من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

روزای کرونایی

سلام دوستان 

ما خوبیم 

تو روخدا برای شوهرخواهرم دعا کنید اونم‌کرونا گرفته حالش خیلی بده

خدا میدونه کارمون صبح تا شب گریه ست 

به خاطر خواهرمظلومم خدا بهش صحت سلامتی بده

ای خدا به خاطر دخترش اونا به ما ببخش

این روزای بد ایران در افغانستان

سلام دوستان خوبین؟

خداروشکر ما رو بهبودیم 

مرسی که مثل همیشه شرمنده ام کردین و پیگیر احوالم بودین

انشالله همیشه سرزنده و سلامت باشین

خیلی مواظب خودتون باشین واقعا بیماریه خیلی بدیه.

از لحاظ جسمی همه رو به بهبودن ، متاسفانه کل خانواده از بابا که واکسن برکت زده بودن گرفتن ، حتی بوسه هم درگیر شد.

همه مون خیلی اذیت شدیم اما بیشترین اذیت رو شوهرخواهرم شد و هنوزم خوب نیست و زیر دستگاه اکسیژنه 

خیلی براش ناراحت و نگرانم ، خواهش میکنم برای سلامتیش دعا کنین ، بیچاره از یه طرف بیماری کبد و دیابتش از یه طرفم کرونا خیلی تحت فشاره ، هیچی نمیتونه بخوره.

این روزا حال روحیم اصلا خوب نیست برای همه چی ناراحتم وضعیت بیماری خودم و خانواده ام ، وضعیت معیشتی مردم ، واکسن برکتی که با علم قبلی به مردم میزنن که بیمارشون کنن ،

از همه بدتر وضعیت مردم مظلوم افغانستان ، هر لحظه که خبری از اونجا میبینم قلبم به درد میاد ، 

چرا اینقدر ناتوانیم که هیچکاری برای هیچکسی نمیتوتیم بکنیم 

واقعا از اینهمه ظلم از طرف دولت خودمون که میتونست مثل کشورای دیگه واکسن تهیه کنه و مردمو نجات بده حالم بده

چرا اصلا به فکر مردم نیستن 

همه دولتیا و همه ی اونایی که تو بهداشت و کادر درمان آشنا داشتن خرداد و تیر واکسن زدن نه بیماری زمینه ای داشتن نه سنشون بالا بود ، همه به فکر خودشونن 

کاش اول به بیماری زمینه ای ها میزدن تا شوهرخواهرمنم ‌کرونا نمیگرفت و تو این شرایط نبود.

من از طرف خودم همه ی اونایی که بدون نوبت و پارتی واکسن زدن رو حلال نمیکنم خدا ازشون نگذره.

این روزا هر روز با حال بد و ضعف شدید از خواب بیدار میشم با اینکه الان روز ۱۸ ام هستم اما هنوزم خوب نشدم ، سرفه هم امانمو بریده.

من شب نهم مرداد با بدن درد شدید ، لرز و حال بد از خواب بیدار شدم ، چون شب قبلش سرکار بودم گفتم شاید اونجا خیلی خسته شدم رفتم مسکن خوردم ، دو تا پتو وسط مرداد ماه انداختم روم به زور خوابیدم ، صبح بیحال بودم اما درد نداشتم ظهر تو اون وضعیت برای ناهار قورمه سبزی گذاشتم  ، شب حدود یک ساعت بود که خوابیده بودم بازم حالم بد شد این بار دردم بیشتر بودم لرزم هم خیلی بیشتر همسر اصرار کرد بریم بیمارستان گفتم نه حالم خوبه اگه ما بریم پس بوسه چی میشه باید از خواب بیدارش کنیم ، شیاف دیکلوفناک زدم ، پکیج رو روشن کردم دو تا پتو انداختم روم به زور خوابیدم ، ظهر برای ناهار جوجه کباب گذاشتم همسر که اومد غذاشو ریختم تو ظرف گفتم منو ببر درمانگاه حالم خوب نیست خودتم تو ماشین ناهارتو بخور ، بوسه رو بردم گذاشتم خونه ی مامان.

درمانگاه شدیدا شلوغ بود به نوبتم ۵۰ نفر مونده بود منتظر نوبتم نشستم از لرز شدید یه جا بند نمیشدم بدن درد هم نابودم کرده بود به منشی گفتم حال من خیلی بده میشه زودتر برم که گفت از مردم اجازه بگیر به هرکی گفتم قبول نکردن ، رفتم منتظر نوبتم نشستم اینقدر حالم بد بود  سرمو گذاشتم روی پام گریه کردم ، گریه ام بند نمی اومد ، بلاخره بعد حدود ۲ ساعت نوبتم شد یه دکتر خیلی بد اخلاق بود که ماسک هم نزده بود گفت سرماخوردگیه چیزی نیست ، گفتم آقای دکتر من حالم خیلی بده بجه کوچیک هم دارم نمیتونم بهش برسم میشه دارویی بنویسین زودتر خوب بشم با یه لحن بد گفت خانم بفرما بیرون انگار چی گفتم بهش.

موقعی که داشتم داروهامو میگرفتم بابا اومد گفت به گوشیت زنگ زدیم جواب ندادی اومدیم دنبالت.

آخه اینجا نگفتم همسر حدود یک ماهه از ساعت ۳ ظهر تا ۱۲ شب تو آماده سازی فست فود کار میکنه اون روزم منو برد درمانگاه تا ساعت ۱۰ دقیقه به ۳ منتظر موند نوبتم نشد  گفتم تو برو سرکارت من حالم خوبه ، بعد رفتن اون گریه کردم.

با بابا اینا برگشتم خونه بابا آمپولو برام زد ، مامان برای خودشون کوفته گذاشته بود منم ازش خوردم ، بوسه خوابید منم کنارش نیم ساعت خوابیدم تا حدودی سرپا شدم ، شب ساعت ۱۲ بوسه بدجور تب کرد ما فکر کردیم داره دندون درمیاره از اونه آوردم بهش استامیتوفن دادم شروع کرد به عق زدن حدود ۲۰ دقیقه پشت سرهم عق میزد لباس پوشیدیم بردیمش'بیمارستان تو راه عق زدناش قطع شد تبشم یکم اومد پایین بردیم پیش دکتر متخصص که گفت چیزی نیست کاملا نرماله اگه آبریزش و عطسه داشت دوباره بیارینش

صبح بوسه با عطسه و ابریزش بینی و تب از خواب بیدار شد به همسر زنگ زدم گفتم خودم با اسنپ بوسه رو میبرم بیمارستان که گفت نه ببرش بهداشت ، بهداشت نزدیک خونه مونه از یه طرفم دکترش فامیله همسره که بهمون گفته هر وقت حال بوسه بد شد بیارینش اینجا

اونجا رفتم به کارمند مسئول پرونده ی بوسه گفتم براش ارجاع به پزشک بزنه 

تا رفتیم اتاق دکتر و علایم بوسه رو بهشون گفتم‌ و حال منو دید گفت هر دو تون کرونا گرفتین 

حرفشو باور نکردم چون دکتر دیروزی گفته بود که سرماخوردگی گرفتم 

اما چون تاکید کرد بدم تست کرونا بدم با بابا رفتیم مرکز بهداشت که تست کرونا بدیم 

تا ساعت ۲ ظهر منتظر موندیم تا تست بگیرن

وقتی نوبتمون شد رفتیم داخل اول یه پزشک عمومی یه سری سوال ازمون پرسید بعد رفتیم برای تست که از بینی با وسیله  ی شبیه گوش پاک کن بزرگ  بود رو داخل بیتی مون کرد یه درد خفیف داشت اما خیلی بد نبود.

گفتن جوابش یک ساعت دیگه آماده میشه برگشتیم خونه بابا عصر رفت جواب رو گرفت متاسفانه تست هر دومون مثبت بود.

خیلی ناراحت شدم بیشتر برای بوسه نگران بودم.

موقع گرفتن جواب تست برای هردومون دکتر نسخه نوشته بود که بابا موقع اومدن خریده بود، شب با بابا رفتیم سرمی که دکتر داده بود رو برام زدن.

خیلی مسکن میخوردم میخواستم زودتر خوب بشم.

روز بعدش  حال بوسه بدتر شد با همسر بردیمش بیمارستان کودکان

حالش اصلا خوب نبود خیلی بیقرار بود

کل دهنش سفید بود کلا همه جای ذدهن و زبونش آفت زده بود


کرونا

سلام دوستان

متاسفانه ماهمه مون کرونا گرفتیم

کل خانواده مون کرونایی شدن

حتی بوسه

حالمون خوب نیست برامون دعا کنین

خصوصا برای خواهر بزرگه ام اون از همه بیشتر حالش بده

واکسن ۶ ماهگی

سلام دوستای گلم 

خوبین؟

کاش آدرسای اینستاتونو خصوصی برام بذارین منم بتونم بیشتر باهاتون آشنابشم

بابت کامنتای پست قبل خیلی ممنونم ، مرسی بابت راهنمایی هاتون 

روز اولی که کامنتارو خوندم یکم ناراحت شدم بعد دیدم واقعا درست میگین من باید بیشتر رو خودم کار کنم مشکل از خودمه ، چند روز بعد شروع کردم به جواب دادن به کامنتا 

بازم ازتون ممنونم.

واکسن شش ماهگی بوسه کوچولو رو حدود ۱۶ روز پیش زدیم 

خداروشکر گذشت اما خیلی سنگین و بد گذشت.

روز بیستم ساعت ۸ونیم بوسه برای شیر بیدار شد ‌دیگه نذاشتم دوباره بخوابه و آماده ش کردم رفتیم بهداشت 

متصدی پرونده ی خودش نبود دو تا خانم بداخلاق بودن که فقط میخواستن آدمو بخورن خیلی هم بی ادب بودن

بلاخره قد و وزنشو گرفتن گفتن بریم اتاق واکسن

موقع گرفتن قد و وزن از بوسه عکس گرفتم ، رفتیم اتاق واکسن که خانم مهربون و خوش اخلاق واکسن زن خودشون بودن 

۵ تا دانشجوی دختر و یه استاد خانم هم بودن که برای آموزش اومده بودن 

استاد به دانشجوهاش توضیح داد بعد به یکی شون گفت بیا واکسنو  بزن  و قطره ی فلج اطفال رو بریز که خانم واکسن زن راضی نشد رو به من گفت میخوایی واکسن بچتو اینا بزنن که منم گفتم نه اصلا ، استاده ناراحت شد گفت چرا از این میپرسی این حتما میگه نه خودت باید واکسنو میدادی میزدن بعدشم ناراحت و با عصبانیت از اتاق رفت بیرون دانشجوها هم پشت سرش رفتن بیرون نموندن حداقل نگاه کنن یاد بگیرن.

منم موقع ریختن قطره عکس گرفتم رفتم بیرون تا حالا آمپول زدن بوسه رو ندیدم دلمم نمیاد نگاه کنم.

بیچاره بچه دوبار موقع زدن آمپول جیغ کشید بعد تموم شدنش زود رفتم داخل بغلش کردم لباسشو پوشیدم از بهداشت اومدیم بیرون.

همسر گفت ما که نمیتونیم زود زود بیاییم بیرون میخوایی بریم عطاری برای انگشتت دارو گیاهی بگیری که اول دو دل شدم آخه میخواستم زود برگردیم خونه شروع به دادن استامینوفن کنم اما  از یه طرفم انگشتم خیلی اذیت داشت طوری که برای شستن بوسه هم مشکل داشتم گفتم باشه زود بریم برگردیم 

خداروشکر بوسه تو راه خوابید ،

انگشت شست دست راستم از اواسط اسفند ماه متورم ، قرمزشده و پوسته میداد شدیدا هم درد داشت انگار با بخار سوخته بود گاها شبا از شدت دردش بیدار میشدم قبلا هم اینجوری شده بود چند بارم دکتر رفتم اما داروها اثر نمیکردن بعد یه مدت خودش خوب میشد اینبارهم  چند نوع کرم و پمادی که قبلا داده بودنو گرفتم اما اثر نکرد خیلی اذیت میشدم خصوصا موقع عکاسی سر صحنه ‌که مدام باید دکمه ها رو با انگشت دست راستم جابه جا میکردم .

بلاخره عطاری پودر مورد وسدر داد گفت اینا رو باهم مخلوط کن خمیر درست کن بذار یه ربع روی انگشتت بمونه بعدش روغن کرچک بزن که خداروشکر گفته هاشو انجام دادم انگشتم خوب شد.

برای یب.وستم  هم گل نسترن و برگ سنا داد گفت چایی شو دم کن استفاده کن.

برگشتیم خونه ساعت ۱۰ به بوسه استامینوفن دادیم که موقع دادن استامینوفن بیدار شد ، (ما استامینوفن پارا.کید طعم توت فرنگی به بوسه میدیم.)

بیدار بود تا اینکه حدود ساعت ۱۲ خوابید تو اون فاصله براش فرنی و سوپ آماده کردم برای خودمونم ناهار گذاشتم تا ساعت ۲۰ دقیقه به ۲ با گریه بیدار شد، 

شدت گریه ش بیشتر شد یه جوری گریه میکرد دلم میخواست بمیرم براش ، از چشماش سیل اشک بود که میومد 

دور دوم استامینوفنش ساعت ۲ بود حین گریه هاش دارو رو بهش دادم حدود ۱۰ دقیقه بعد آروم شد اما بی حوصله و بیقرار بود.

وقتی بیدار شد همش پاشو تکون میداد بیشتر گریه میکرد اما بعد دادن دارو دیگه فهمید که نباید پاشو تکون بده گذاشتمش روی تشکش دیگه یه جا ثابت مونده بود اصلا هم پاشو تکون نمیداد.

مامانم حدود ۲ونیم اومد به بوسه سربزنه براش یه قابلمه ی روحی(رویی) کوچیک هم گرفته بود .

ماه رمضون بود دیگه ازش پذیرایی نکردم چون مامانم امکان نداره روزه شو بخوره خیلی هم روی روزه گرفتن حساسه.

برای ناهار خودمون مرغ تو  فر با کته گذاشته بودم ‌بس که حواسم به بوسه بود مرغا یکم توی فر سوختن.

حدود ساعت ۵ بازم بوسه شروع به بیقراری کرد با مامانم منتظر بودیم که ساعت داروش برسه که دیدیم خیلی ناراحته ۵ دقیقه به ۶ قطره رو دادیم بعدش خوابید ، مامان حدود ساعت ۸ رفت خونشون چون میخواست افطاری آماده کنه. دمای بدن بوسه بالا بود(حدود ۳۸ بود) نمیتونستم کاری بکنم خیلی ناراحت بودم بعد رفتن مامان حدود ساعت ۸ ونیم بازم بوسه شروع به گریه کرد بعدش دوباره خوابید اینقدر ناراحت بودم که بعد خوابیدنش گریه کردم

همسر حدود ساعت ۱۰ اومد ، حدود ۱۰ ونیم هم بابا اومد بهمون سربزنه 

حال بوسه اون موقع یکم بد بود اما رفته رفته بدتر شد 

دمای بدنش ۳۸ ونیم شده بود 

مثل آتیش گرم بود بدنش 

لختش کردم پوشکشم باز کردم تا یکم خنک بشه سه بار روی زیرانداز جیش کرد

هر بار جیش میکرد زیراندازشو عوض میکردم ، به خواهر تبریزی زنگ زدم پرسیدم میتونم پاشویه ش کنم گفت آره 

منم دستمال خیس کردم گذاشتم روی پیشونیش و شکمش بازم بیقرار بود و گریه میکرد 

همسر گفت به دکترش زنگ بزنیم بگیم تبش یکساعته از ۳۸ ونیم نمیاد پایین اگه صلاح بدونه ببریم بیمارستان 

دمای بدنشو با تب سنج جیوه ای اندازه میگرفتیم تب سنج دیجیتال پایین تر نشون میداد که قطعا اشتباه بود دیجیتالیا حدود نیم درجه خطا دارن

که دکتر گفت به هیچ وجه پاشویه نکنین بیمارستان هم تا  ۳۹ نشده نبرین ، گفت ۸ قطره ی دیگه بهش استامیتوفن بدین اگه نیومد پایین ببرینش بیمارستان

که قطره رو دادیم 

منم لخت توی خونه میگردوندمش بعضا هم میبردم توی تراس که خنک تر بود 

توهمون چرخیدنا قربونش بشم با ناله تو بغلم خوابید،

حدود نیم ساعت خوابید ، یکم دمای بدنش اومد پایین

۳۷ ونیم شده بود 

بابا خیالش راحت شد که بوسه حالش بهتره حدود ۱۲ ونیم رفت خونشون.

تا ساعت ۲ ‌که دوباره وقت داروش بود بیحال و بیقرار بود دمای بدنش که بالابود ، بهش دارو دادیم حدود نیم ساعت بعد خوابید یه ربع بعد موقعی که میخواست بچرخه دمر بخوابه با گریه بیدار شد پاش درد میکرد و نمیتونست تکونش بده از خواب بیدار میشد این وضعیت تا ساعت ۴ صبح ادامه داشت یه ربع - بیست دقیقه میخوابید موقع چرخیدن بیدار میشد حتی یه بارم حدود نیم ساعت روی پام خوابید دلم نمی اومد بذارم تو رختخوابش چون بیدار میشد گریه میکرد اما بازم گذاشتم بازم بیدار شد تا اینکه به فکرم رسید خودم موقع گذاشتن سرجاش دمر بذارمش  که خداروشکر دیگه تا ۶ صبح که وقت داروش بود خوابید ، 

پکیج خاموش بود اما هوا خیلی سرد بود طوری که از سرما میلرزیدم ، بعد ازظهرم تو خونه کاپشن پوشیده بودم ،

همسر دید خیلی سردمه روی حداقل پکیجو روشن کرد ،

خیلی خسته بودم و بدن درد داشتم اما به خاطر بوسه خوابمم نمی اومد تا ساعت ۶ که وقت داروش بود آلارم گوشی رو  هر نیم ساعت یکبار گذاشته بودم تا اگه خوابم برد بیدار شم تب سنج بذارم براش که قبل الارم خودم بیدار میشدم 

قبل ۶ بهش شیر دادم بعدشم دارو دادم بیدار شد گریه کرد ، چاره ای نداشتم به خاطر خودش باید میخورد

دیگه تا ساعت ۱۰ خوابید وقتی هم بیدار شد دمای بدنش ۳۷ شده بود خیلی پایین تر از دیشبش بود اما بیحال بود .

هر جوری بود بلاخره گذشت اما سه روز تمام بچه م اذیت داشت 

روز مرگی:

+ برای بوسه تولد نیم سالگی هم گرفتم البته مهمون نداشتیم

کیکو بردم خونه ی بابا ، آبجی کوچیکه هم بود اونجا بریدیم.

کیک رو که مثلا نصف کیک بود خودمون درست کردیم ، کیک اسفنجی رو همسر پخت منم با خمیر فوندانت آماده تزیینش کردم انصافا خوشگل شده بود.

مامان ۲۰ تومن داد بابا هم بادکنکو شمع که ۲۰ تومن شده بود پول اونو داد خواهر کوچیکه هم یه بسته توپ چرمی کوچولوی ۴ تایی گرفته بود . نصف کیک رو همسر برد برای خانواده ی خودش اما اونا حداقل یه دستت درد نکنه ی ساده هم نگفتن.

این روزا هوا خوبه سعی میکنیم جمعه ها حتما بریم بیرون دوبار با آبجی بزرگه اینا رفتیم جنگل فند.قلو که واقعا یه تیکه از بهشته ، آدم وقتی میره اونجا روحش زنده میشه

مخصوصا که با آبجی اینا خیلی بهمون خوش میگذره

هفته ی پیش هم با ابجی کوچیکه اینا رفتیم لوند.ویل یه شب موندیم ، آ.ستارا هم رفتیم برای بوسه چادر مسافرتی کوچولو خریدیم که وقتی جمعه میریم بیرون داخلش بخوابه بعدا هم که یکم بزرگ شد توش بازی کنه ۱۸۰ تومن گرفتیم البته قیمش ۲۲۰ بود که فروشنده با تلفن حرف میزد ظاهرا حواسش نبوده به ما ۱۸۰ گفته موقعی که خواستیم بخریم من گفتم ۱۷۰ حساب کن تازه یادش افتاد سوتی داده که گفت اصلا حواسم نبود۱۸۰ گفتم وگرنه قیمتش ۲۲۰ هست دیگه منم گفتم باشه اگه ۱۸۰ بدی برمیداریم که گفت باشه بردارین اما پول عوض کزدم باهاتون وگرنه سود نکردم.

اندازه ش خوبه من و همسرهم میتونیم داخلش بشینیم.

امروز یعنی ۸ خرداد هم دویست روزگی بوسه هستش  ، دیروز که دیروز با آبجی اینا رفته بودیم جنگل   با شوهرخواهرم رفتیم از درخت یمیشان فارسیش نمیدونم چیه گل چیدیم آوردیم عدد ۲۰۰ درست کردیم بعد با کمک آبجی و مه.سا  ازش عکس ۲۰۰ روزگی گرفتم گذاشتم اینستا تو پیج خودش خیلی قشنگ شده بود.

(راستی اگه کسی آدرس پیج بوسه رو خواست بگه بهش بدم.)

چادرشم اونجا افتتاح کردیم خیلی خوب بود کاملا جلوی باد رو گرفته بود یه دورم توش خوابید.

 دیروز برای ناهار نرفتیم چون شوهرخواهرم کار داشت بعدازظهر رفتیم که آبجی بزرگه زحمت کشید آش کشک. درست کرد خیلی خوشمزه شده بود. تو راه هم من ازگیل هندی دیدم به همسر گفتم بخره که شوهرخواهر لطف کرد زود پیاده شد خرید.

وقتی برگشتیم آبجی اینارو بردیم گذاشتیم خونشون که لطف کرد بیشتر از ۲۰ تا رز سفید از حیاطشون چید بهمون داد دو تا هم رز مخملی سیاه داد خیلی قشنگن. دوتا از گلها رو گذاشتم تو رنگ غذا که رنگشون عوض شد یکیشو گذاشتم بودم تو رنگ قرمز که صورتی شده بود یکیشم تو رنگ بنفش گذاشته بودم که مایل به رنگ آبی شده بود.( من همچکان عاشق درس علومم)

++یکمم از روزمرگی های امروز بنویسم:

دیشب موقع برگشت تو  خیابون خودمون از نان صنعتی فروشی پیراشکی و کیک یزدی خریدیم از جلوی میوه فروشی که همسایه ی اون بود رد میشدیم که دیدم تو یه جعبه ی کارتنی زرد الوی رسیده گذاشته جلوی در به همسر گفتم اینا چون رسیده هستن حتما شیرینن اینارو بگیرم که چیزی نگفت ، کل جعبه رو ۱۰ تومن داد منم امروز صبح لواشکش کردم فوق العاده خوشمزه شده طعمش ملسه اصلا هم بهش شکر نزدم گذاشتم تو تراس خشک بشه.

امروز ساعت ۱۰ با بوسه از خواب بیدارشدیم ، براش سوپ گذاشتم برای ناهار خودمونم کتلت با پلو گذاشتم 

لباسای بوسه رو انداختم لباسشویی البته حدود ۴ماه ونیم لباسای بوسه رو با دستم میشستم اما از وقتی انگشتم درد گرفت دیگه میندازم لباسشویی ، فقط لباسای خودشو میندازم.

بعد از ظهر با بوسه خوب خوابیدیم حدود ساعت ۷ بیدارشد بهش سوپ دادم لباس گرم بداش پوشیدم رفتیم خونه ی بابا اینا به سبزی هایی که تو حیاطشون کاشته رو آب دادیم آخه خودشون خونه نیستن رفتن لون.دویل اونجا زمین خریدن دارن ویلا میسازن امروز اولین روزی بود که کارشونو شروع کردن.

بعد آب دادن کالسکه ی بوسه رو از انباری بابا اینا برداشتم ( بابا میذاره تو انباری میگه اگه در ساختمان باز بمونه احتمال اینکه  کالسکه رو بدزدن هست )

رفتیم پارک یکم پیاده روی کردیم داشتیم میگشتیم که خاله وسطی که خونشون تقریبا با ماهمسایه ست یهو صدام کرد دیدم تنهایی اومده تو پارک نشسته تو خونه حوصله ش سررفته بود .

جالب بود بوسه خیلی ریلکس رفت بغل خاله و اصلا غریبی نکرد آخه وقت عمه هاش و مادرشوهر بغلش میکنن غریبی و گریه میکنه .

تا حدود ساعت ۹ونیم نشستیم حرف زدیم حدود نیم ساعت هم بوسه تو بغلم خوابید

برگشتیم خونه یکم استراحت کردیم حدود ۱۰ ونیم  همسر اومد بعد اومدنش به کل خونه جاروبرقی کشید منم برای بوسه فرنی گندم و بادام پختم فرنی برنج رو نمیخوره ، همسر برای شام تخم مرغ ربی پخت 

حدود ساعت ۲ بوسه به زور خوابید البته خوابش می اومد اما گریه میکرد و نمیخواست بخوابه

منم یکم نت گردی کردم الانم که ساعت ۳ونیمه میخوام پست بذارم بخوابم.

خدایا شکرت...

۱۴۰۰/۳/۸

دلم خیلی پره

سلام دوستان خوبین؟

خیلی دلم میخواد زود زود بیام بنویسم اما واقعا وقت نمیکنم

شرمنده


کاش موقع حرف زدن یا کاری رو انجام دادن حواسمون باشه که دلی رو نشکنیم 

مامانم از اول به دنیا اومدن بوسه میگه قیافه ش عین پسراست،

عید هم رفته بودیم خونه خاله وسطی دخترش خارج از ایرانه تازه اومده بود گفت پسره یا دختر گفتم دختره گفت عه عین پسراست خاله م هم گفت قیافه ش مثل پسراست 

پری روز خونه بابا اینا بودم داشتن افطار میخوردن نمیدونم حرف چی شد که من گفتم خاله اینا میگن بوسه شبیه پسراست که بابا و مامان هردوشون باهم گفتن اره عین پسراست 

قلبم فشرده شده ، بغض گلومو  گرفت خیلی ناراحت شدم ، دلم شکست از حرفشون

شاید اگه بوسه پسر بود و کسی میگفت شبیه دختراست خوشحال میشدم و میگفتم ببین چقدر پسرم خوشگله که میگن شبیه دختراست اما وقتی به یه دختر بچه همچین حرفی میگن آدم ناراحت میشه یعنی ببین چقدر بدقیافه ست که شبیه پسراست ،

شاید بوسه بچه ی خیلی خوشگلی نباشه اما برای من خوشگلترین دختر دنیاست و از ته قلبم یه جوری دوستش دارم که میخوام براش بمیرم.

گاهاً بعضی از کارهای اطرافیان جوری عذابم میده که با خودم میگم کاش برای همیشه برم یه جای دور و از همه فاصله بگیرم سالی یکی دوبار کوتاه ببینمشون.

خانواده ی همسر که کلا من و بوسه رو خط زدن ، مادرشوهر اصلا انگار نه انگار که یه نوه به اسم بوسه داره ، خیلی بهش بی محلی میکنه ، عید دیدنی خونه ی عموهای همسر رفتیم اونا هم اونجا بودن اصلا جوری رفتار کرد که اصلا انگار هیچ بچه ای باهامون نبود  ، خودشو به ندیدن زد 

خواهرشوهر بزرگه عید رفته بود قم ، مادرشوهر بهش پول داده بود برای با.ر.ان دختر خواهرشوهر کوچیکه عروسک بخره 

یه عروسک بزرگ هم قد با.ر.ان براش خریده بود. اما برای بوسه یه جفت جواربم نگرفته بود

البته خانواده ی خودمم دست کمی از اونا ندارن 

اون ماجرای زایمانم بود که هیچکس کنارم نبود بهم برسه واقعا روزای بدی رو گذروندم هر وقت یادم‌میبته گریه م میگیره با خودم میگم خوب شد اون روزا گذشتن .

البته خواهرزاده ام ۵ روز موند پیشم اما اونم بیچاره همش به فکر پدر ومادرش بود که شی.راز بودن ، اگه اونا شی.راز نبودن فکر کنم اونم پیشم نمی موند.

الانم مامان و بابا همه حواس و فکروذکرشون آ.ویناست 

دیشب موقع خداحافظی بابا ۱۰ تومن به اوینا داد منو بوسه هم اونجا بودیم اما اصلا انگار نبودیم

امروز براش لپ لپ بزرگ و خوراکی خریده بود حدود ۲۰ شده بود ، اما انگار نه انگار بوسه هم هست ، الان حدود ۲۰ روزه بوسه فرنی میخوره هر ۳ روز یکبار براش یه بطری شیر روزانه میخرم ، وقتی دا.نیال و ا.وینا بچه بودن ماما و بابا بهشون پول شیر میدادن یا براشون شیر میخریدن اما برای بوسه اصلا یکبارم ندادن 

۱۰ تومن واقعا پول بی ارزشیه من به خاطر کم محلی کردن و بی توجهی شون ناراحتم

وقتی اوینا اونجاست بابا و مامان همه ی حواسشون به اونه 

دلم برای خودم و بوسه میسوزه که چقدر تلاش میکنم که بهمون توجه کنن اما هیچکس مارو نمبینه

با اینکه وضعیت مالی مون چندان خوب نیست اما هیمشه دست پر میرم خونه بابا اینا میگم شاید به واسطه ی وسایلی که با خودم میبرم به دخترم توجه کنن اما بازم بهش بی محلی میکنن

خیلی دلم میگیره 

واقعا خیلی دلگیرم کاش باهاشون همسایه نبودم 

کاش یه شهر دیگه بودم چند ماه یکبار میدیدمشون 

همیشه از بچگی در حال گدایی محبت از پدر و مادرم هستم 

بچه که بودیم و تا همین الان مامانم خواهر دومی و اخری رو خیلی دوست داشت و  داره کلا همیشه طرفدار اوناست هرکاری بخواد بکنه اونا اول در جریان قرار میگیرن من که همسایه شم از هیچی هیچوقت خبر ندارم 

بابا هم از اول تا الان خواهر بزرگه رو دوست داره همیشه میگه ش... قلب و روح منه

متاسفانه من وسط موندم هیچوقت هیچکدومشون بهم توجه نداشتن و ندارن 

الانم نوبت دخترمه

دلم خیلی پره......