از زایمان رفتم خونه بابا اینا ، اونجا خودمو وزن کردم دیدم شدم ۷۰ کیلو ، ۱۲ کیلو کم کرده بودم ، خیلی خوشحال شدم گفتم ۷ کیلو مونده تا به وزن قبل بارداری برسم روز بعدش غذامو کم کردم ، از صبح تا شب خیلی کم آب و غذا خوردم با خودم گفتم نهایت تا یک ماه اینم ۷ کیلو رو هم کم میکنم اصلا به ذهنم نرسید که وقتی من چیزی نخورم شیرهم نمیاد که بچه بخوره 

از یه طرفم آبنبات نعنایی داشتیم که باهاش چای سبز با عصاره نعناع میخوردم و برای اینکه بوسه نفخ نکنه عرق نعناع هم میخوردم غافل از اینکه نعناع شیرو رو کم و به مرور قطع میکنه ، اون شب از ساعت ۱۰ شب به بعد سینه هام کاملا خالی شدن ، بیچاره بوسه هی میک میزد خسته میشد یه ۱۰ دقیقه میخوابید دوباره گرسنه بیدار میشد ، صدای گریه ش برا ی گرسنگی رو میشناسم  یه مدل خاصیه ، تا ۱ شب این روال خوابیدن و میک زدن ادامه داشت تا اینکه بلاخره گرسنه به زور خوابید تا حدود ۳ شب .

 منم از وقتی فهمیدم شیرم قطع شده کلی مایعات و غذا خوردم که دیگه ۳ شب شیر داشتم ، میخواستم به بوسه چند قاشق نبات داغ بدم که متاسفانه بازم از اونجایی که همسر خیلی تو بچه داری دخالت میکنه نذاشت بدم گفت بچه عادت میکنه بد عادتش نکن ، 

یه نوزاد ۲۱ روزه رو به زور گرسنه خوابوندم ، عذاب وجدانش همیشه باهام میمونه .

+

+++ روز ۱۷ ام تولد  بوسه چیزای نفاخ خیلی خورده بودم ، پاستا پنه ، موز و .. از یک شب تا ۱۱ ظهر روز بعد بوسه یه ربع میخوابید بیدار میشد خیلی ببخشید با جیغو داد بادشکم میداد یکم آروم میشد دوباره تکرار میشد یعنی ۱۲ ساعت تمام بچه ام عذاب کشید ، دیگه ۱۱ ظهر به همسر زنگ زدم گفتم بیا ببریمش دکتر ببینیم چرا اینجوری عذاب میکشه که دکتر گفت نفخ شدید کرده یه شربت گریپ میکسچر داد با قطره ی کولیف که تا بیاییم خونه تو ماشین بهش شیر دادم خوابید تو خونه هم خوب خوابید دیگه بهش شربت ندادیم چون نفخش رفع شده بود ،

چندتا مورد دیگه هم پیش اومده که هربار به خودم لعنت فرستادم که چرا من از بچه داری هیچی نمیدونم چرا باید  این خطاها رو داشته باشم ، 



+×+×+×اولین ماهگرد بوسه رو که ۲۰ آذر میشد خونه مامان اینا گرفتیم ،

روز ۲۴ ام تولدش به آبجی بزرگه و‌ کوچیکه گفتم بیان بوسه رو حموم کنیم  ، مامان هم آخرای حموم کردنش اومد به آبجی اصرار کرد که برای شام برن خونا اونا که آبجی راضی نشد میون حرفا من گفتم هفته بعد پنجشنبه ۲۰ ام اولین ماهگرده بوسه ست که مامان گفت پس هفته بعد همتون ببایین خونه ما که برای بوسه هم ماهگرد بگیریم ، خواهر دومی هم همون روز اومد برای بر دن دانیال که خوب شد همه دور هم جمع شدیم ، مامان و خواهرکوچیکه هرکدوم برای بوسه عروسک پولیشی بیخطر گرفته بود ، مال مامان اسب فانتزی صورتیه مامان خواهرکوچیکه یه جوجه زرد فانتزیه 

شب یلدا خونه بابا اینا بودیم اصلا دلم نمیخواست برم خونه مادرشوهر چون از روز دوم زایمانم به بعد فقط یکبار روز ۱۷ تولد  بوسه با دختراش اومدن دیدنمون ، اون وقتی میخواد به من و دخترم کم محلی کنه چرا من باید بیفتم دنبالشون ، 

شب یلداهم خوش گذشت ، آبجی بزرگه برای بوسه لباس سرهمی خوشگل خریده بود . خواهر کوچیکه هم یه کبف پول دخترونه طرح جغد گرفته بد توشم ۲۰ تومن پول گذاشته بود .


۶ دی تولد همسر بود ، دلم میخواست براش یه هدیه ی خوب بخرم بعد با خودم گفتم تابستون بیشتر از ۳ میلیون براش لباس و ساعت خریدم دیگه بیخیالش شدم با همفکری خودش به بابا گفتم از سرکوچه ی خونمون برای همسر  لباس زیر ، جوراب پشمی زمستونی ، شلوار راحتی زمستونی  و یه دسته گل بگیره.

کیک تولد رو هم قرار بود خودش بخره،

مامان هم چند روز بود میگفت برین برای همسر یه چیزی بخرین پولشو من میدم ، روز جمعه رفتیم یه بلوز یقه اسکی مشکی خرید که ۲۰۰ تومن شد پولشو مامان داد، 

مادرشوهر هم صبح روز تولد همسر رفته بود مغازه بهش ۲۰۰ تومن داده بود ،

جمعه که رفته بودیم بیرون یکم دور بزنیم همسر چندبار گفت بریم خونه بابا اینا بابا بوسه رو ببینه که من الکی لباسامو که  مناسب نیستن رو بهانه کردم نرفتم ، روز بعدش که روز تولدش بود گفتم بعدا همسر حرف درمیاره که اره تو از اونا فرار میکنی و بهشون کم محلی میکنی ، بهش  گفتم  کیک تولدت رو برداریم بریم خونه اونا تولد بگیریم ، با اینکه اصلا راضی نبودم برم اونجا اما رفتیم حدود ۲ ساعت موندیم ، مادرشوهر زنگ زد دختراشم اومدن  ،میدونین دیگه مادرشوهر و دختراش تو یه ساختمون سه طبقه همه باهم هستن ،

الکی جلوی همسر و پدرشوهر قربون صدقه ی بوسه میرفتن انگار نه انگار که تا حالا بهمون کم محلی کردن . دختر خواهرشوهر کوچیکه  با.ران خیلی حسادت بوسه رو میکرد راضی نبود کسی بغلش کنه یا باهاش حرف بزنه

بعدبرگشتن از اونجا رفتیم خونه بابا اینا آو.ینا دخترخواهرکوچیکه برای بوسه یه جفت پاپوش خوشگل گرفته بود ، یکم نشستیم بوسه رو وزن کردیم ، برگشتیم خونه خودمون

الان بوسه خانم کنارم خوابیده منم هر بار این میخوابه دلم براش تنگ میشه میگم کاش زود بیدار شه ، بیدارم میشه فقط بغل میخواد یه جا نمیخوابه که من بشینم باهاش بازی کنم یا باهاش حرف بزنم ، 

امروز روز ۴۹ ام به دنیا اومدنش هست ،

دیروز عمو کوچیکه و زنعمو اومدن برای دیدن بوسه یه قالب کره ی محلی آورده بودن با ۱۰۰ تومن پول ، خیلی تعجب کردم از دیدنشون ، اصلا انتطار نداشتم بیان .

مامان اینا هم دیروز رفتن خونه لوندویلشون 

دیشب از ساعت۱۱ من تلاش کردم برای خوابوندن بوسه تا اینکه ساعت ۲۰ دقیقه به ۲ به زور خوابید ، 

ساعت حدود ۵ بیدار شد برای شیر و پوشک دوباره خوابید تا ۹ صبح بازم شیر و پوشک حدود ۱۱ خوابید ، منم صبحونه خوردم شب خوب نخوابیده بودم نمیدونم چرا دل پیچه داشتم خیلی ببخشید چندبارم تا صبح رفتم سرویس 

برای ناهار برنج شستم کباب تابه ای آماده کردم ، گذاشتم روی گاز اما زیرشونو روشن نکردم ، رفتم کنار بوسه تا ساعت ۱ ظهر خوابیدم ، ۱ بیدار شدم زیر غذاهارو روشن کردم که بوسه بیدار شد ، بهش شیر دادم پوشکشو عوض کردم ، همسر اومد 

برای دومین بار بعد از تولد بوسه باهمسر دوتایی ناهار خوردیم چون بوسه همیشه موقع غذا خوردن ما بیداره و بد قلقی میکنی تنها نمیمونه ، امروزم با اینکه بیدار بود اما اجازه داد غذامونو بخوریم ، تو کریر بردم گذاشتمش تو آشپزخونه از دسته ی کریرش دو تا جغجغه رنگی آویزون کرده بودم که حواسش پرت اونا بود ،

بعد ناهار همسر برای من آب هویج درست کرد البته الان حدود  یک ماهه هر روز آب هویج میکشه برام به خاطر اینکه شیرم زیاد بشه  ، بعدش ظرفارو شست رفت استراحت کنه ، منم با بوسه سرگرم بودم تا خسته بشه و بخوابه که خانم حدود ساعت ۵ خوابید ، منم چون ظهر خوابیده بودم دیگه نخوابیدم تا ساعت ۸ که بوسه بیدار بشه گوشی دستم بود ، بیشتر زمانمو صرف نوشتن این پست کردم ، دیروز کیک ساده ی گردویی پخته بودم که با دو تا تیکه بزرگ از اون با چایی خوردم ، اضافه ی ناهارو خوردم ، آب هویجم خوردم

 به خاطر شیردهی دیگه زیاد میخورم ، 

بعد صبحونه و ناهار هم مولتی ویتامین پرینامکس میخورم که نمیذاره بدنم ضعیف شه ، هر روز یه دونه کپسول شیرافزا هم میخورم

حدودای ساعت ۸ مامان زنگ زد برای احوالپرسی  ، ازش پرسیدم کی برمیگردن گفت معلوم نیست ، معمولا مامان محافظه کاره و خیلی به ندرت پیش میاد حرفی رو قبل اینکه انجام بده بهت بگه الان خودش دقیقا  میدونه کی و چه روزی برمیگردن اما نمیگه اصلا از اینکاراش سر در نمیارم،

 بعد بیدار شدن بوسه بازم شیر دادم بهش پوشکشو عوض کردم ، گذاشتمش تو کریر ، دیگه کریر رو روی مبل نمیذارم رو زمین میذارم و برای اینکه حالت گهواره ای تکون نخوره جلوش به عنوان ترمز یه کوسن کوچیک میذارم ، 

من هر بار که بوسه رو بعد تعویض پوشک میشورم با کهنه ی مخصوص بچه ها خشکش میکنم که بیشتر مواقع تا بوسه رو که لای پارچه کهنه ای پیچیدم میذارم روی تشک تعویض یا جیش میکنه یا کارخرابی بزرگ ، به خاطر همین همیشه چند تا کهنه ی کثیف هست که باید بشورمش امروز دوبار روی کهنه جیش کرد که اونا رو تا اومدن همسر شستم ، همسر حدود ساعت ۹ اومد ، کلی خرید میوه و صیفی جات کرده بود ، اصلا درکش نمیکنم خودش میدونه تازگیا میوه صیفی خیلی کم مصرف میکنیم و بیشتر مخصوصا وسایل سالاد میره سطل آشغال بازم نمیدونم چرا میخره ،

ناگت مرغ و میگو هم خریده بود که برای شام میگو و  قارچ درست کرد خوردیم انصافا خوشمزه شده بود،

البته بازم نوبتی شام خوردیم چون بوسه بیدار بود 

یکم مسابقه ی ماستر.شف رو دیدیم 

برای ناهار فردا آبگوشت بدون نخود تو دیگ سنگی گذاشتم تا فردا صبح بپزه ، فعلا تا سیستم گوارش بوسه خوب کار کنه و از حبوبات نفخ شدید نگیره ، حبوبات رو حذف کردم .

بعدش به بوسه شیر دادم و پوشکشو همسر عوض کرد ، با کلی مصیبت حدود ساعت یک ونیم به زور خوابوندمش ،

الانم حدود ساعت ۲ و نیم هستش میخوام این پستو بذارم بخوابم ،

دوستتون دارم 

خدایا شکرت .....

شب خوش



فرشته ی مهربونم زمینی شد

سلام دوستان 

خوبین؟

پرنسسم هفته ی پیش ۲۰ آبان زمینی شد 

خیلی خوشحالم و خداروشاکرم که که این معجزه ی خلقت رو بهم هدیه داد

از نگاه کردن بهش سیر نمیشم ، خیلی نازه 

دیگه گوشی بازی نمیکنم همش با خودم میگم این لحظات و ثانیه ها دیگه تکرار نمیشن حیفه وقتمو با چیزی به غیر از دخترم تلف کنم ، وقتی خوابه میشینم فقط نگاش میکنم ، 

از خود عمل بخوام بگم مشکل خاصی خداروشکر پیش نیومد ،  اتاق خصوصی هم تونستیم بگیریم ، روزای اول درد زیاد داشتم به هر حال عمل سزارین بود و کاملا طبیعی بود ، الانم درد دارم اما کمتره ، شکمم جمع نشده موقع راه رفتن تکونومیخوره اذیت میشم ، ۲۷ آبان رفتم مطب دکتر چسب بخیه رو برداشت ، جالبه چون لیزر کردن اصلا هیچی مشخص نیست فقط یه خط کم رنگ شبیه چروک هست که اونم باید دقت کنی ببینی ، 

دکتر گفت رحمم تا نافم پایین رفته اما حدود یک ماه طول میکشه تا کامل جمع بشه و بره جای اولش، گفت بعد ۴۰ روز میتونم با گن ببندمش اما الان فقط با شال و روسری میتونم ببندم که منم نبستم موند برای چهل روز دیگه که گن بپوشم

خاطره ی روز زایمانم رو تا جایی که یادم میاد مینویسم آخه به خاطر موادبی حسی که تو اتاق عمل بهم زدن خیلی چیزارو فراموش کردم ، حتی وقتی آوردنم تو اتاق به همسر گفتم دخترمو بیارین ببینمش تو اتاق عمل نذاشتن ببینمش که فیلمبردار گفت چرا آوردن دیدی اتفاقا بوسشم کردی اما واقعیتش من هیچی یادم نیست ، 

حالا فیلما به دستم برسه ببینم خانمه راست میگه یا نه!! 

روز بعد ترخیصم از بیمارستان اومدیم خونه بابا اینا ، همسر برای دخترمون گوسفند قربونی کرد ، حدود ۲ ساعت  رفتم خونه مامان اینا ، خواهر کوچیکه کاچی با کره ی خیلی زیاد پخته بود ، خوردم ، تا.نسو رو کنارم خوابوندن ، حدود یکساعتی خوابم برد ، قرار بود مادرشوهر و دختراش بیان دیدنمون با کمک خواهرزاده ام مهسا و خواهر کوچیکه رفتم خونه خودم ، به محض رسیدن به خونه لباسامو درآوردم ریختم لباسشویی خواهر کوچیکه از زیر چسب بخیه پاهامو با شامپو بچه شست ، تو بیمارستان با دستمال خیس پاک کرده بودم اما به نظرم  خیلی کثیف بودن ، 

اومدم روی تخت دراز کشیدم دخترمم کنارم گذاشتن ، مادرشوهر ، پدرشوهر و خواهرشوهرا و دختراشون اومدن ، پدرشوهر یه جعبه باقلوا با یه پاکت پسته آورده بود ، خواهرشوهربزرگه یه جعبه شکلات ، کوچیکه هم یه جعبه شیرینی خشک ، دختر خواهر شوهربزرگه هم یه عروسک پولیشی آورده بود ، حدود دو ساعتی نشستن ، نمیدونم چه بدی کردم بهشون که همش تو قیافه بودن از دور به تا.نسو نگاه کردن رفتن نشستن ، یکم بعد مهسا برد داد بغل مادرشوهر که اونجا دیدنش اما اینکه ذوق کنن و خوشحال بشن از دیدن نوه شون یا بچه برادرشون اصلا اونجوری نبود، یکم تو اتاقی که من بودم نشستن بعد رفتن سالن ، منم حالم چندان خوب نبود خوابیدم ، قبل رفتنشون بیدار شدم اومدن خداحافظی کردن رفتن ، 

همسر به کمک مهسا گوشتا رو جابه جا کرد گذاشت فریزر البته بیشتر گوشتارو درسته گذاشت چون هم بلد نبود تیکه شون کنه هم خیلی خسته شده بود ، فقط برای خواهرا و مادرامون گوشت بسته کردیم دادیم که هفت بسته شد به غیر اونا به هیچکس ندادیم ، چون واقعیتش هدفمون رفع مایحتاج خونه بود نه پخش کردن گوشت قربونی نذری

برای شام همسر برامون کباب درست کرد ، شب مامانم و مهسا تو اتاق من و تا.نسو خوابیدن خواهر کوچیکه و دخترش تو سالن خوابیدن همسر هم تو اتاق تا.نسو خوابید ، همسر شب قبلش تو بیمارستان کلا بیدار بود حتی ۱۰ دقیقه هم نتونست بخوابه .

روز پنحشنبه مامان به محض بیدار شدن از خواب به بهانه گرفتن داروهاش رفت خونشون ، خواهر کوچیکه برای صبحونه ام مخلوط کشمش ، خرما ، گردو و کره درست کرد ،

برای ناهار هم همسر مرغ بار گذاشته بود ، نزدیک ظهر شوهر خواهرکوچیکه با یه جعبه شیرینی تر اومد ، چون اون مرغ نمیخوره همسر براش یه سیخ کباب درست برام منم یه سیخ دل گوسفند درست کرد،

بعد از ظهر خاله کوچیکه با یه جعبه شیرینی خشک ، دو تا کمپوت سیب و گلابی و ۲۰۰ هزارتومن پول اومد دیدنمون، مامان هم همون موقع رسید ، 

پدرشوهر بعد ازظهر زنگ زد به همسر گفت به ویزیتور جنس سفارش داده همسر بره مغازه رو باز کنه  ، همسر رفت مغازه ، حداقل اجازه ندادن تا شنبه کنارم بمونه ، 

هوا تاریک شده بود که خواهر دومی و شوهر و پسرش از تبریز اومدن ، یه جعبه شیرینی باقلوا از تبریز گرفته بودن ،

برای شام به خواهردومی گفتم خورشت گوشت  و برنج بذاره 

البته چون حواسمون نبود همه گوشتارو فریز کرده بودیم به خاطر همین مهسا رفت از خونه مامان اینا گوشتای قربونی که بهشون داده بودیم و توی یخچال بود رو آورد پختن ، یه دونه سردست درآوردم از فریزر گذاشتم بیرون فرداش تیکه کردیم دادیم به مامان و خواهرا

دو ظرف قورمه سبزی هم تو فریزر داشتیم که اونم گذاشتم بیرون گرمش کنن اما تقریبا میشه گفت هیچکس نخورده بود ، برای شام همه بودن ، بعد شام بابا برد خاله رو بذاره خونشون مامان هم با اونا رفت ،

شب خواهر دومی و مهسا موندن خونمون 

البته همسر تو اتاق من خوابید اونا تو سالن خوابیدن

نسبت به دو شب قبلش دخترم کمتر گریه کرد و شب خوبی بودفقط چند بار برای تعویض پوشک و دادن شیر با همسر بیدار شدیم،

دو روز اول فقط دخترمو با دستمال مرطوب پاک میکردیم چون من که نمیتونستم برم بشورمش ، همسر هم بلد نبود ، پنجشنبه که خواهر دومی اومد به همسر یاد دادکه چطوری بشوره از اون به بعد دیگه خودش داره میشوره

البته مواقعی خواهرکوچیکه کنارم باشه اونم میشورتش یه بارم که خاله کوچیکه اومده بود شستش ،

اما وقتی خودم تو خونه تنهام که بیشتر مواقع تنهام خودم میشورمش ، کلا با دستمال مرطوب مخالفم چون یه ماده ی شیمایی الکلی و معطر هستش که قطعا مفید نیست هیچ مضرّ هم هست ، و پوست بچه رو میسوزونه،

جمعه صبح خواهر دومی برام کاچی درست کرد البته همسر میخواست درست کنه که چون از روی دستور پخت کتاب آشپزی میخواست درست کنه حجم مواد رو زیاد برداشته بود بهش گفتم بمونه تو بعدا درست میکنی اینبار بذار فا.طی درست کنه، خوب و متفاوت بود به روش تبریزی ها درست کرده بود ، شیره ی انگور رو باید موقع خوردن روش میریختی میخوردی

نزدیک ظهر خاله دومی با غذا اومد البته از شب قبل گفته بود که میخواد برامون غذا درست کنه بیاره ، فسنجون بوقلمون  با پلو بود ، واقعا خوشمزه بود و خیلی چسبید ، ۲۰۰ هزارتومنم برای دخترم داد ، قبل ناهار بلند شد رفت ،

بعد رفتن خاله ، خواهر دومی با کمک همسر و مهسا ، دخترمو توی اتاق حموم کردن ، چون فضای حموم سرد و خطرناکه توی اتاق شستنش ، مامان که دستش اونجوری بود نتونست کاری کنه ، نگاه میکرد منم از اولین حموم تا.نسوجونم  فیلم گرفتم ، یه جایی هم خیلی گریه میکرد منم گریه ام گرفت ، دلم براش سوخت ، اما ارزششو داشت دختر تمیزی شد ، مخصوصا موهاش که بهم چسبیده بودندخیلی نرم و ابریشمی شدن

بعد ازظهر خواهر دومی اینا برگشتن تبریز اما پسرش موند خونه بابا اینا ، چون نمیتونن ببرنش مهدکودک با خواهرم میره شرکت که اونجا اذیت میشه البته خود دانیال هم میخواد اینجا بمونه دلش نمیخواد بره تبریز،

شب خاله بزرگه با عروسش اومد یه جعبه شیرینی تر با یه دونه کره محلی و ۱۰۰ هزارتومن  برای دخترم

عروسش ۵۰ تومن جدا داد ، عروس کوچیکشم ۵۰ تومن جدا فرستاده بود،

من برای دانیال و آوینا از طرف دخترم هدیه گرفته بودم برای آو.ینا تفنگ آبپاش گرفته بود برای دانیال ماشین فنری دیوانه ، 

نوه خاله ام بیچاره حدود ۴ سالشه اما مشکل حرکتی داره و نمیتونه راه بره ، خیلی دلم براش میسوزه ، اسمش ایلیاست ، ایلیا ماشینی که من برای دانیال گرفتمو برداشته بود نمیداد موقع رفتنم میخواست ببرتش که سر اون بیچاره ایلیا خیلی گریه کرد ، دانیال هم خیلی ناراحت بود و با بغض میگفت اونو تا.نسو برای من خریده نمیدمش ، دلم برای ایلیا کباب شد .

موقع رفتن اونا مامان و بابا هم باهاشون رفتن ،

شب آخر وقت بابا و مامان اومدن دانیال رو هم آوردن ، دانیال شلوغ میکرد چند بار همسر بهش چشم غره رفت مامان اینا دیدن آخرسرم سرش داد زد تو آشپزخونه که مامان و بابا دیرن ناراحت شدن چیزی نگفتن ، دانیالو برداشتن رفتن 

از اینکار همسر خیلی ناراحت شدم چون واقعا دانیال کار خاصی نمیکرد که بخوایی سرش عصبانی بشی ، نمیدونم چرا همسر تازگیا با بچه ۵ ساله در افتاده و سرش داد میزنه یا اذیتش میکنه ، با اینکه میدونه من چقدر دانیالو دوست دارم.

شنبه تا دو شنبه اتفاق خاصی نیفتاد فقط یکشنبه مامان رفت گچ دستشو باز کرد حدود نیم ساعت اومد خونمون نشست تا.نسو رو برای اولین بار بغل کرد و بهش ۵۰ تومن  داد، مامان فقط روزی کمتر از یکساعت اومد دیدنم ، چند بار هم خواهر کوچیکه اومد یه بارم شب موند ، خداروشکر اون روزا مهسا کنارم بود و تنهام نذاشت وگرنه از تنهایی دق (دغ) میکردم، روز دوشنبه آبجی اینا حدود ساعت ۱ ظهر از شیراز رسیدن ، مهسا از صبح با همسر رفت خونشون ، بهشون گفتم شب برای شام بیان خونمون چون یئدی گئجه ی ( شب هفت) تا.نسو بود ، 

فقط خودمون بودیم یعنی مامان و بابا ، خانواده آبجی بزرگه و خواهرکوچیکه و دخترش ، شوهر خواهر کوچیکه تهران بود چون مادرش تومور مغزی داره برده بودن تهران برای عمل ،

به خانواده همسر نگفتم چون از روز پنجشنبه مادرشوهر مریضه ، دکتر هم گفته مشکوک به کروناست ، به خاطر همین نمیتونستن بیان منم نگفتم بهشون البته در اصل کرونانیست چون همسر هر روز باهاش حرف میزنه و چند بار هم رفته دیدنش میگه حالش کاملا خوبه فقط روز اول تب و لرز داشته که اونم احتمالا از سرماخوردگی بود چون یه روز قبلش از حموم درمیاد با موهای خیس توهوای سرد و بارونی میره بازار ،

از روز اولی که اومدم خونه تا حالا که روز ۱۵ ام زایمانم هست دیدنمون نیومدن ، 

واقعا مادرشوهرانصاف نکردخودش میدونست من الان کسی رو ندارم بهم برسه ، مامانم که دستش شکسته بود ، نمیتونست برام کاری بکنه ، خواهر بزرگه به خاطر بیماری همسرش شیراز بود ، خواهر دومی تبریز بود ، فقط همسر ، مهسا و خواهرکوچیکه بودن که بهم میرسیدن و کمک میکردن ، سه نفره کاملا بی تجربه 

من بعد اون روز که زنگ زد بهم فحش داد و کلی لیچار بارم کرد اصلا نمیخواستم ببینمش اما بعد حدود یک ماه روز عید قربان بهش زنگ زدم عیدو تبریک گفتم ، فقط و فقط برای اینکه موقع زایمانم بیاد کنارم باشه و از خانواده ام سر اینکه چرا اونا نیستن حرف نشنوم ، مخصوصا بابا که طوری با آدم رفتار میکنه انگار من دخترش نیستم و با حرفاش سر اینکه چرا خانواده همسر نمیان و احوالمونو نمیپرسن آزار و عذابم میده، 

اما متاسفانه مادرشوهر و دختراش شعورشون خیلی کمتر از اونی بود که فکر میکردم ، به خاطر همین با اینکه میدونستم کرونا بهانه ست و مادرشوهر هیچ بیماری نداره و دلش نمیخواد بیاد الکی کرونا رو بهانه کرده ، بهشون نگفتم که میخوام برای دخترم شب هفت بگیرم ،

برای شام گردن بار گذاشتم به همسر گفتم یه دونه مرغ بریون و نیم کیلو سبزی پاک شده بخره ، برنج رو هم به خواهرکوچیکه زنگ زدم گفتم از انباری مون بیاره ، شستم خیسش کردم ، میخواستم برم حموم بعد بیام بذارم بپزه که آبجی بزرگه و مهسا اومدن ، 

برای تا.نسو لباس خریده بود ، کاپشن و شلوار زمستونی ، خیلی قشنگه رنگش قرمزه ، یه سبد هم که پربود از موز ، یه پاکت بزرگ آجیل ، کمپوت آناناس و نارگیل با گل آورده بود، 

برای خودمم یه آبپاش کوچولوی تزیینی  و یه بسته مسقطی آورده بود ،

بعد حموم ژله و دسر برای شام درست کردم ، آبجی هم برنجو آبکش کرد ، دم گذاشت ، بعدش رفت خونه بابا اینا که بهشون سربزنه،

همه که رسیدن گفتم بیزحمت اول عکس بگیریم و مراسم اسم گذاری رو برگذار کنیم بعد شام بخوریم که همه گفتن عیبی نداره، 

اولش من از همه با دخترم عکس گرفتم همسر هم داشت آماده میشد ، بعد قرار شد بابا اسمو بذاره فیلم بگیریم بعد منو همسر هم عکس بگیریم که بابا موقع گذاشتن اسم یهو برگشت گفت اسم تا.نسو رو آقای ایکس ( بابای همسر) گذاشته که اونم باید تو گوشش میگفت که اونم نیومده ،

همسر قرمز شد سرشو تکون داد ، به من نگاه کرد ، خیلی ناراحت شد ، به بابا گفت حاجی اونا از هیچی روحشونم خبر نداره بهشون نگفتیم ،

دیگه بابا اسمو با اذان تو گوش تا.نسو گفت ، چون منو همسر حالمون گرفته شد از یه طرفم حال شوهرآبجی اصلا خوب نبود، بیچاره هم مریضه هم حدود ۲۵ ساعت توی ماشین موندن خیلی خسته ش کرده بود ، خیلی بیحال بود معلوم خیلی درد هم داشت ،

موقع گرفتن فیلم دیدم داره شکمشو فشار میده از شدت ناراحتی و درد خیلی ناراحت شدم با خودم گفتم بیچاره این تو چه وضعیته داره با جونش دست و پنجه نرم میکنه منم به فکر مراسم دخترمم ، زود شامو کشیدن منم سعی میکردم تا.نسو رو بخوابونم ، که اونم نمیدونم چرا تو سالن خونه مون یا تو جمع نمیخوابه و بی قراری میکنه،شامو زود خوردن البته داداش فقط چندقاشق برنج خالی خورد ، آبجی و مهسا هم به زور چند قاشق خوردن ، بلند شدن برن که همسر گفت خودم میرسونمتون ، آخه خودشون فعلا ماشینشونو فروختن،

تا برگشتن همسر مامان و خواهر کوچیکه سفره رو جمع کردن ، ظرفارو شستن،

منم به بابا گفتم کار خوبی نکردی اون حرفو زدی چون واقعا اونا  از چیزی خبر ندارن که بابا رفت تو قیافه 

بعد اومدن همسر مامان اینا و خواهرکوچیکه رفتن،

بعد رفتن اونا خیلی برای داداش ناراحت بودم ، از یه طرفم برای بدشانسی دخترم که هیچ مراسمی نتونستم براش بگیرم میخواستم یه شب هفت بگیرم که اونم اینجوری شد ، یهو یادم افتاد ما اصلا عکس نگرفتیم با اینکه لباسمونو عوض کرده بودیم و موهام و ارایشم بهم ریخته بود اما به همسر گفتم به خاطر دخترم میخوام از شب هفتش چندتا عکس داشته باشم دوربینو تنظیم کردیم و ۲_۳تا عکس فقط محض یادگاری گرفتیم .

سه شنبه ظهر مامان اومد بهمون سر بزنه که دید ناهار نداریم از غذای دیشبم فقط چند قاشق برنج و یه تیکه کوچولو گردن مونده بود من اونو خوردم همسر تخم مرغ خورد ، مامان گفت ناهار ماهم خوب نیست عدسیه وگرنه میرفتم براتون می آوردم ، 

قبل اومدن همسر به مامان گفتم چرا بابا دیشب اون حرفو  زد یا اصلا چرا گیر داده خانواده همسر نمیان ، تقصیر من چیه اونا اینجوری میکنن ضمنا من از پدرشوهر راضی ام ، نمیخوام با این حرفا مارو ناراحت کنین.

روزی هم که از بیمارستان مرخص شدم موقع قربونی کردن گوسفند بابا به همسر گیر داده بوده که چرا خانواده ش  نیستن و تا الان نیومدن ،

یا اینکه همسر موقع تشکر کردن برای آماده کردن گوسفند گفته بود اره اگه ۱۰۰ تومن داده بودی برات می اومدن هم سر میبریدن و تیکه میکردن میدادن  ، این در حالیه که همسر از اول میخواست قصاب بیاره برای کارای گوسفند من گفتم نه بابا ناراحت میشه که قربونی نوه شو غریبه انجام بده تو چطور دلت میاد به غریبه بگی بیاد، کلی با مامان حرف زدم و گلایه کردم ، هرچند گلایه هام اثر عکس داشته تا الان چون بابا تقریبا حالت نیمه قهر باهام داره و خیلی سنگین باهام حرف میزنه از اون حرفا به بعد هم تا الان دوبار اومده دیدن تا.نسو البته یه بارش برای بردن دانیال اومد یه بار هم آبجی اومده بود ، اومد دیدن اون یعنی به خاطر ما دیگه نمیاد، 

وآللاه آدم میمونه چیکار کنه حرف دلتو بگی و گلایه کنی به جای اینکه مشکل حل بشه بدتر باهات بد میشن، 

بعد رفتن مامان حاضر شدیم رفتیم دکتر که چسب بخیه رو برداره، تا.نسو رو گذاشتیم تو کَریر و خوب پوشوندیمش بیچاره خیلی گرمش شد از خونه تا ماشین گریه کرد ، تو ماشین پتوها رو برداشتم حالش بهتر شد تا خود مطب دکتر هم شیر خورد ، همسر ماشینو برد تو پارکینگ عمومی پارک کرد  تا.نسو رو دادم بغلش خودم تنها رفتم مطب قرار شد اگه گریه کرد به گوشیم زنگ بزنه که اونم اصلا حواسم نبود رو سایلنت گذاشته بودم ، خداروشکر تا.نسو هم گریه نکرده بود.

تو مطب چند دقیقه منتظر موندم  تا برم پیش دکتر تقریبا بدون نوبت رفتم داخل ، چسبو دستیارش کَند ، دکتر تو بیمارستان روز بعد عمل موقع ویزیت بهم گفت روز سوم زایمان برم حموم گفت که اگه تونستی چسبو خودت بکَن که من از ترسم با اینکه دوبار رفتم حموم اما چسبو برنداشتم ، بلاخره  اومد معاینه کرد گفت خوبه رحمت تا نافت اومده پایین ، تا حدود یکماه کاملا جمع میشه ، احتمالا درد هم داشته باشی که برای جمع شدن رحم هست و طبیعیه ، قرص مترونیدازول رو گفت تا سه برگ دیگه ادامه بدم ، کرم برای درد سینه نوشت که نگرفتم  چون اوایل نوک سینه هام‌کاملا زخم شده بودن اون موقع به کرم بیشتر نیاز داشتم نه الان که یک هفته از روش گذشته بود البته الان که دارم این پستو میذارم ۱۵ روز  از زایمانم میگذره و بازم خیلی درد دارن موقع میک زدن دخترم ، 

دکتر گفت ۶ ماه دیگه برای چکاپ دوباره برم که احتمالا میرم چون برای سلامتی خودم خوبه که برم .

برگشتم پایین که همسر طبق معمول ناراحت بود که چرا گوشیمو جواب ندادم ، بهش میگم مگه تا.نسو گریه کرد؟ میگه نه اگه گریه میکرد چیکار میکردم

پنجشنبه آبجی بزرگه دستش درد نکنه کلی غذا پخته بود برای ناهار اورده بود ، داداش و مهسا هم بودن ، اومدنشون خیلی خوشحالم کرد ، چون این روزا خیلی دلتنگ‌میشم و حوصله ام سرمیره ،

برامون یه قابلمه بزرگ برنج پخته بود که تا الان داریم برای شام و ناهار میخوریم البته دو بارم مامان غذا داده بود که اونا هم برنجشون زیاد بود ،‌به خاطر همین‌برنجمون تموم نمیشه ، یه ظرف بزرگ مرغ بود که دیروز تموم شد، یه ظرف سالاد و یه قابلمه آش اسفناج ، با برنج حتی زرشک و زعفران دم‌کرده هم‌اورده بود ، .این روزا دست پخت اطرافیان خیلی بهم‌میچسبه قبلا فقط از دست پخت خودم خوشم می اومد اما الان عاشق دستپخت اطرافیانم ، 

بعد ناهار همسر داداش و مهسا رو برد گذاشت خونشون اما ابجی باهام‌موند البته خودم غیر مستقیم گفتم که بمونه چون واقعا دلم میگیره بعدازظهرا ، عصر به مامان زنگ زدیم اونم اومد بابا هم اومد ، بعد بابا با مامان آبجی رو بردن گذاشتن خونشون من بازم تنهاشدم تا همسر از سرکار برگرده ،

جمعه همسر نرفت سرکار ، از بودنش تو خونه خیلی خوشحال بودم ،

صبح جمعه مامان اینا رفتن لوندویل تا به خونشون سربزنن و قبل از محدودیت تردد برگردن ، 

 بعد ازظهر مامان بزرگ ، خاله کوچیکه ، دایی و زندایی و پسرشون که حدود یک ونیم سالشه اومدن دیدنمون ، مامان بزرگ ۲۰۰ تومن برای دخترم داد به بسته شکلات ، دایی هم ۵۰۰ تومن داد با جعبه شکلات ، کادوی دایی به نظرم خیلی زیاد بود ازش انتظار نداشتم اینقدر بده همسر هم به پسرداییم ۵۰ تومن داد ، به آبجی هم گفته بودیم که موقع اومدن اونا اونم بیاد که لطف کرد اومد  ، چون دایی اینا زود رسیدن نشد همسر بره میوه بگیره البته میوه داشتیم اما کم بود به آبجی زنگ زدم موقع اومدتش خرمالو خرید که متاسفانه پولشو نگرفت  ، کارای پذیرایی رو ابجی انجام داد و تا عصر هم پیشمون موند ، 

تو این روزا دیگه خبر خاصی نبود یه بار یکشنبه خواهر کوچیکه سوپ درست کرد اورد که چون حبوبات داشت من نخوردم ، همسر خورد، بعدش مامان از خواهرکوچیکه ماهی سفید با پلو فرستاده بود که چون ماهی شیر رو بدبو میکنه اونم نخوردم آهان صبح یکشنبه خاله دومی پول قرعه کشی این ماه رو که مال شوهرخواهر کوچیکه بود رو آورده بود اما چون مامان اینا خونه نبودن آورد داد به من بعد یهو یادش افتاد که اتاق تا.نسو رو هم ندیده بلند شد رفت نگاه کرد ۵۰ تومنم بالای تختش گذاشت  ، این از شعور خاله ی من ، اونم از مادرشوهر و خواهرشوهرا که  اون روز که اومده بودن رفته بودن اتاقو نگاه کرده بودن یکیشونم نوک زبونی به مامانم نگفته بود که مبارکه و دستت درد نکنه اینقد وسایل برای نوه مون گرفتی همینجوری خیلی ببخشید مثل گاو نگاه کرده بودن اومده بودن بیرون ، واقعا عقده ای ین.


مامان دوشنبه برای صبحونه ام ‌کاچی درست کرده بود،

برای ناهارمون مرغ پلو داد که اونم خیلی چسبید ،

شب برای شام همسر سیب زمینی سرخ کرده با قارچ ، پنیرپیتزا و خامه پخت که عالی شده بود ،

سه شنبه برای صبحونه کاچی که مامان دیروز آورده بود رو گرم کردم خوردم ، برای ناهار برنج داشتیم همسر اومد کباب راسته فیله درست کرد ، 

بعد ناهار ابجی بزرگه اومد  از شنیدن صداش پشت ایفون از ته دلم خوشحال شدم ، سورپرایزم کرد ، کمی بعد ابجی زنگ زد مامان هم اومد ، اومدنشون خیلی آرومم میکنه ، نمیدونم چرا این روزا همش دلگیرم‌، شایدم‌افسردگی‌ بعد زایمان گرفتم ‌خبر ندارم چون از ساعت ۴ که همسر میره سرکار تا ۸ونیم شب که برگرده خیلی سخت برام میگذره ، 

برای شام همسر پاستا پنه آلفردو درست کرد، خوشمزه بود ،

بعد شام به تا.نسو قطره ی مولتی ویتامین دادیم ، 

متاسفانه لباسشو کثیف کرد ، اونو شستم الانم که حدود ساعت ۱۱و ربعه دارم دخترمو شیر میدم بعدش بخوابیم.

پست طولانی شد ببخشید ، چند روزه دارم مینویسم چون مثل قبلا وقت نمیکنم گوشی  دستم بگیرم گذاشتن پست برام سخت شده،

سعی میکنم تو پست بعد خاطره زایمانمو بذارم 

شب خوش 

بوس بوس

خدایا شکرت ....

۹۹/۹/۴  

 ببخشید کامنتای قبلی رو جواب ندادم ، سعی میکنم زود جواب بدم ، قربونتون بشم