من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

٨- تولد آبجى جونم

سلام

امرخوز تولد آبجیه گلمه ، تولدش مبارررررررررررررک

امروز بس که دیشب خسته شده بودم به زور ساعت١٠:٣٠ بیدار شدیم،  استثنا امروز من زودتر بلند شدم ، رفتم سماورو روشن کردم بعد پشیمون شدم گفتم شیر وکیک داریم بهتره شیر بذارم گرم شه راى صبحونه بخوریم ،  بعد رفتن به سرویس ، اومدم ظرفای تو ماشینو جابه جا کنم   که دیشب شسته شده بود ، دیدم اى داد بى داد همشون کثیف شسته شدن ، اشتباه از خودم بود من همیشه روى گزینه اکونومى میذارم ظرفا خیلى هم تمیز میشن اما دیشب روى گزینه جنتل گذاشتم که متاسفانه خرابکارى کردم ، دیگه دوباره ماشینو روشن نکردم ، چون هر دفه که ماشین ظرفارو تمیز نشسته دوباره روشنش کردم ، بازم تمیز نمیشوره ، به خاطر همین  پارچه انداختم روى زمین تا ظرفایى رو که دستى میشورم بذارم روى اون چون اون همه ظرف تو آب چکان جا نمیشد از طرفى هم ظرف که روى هم انبار میشه لک میفته روش منم روى لکه هاى رو ظرف خیلى حساسم ، شروع به ظرف شستن کردم اول ظرفاى میوه ، کیک و چاى رو که دیشب تو ماشین نذاشته بودمو شستم ، بعد ظرفاى توى ماشینو درآخرم قابلمه هارو شستم ، حین ظرف شستن یه تیکه کیک با یه لیوان شیر خوردم ، یه بارم با مامانم تلفنى خیلى کوتاه حرف زدم ،تقریبا ظرف شستن دو ساعت طول کشید ، حدود ساعت یک تموم شد ، از کت وکول افتادم ، امروز قدر ماشین ظرفشویی رو بیشتر فهمیدم،

بعدش رفتم ٤-٥ دقیقه روتخت دراز کشیدم  ، بلند شدم آرایش کردم ، لباس پوشیدم ، براى ناهار رفتیم خونه آبجیم ، براى تولدش دعوت بودیم، ما اکثرا تولدو شب میگیریم اما چون شوهر فاطى میخواست بعد ازظهر برگرده تبریز ، آبجى مجبور شد براى ناهار دعوتمون کنه،

آبجى براى ناهار پلو، جوجه کباب ، کباب کوبیده ، کشک بادمجان ، سالاد ماکارونى و بورانى بادمجان درست کرده بود. ، انصافا هم همشون خوشمزه بودن ، از سوپ وژله دیشب من خیلى مونده بود به خاطر همین اونارو دادم به آبجى قرار شد دیگه امروز اونا رو درست نکنه ،

بعد ناهار چاى خوردیم ، بعدشم با کیک عکس بازى کردیم ، کیک خوردیم  ، 

انصافا دانیال خیلى بچه آروم و با نمکیه وقتى باهاش حرف میزنى میخنده اما اصلا بچه ى زر زرى نیست قربونش بشم  ، 

اومدیم خونه ، من اومدم بالا لباسامو عوض کردم یه ١٠ دقیقه روى تخت دراز کشیدم ، اما همسرى بعد اینکه ماشینو گذاشت تو حیاط رفت مغازه ،

منم ساعت٥ رفتم مغازه تا ساعت ٨ تو مغازه بودیم بعد برگشتیم خونه،

دیروز خوب نتونستیم قسمت آخر پاستارو ببینیم اما خداروشکر امروز بازم تکرارشو گذاشتن دیدیم ، براى شام ماکارونى دیروز ظهرو گرم کردم همسرى نخورد ، خونه آبجى خیلى غذا خورده بود گشنه ش نبود ، یه کاسه سالاد میوه خورد

منم بعد شام ظرفارو که خشک شده بودن جابه جا کردم بعد رفتم جلوى بخارى دراز کشیدم  از ساعت ٩:١٥تا ساعت ١٠:٣٠ خوابیدم

با صداى زنگ تلفنم بیدار شدم ، البته جواب ندادم ، همسرى جواب داد عروس داییم بود ، بعد یه ربع که خواب از سرم پرید بهش زنگ زدم گفت با شوهرخواهرم که دبیر فیزیکه کار داشته میخواسته اول من بهش زنگ بزنم هماهنگ کنم بعد این زنگ بزنه سوالشو بپرسه که من جواب ندادم خودش زنگ زده سوالشو پرسیده ، 

بازم رفتم آشپزخونه رو مرتب کردم، براى خودم چای کیک آوردم از همسرى پرسیدم براى اونم بیارم گفت نه ، بعد اینکه من خوردم گفت منم میخوام دوباره رفتم براى اونم آوردم ، مسابقه مضحک شب کوک شبکه نسیم رو دیدیم ، بعدشم اومدیم روى تخت بخوابیم اما طبق معمول مشغول گوشی بازى شدیم تا الان که ساعت ١:٣٥ دقیقه ست ومن دارم این پستو تایپ میکنم،

خدایا شکرت 

٧-مهمونى

سلام

یه مهمونى سورى براى تولدم ،

تولدم پیشاپیش مباررررررررررررک،

امروز از صبح که بیدارشدیم در حال تدارک براى مهمونى شب بودیم،

ساعت ٨:٤٠ دقیقه بیدار شدیم ، همسرى چند دقیقه زودتر بلند شد رفت ، چند ثانیه بعد رفتنش تا در قابلمه فسنجونو برداشت ، داد زد سمیه فسنجون سوخته منم  یه جورى ترسیدم  با عجله رفتم تو هال دیدم ، اى بابا نسوخته آبش ته کشیده ، بلاخره روى فسنجون آب ریختم ، گوشت چرخکرده رو قلقلى کردم ، سرخ کردم ، همسرى رفت حموم ، اومد صبحونه خورد رفت مغازه ، منم صبحونه خوردم  مواد فسنجونو باهم قاطى کردم گذاشتم جا بیفته ،

ژله هارو قالب زدم ، بوقلمون که روى بخارى پخته بود رو برگردوندم گذاشتم روى زمین جلوى بخارى ، تا شب اگه رو بخارى میموند نابود میشد، 

یه کوچولو آشپزخونه رو مرتب کردم وسایل سفره رو چیدم روى أپن آشپزخونه بعد رفتم مغازه،

براى ناهار هیچى نذاشته بودم ، اول قرار شد از کیترینگ ناهار بخریم که زنگ زدیم غذاشون تموم شده بود  بعد قرار شد بریم بیرون ساندویچ بخریم که اونم کنسل شد ، در نهایت قرار شد ماکارونى بپزم ، از مایه ماکارونى آماده اصلا خوشم نمیاد بوى تنباکو میده ، اما دیگه چون وقت نداشتم رفتم خریدم ، ساعت١:٣٠ رفتیم خونه ، زود براى ماکارونى و برنج  آب گذاشتم بجوشه ، همسرى سالاد میوه رو تو گیلاس ریخت ، موز سیخ هاى میوه رو هم بهش اضافه کردیم ،

یه سرى ظرف شستم ، ماکارونى رو آبکش کردم با مایه مخلوط کردم گذاشتم دم بکشه ،

بعد برنجو آبکش کردم ، براش ته دیگ کدوحلوایی ، سیب زمینى و نون گذاشتم ، چند تیکه یخ انداختم روى زعفران تا شب رنگ بده ،زرشک از فریزر گذاشتم بیرون ، 

سفره رو پهن کردیم ، وسایلشم گذاشتیم ،

من رفتم حموم  ، همسرى هم رفت خوابید ،

بیرون که اومدم همسرى خواب بود چند دقیقه روى مبل نشستم ، همسرى بیدار شد گفت بابا رفته کوهنوردى باید ساعت٤ مغازه باشیم،

هول هولکى کرم کارامل آماده کردم گذاشتم ببنده ، سریع موهامو سشوار کشیدم رفتم مغازه،

تو مغازه همسرى گیر داده بود که امروز بریم روکش دندونتو دکتر بذاره تموم شه ، منم میگفتم میترسم مثل دفه قبل اذیت بشم بمونه براى بعد که آقا دست بردار نبود و هى به دکتره زنگ میزد ، من از اینکه براى هرکارى دلش میخواد حرف خودشو به کرسی بشونه ناراحت شدم  ، 

ساعت ٦ سکرتر دکتر زنگ زد گفت بیایین براى گذاشتن مرحله آخر روکش ،

همسرى به حاج آقا زنگ زد گفت بیاد مغازه ماهم بریم دندانپزشکى ، اول رفتیم دکتر روکشا رو زد خداروشکر اذیت چندانى نداشت ، تسویه حساب کردیم ، ٢٠ تومن هم همسرى به سکرتره داد ، این مدت خیلى بهش زحمت دادیم ، 

بعد رفتیم دو تا مرغ بریان خریدیم ، کیک تولد گرفتیم ( چندتا شیرینى فروشی رفتیم اما کاراى هیچکدوم خوب نبودن بلاخره یه کیک ساده گرفتیم با اینکه از مدلش خوشم نیومد) ، بعدش سوپ خریدیم اومدیم مغازه 

ساعت ٧:١٠ رفتم خونه ، سوپ هارو ریختم تو قابلمه گذاشتم رو شعله گاز ، مرغهارو گذاشتم تو تستر تا گرم بمونه ، زیر برنج و  فسنجونو روشن کردم ، کرم کارامل رو از ظرف بیرون آوردم 

سرویس بهداشتی رو تمیزکننده ریختم شستم ، اتاق خوابو مرتب کردم و روى تخت یه پتوى تازه به عنوان روتختى انداختم ، بعدش آرایش کردم و لباسامو عوض کردم،

اومدم آشپزخونه یه کوه ظرف بود اونا رو شستم ، همسرى ده دقیقه به ٨ اومد ، ژله ، دسر ، زیتون و ترشی رو گذاشت تو  سفره ،

ساعت یه ربع به ٩ مامان، بابا ، فاطى و شوهرش با دانیال اومدن ،

خیلى از دیدن دانیال خوشحال شدم دلم براش یه ذره شده بود،

طفلک گشنه اش بود به محض اومدن فاطى گفت دانیال گشنه شه یه چیزى بده بخوره ،براش سوپ کشیدم تو پیاله فاطى چند قاشقم برنج ریخت روش لهش کرد، دانیال یه جورى غذا میخور انگار چند وقت بود چیزى نخورده بود، فداش بشم،

بعدش سولماز و بهروز اومدن ، ساعت ٩ رو گذشته بود آبجیم اینا اومدن

شام رو کشیدیم ، بعد شام ظرفا رو تو ماشین گذاشتم ، قابلمه هارو آبجیم میخواست بشوره نذاشتم،

اینقد بدم میاد از مهمون کار بکشم ، بیچاره مهمون یه بشقاب غذا میخوره باید یه کوه ظرف بشوره ، خشک کنه تازه تو کابینت هم سرجاش بذاره،

موقعى که من داشتم ظرفارو تو ماشین میچیدم آبجیم لطف کرد چایی دم کرد ،

آقایون نشستن به پاس.ور بازى کردن ماهم تو اتاق حرف میزدیم ، دانیال رو هم فاطى خوابونده بود،

یه ادکلن داشتم پارسال از مکه خریده بودم ، اصلا بازش نکرده بودم نایلونشم روى قوطى همونجور پرس شده مونده بود ، اونو دادم به مامانم،

براى معدل ٢٠ این ترم مهسا( خواهرزاده ام) ١٠ تومن پول دادم با یک جفت گیوه،

اومدیم تو هال نشستیم سالاد وسیخ میوه رو آوردم ، بعدش رفتیم پشت کیک تولد نشستیم و عکس بازى کردیم،

موقعى که همسرى اومد عکس بگیریم همش ادا در میاورد  بهش گفتم درست بشین بذار عکسمون خوب بیفته که آقا ناراحت شد و قهر کرد ، مامانم اینا هم دیدن خیلى ناراحت شدن ، من بیشتر از اینکه مامانمو ناراحت کرده بود ناراحت شدم ، 

واقعا نفهمیدم از اول شب که مهمونا اومدن از چى ناراحت بود ، آخرشم که اون برنامه رو در آورد همه رو ناراحت کرد ، سر هیچ و پوچ

بعد خوردن کیک مهمونا رفتن ، هفته قبل هم خانواده اونو دعوت کرده بودیم عین همه ى این غذاها و خوردنیهارو براى اونا هم آماده کرده بودم اما از اول تا آخرین لحظه رفتنشون من یه لحظه هم کارى نکردم که خودش یا خانواده اش ناراحت بشن

من  واقعا از دستش دلخور شدم ، نمیدونم چرا همیشه پیش خانواده من کارى میکنه که همه اونا رو پکر کنه،

براى تولدم همه پول دادن ، البته از قبل قرار گذاشته بودیم امسال براى تولدامون به همدیگه پول بدیم تا هرکى خودش بره باسلیقه خودش ظرف بخره،

منم قبل از تولد براى خودم یه ظرف کیکه پایه داره درب دار ، یه قابلمه کوچیک چدنى ، سه تاظرف شیرینى خورى خریده بودم،

مامانم براى تولد من و همسرى ١٠٠ تومن داد، آبجیم ٥٠ تومن ، فاطى ٣٠ تومن به اضافه یه بسته شکلات ، بابا ١٥ تومن ، سولماز ١٥ دادن البته سولماز میخواست بیشتر بده خودمون گفتیم اون تازه عروسی کرده پول تو دست وبالشون کمه به خاطر همین از اون کم گرفتیم،

همسرى هم تا الان چیزى نداده شاید روز اصلى تولدم ، سى ام کادو بده نمیدونم،

خدایا شکرت

٦-قهروآشتى

سلام

امروز قهرى از خواب بیدار شدم ، یعنى از دیشب که قهر بودم تا صبح و الى شب ادامه داشت، 

چون دیشب ناراحت خوابیدم ، تو خواب هم کابوس می دیدم ، صبح هم با ناراحتى و دندون درد بیدار شدم،

بعد اینکه همسرى رفت مغازه منم بیدار شدم لوبیا چیتى رو که از دیشب روى بخارى بار گذاشته بودمو پخته بود برداشتم بردم آشپزخونه ،

یه دونه گلدون چینى تو خونه داشتم که از تقریبا دوسال پیش دستم بود ، امروز بلاخره توش گل مصنوعى گذاشتم ، 

بعدم چایی دم کردم و نون براى صبحونه برداشتم و رفتم مغازه ،

مغازه بى اندازه خلوت بود ، 

منم همچنان با همسرجان سرسنگین بودم ،اون باهام حرف میزد اما من فقط کوتاه جواب میدادم، 

مامانم زنگ زد گفت بابا برامون بوقلمون که گفته بودیمو خریده و مامان هم زحمت کشیده پر هاشو گرفته تمیز کرده ، گفت هر وقت ، وقت کردیم بریم بگیریم ،

ساعت١:٣٠ اومدیم خونه ناهار خوردیم بازم تکرار پاستا رو دیدیم بعدش تلگرام بازى کردیم ، موقع استراحت من پشتمو به همسرى کردم خوابیدم ، همچنان باهاش قهربودم،

ساعت٤ اومدیم مغازه ، کاملا خلوت بود فقط یه آقا وخانمى اومدن براى تعویض پالتو چرم ، قبل از یلدا یه پالتو چرم برده بودن ، پوسته ى چرمیش از همه جا کنده شده بود ، اونو ٧٠ فروخته بودیم بهشون ، اما این دفه یه پالتوى١١٠ تومنى برداشتن ، به خاطر اینکه ٢٠ روز پوشیده بود و همه جاشو کنده بود فقط ١٠ تومن از بابت چرم ازش گرفتیم ، یعنى ٦٠ تومن از ٧٠ تومنشو برگردوندیم ، اون چرم کلا براى ضرر شد ، 

حاج آقا مهر ماه رفت از یکى ١٣ میلیون تومن جنس متاسفانه بنجل خرید ، اون بنجلا هم الان وجهه مغازه رو خراب کردن ، از بابت اونا فروش نداریم هیچ اگه فروش بکنیمم بعدش براى تعویض میارن،

بلاخره تو مغازه هم تا ساعت حدوداى ٧ قهر بودم تا اینکه آقا اومدن براى منت کشی و آشتى کردیم ، 

بهش میگم چرا به من پول نمیدى میگه وقتى میدم خرج نمیکنى به خاطر همین ، 

خودش خوب سوتى داد از این به بعد میبینه خرج میکنم یا نه ،

یه پست اومده بود تو تلگرام ازش خوشم اومد اونو آخر پستم میذارم،

رفتم دوغ و شیر محلى از لبنیاتى براى مهمونى فردا خریدم ، من به ندرت شیر ودوغ پاستوریزه میخرم  چون نگهدارنده دارن فک میکنم چندان مفید نیستن ، همسرجان هم میوه و نوشابه خرید ، ما نوشابه نمیخوریم براى مهمونم نمیخریم اما دامادمون بهروز خیلى نوشابه دوست داره و همیشه سر سفره بیشتر از غذا نوشابه میخوره به خاطر اون خریدیم ، ساعت٨ رفتیم خونه ، تا شروع شدن پاستا همسرجان تخم مرغ نیمرو کرد براى شام خوردیم ، منم حین دیدن پاستا براى شام فردا برنج پیمانه کردم ، شیرو گذاشتم بجوشه  ، سه تا از ژله بستنى ها رو گذاشتم ببنده ، گوشت چرخ کرده براى فسنجون گذاشتم بیرون یخش بازش شه ،

پاستا که تموم شد حاضر شدیم رفتیم بیرون ، اول یه بسته توت فرنگى و یه بسته بستنى وانیلى خریدیم ، البته توت فرنگى داشتیم اما چون خراب شده بود یه بسته دیگه گرفتم ،

بعد رفتیم گوشت بوقلمونو از مامانم گرفتیم البته همسرى رفت بالا گرفت من نرفتم ، همسرى گفت اگه تو بیایی بالا بابات اینا میگن بشینین که اونجورى وقتمون تلف میشه نمیتونیم به کارامون برسیم ، 

بعد رفتیم همسرى کیوى نخریده بود اونو خریدیم آخرشم رب انار ، پیاز و تخم مرغ گرفتیم برگشتیم خونه،

به محض رسیدن به خونه شروع به کار کردیم ، همسرى برنجو که پیمانه کرده بودم شست ، بعدش میوه هاى سالاد میوه وسیخ چوبى رو آماده کرد ، منم بوقلمونو دوباره شستم و با کره ، پیاز گذاشتم رو ى بخارى تا صبح بپزه ، 

گردو شکستم با پیاز چرخ کردم براى فسنجون ، تفتشون دادم اونم گذاشتم روى بخارى تا صبح به روغن بیفته،

ژله بستنى هارو قالب زدم بعد اول لایه آلوئه ورا رو ریختم بعدش لایه ژله بستنى بلوبرى ریختم گذاشتم تا صبح کامل ببنده،

با اینکه خیلى خسته بودیم اما من ظرفا رو شستم همسرجانم آشپزخونه رومرتب کرد،

رفتیم روى تخت بازم تلگرام بازى کردیم ، که یهو همسرجان خواستن که در خدمتشون باشیم که بودیم.

براى فردا کار زیاددارم به خاطر همین آلارم  ساعتو براى٨:٣٠  گذاشتیم .

خدایا شکرت



**************حکایت نسرین خانم و گوجه فرنگی ***************


نسرین خانم متأهله  و 35 سالشه ، چهارتا بچه داره، دختر بزرگش دبیرستانی و کوچکترین بچه اش 5 ساله است


شوهرش احمد آقا کار خوبی داره و در آمدش متوسطه . مستأجر نیستن اما خونه اشون کوچولوه و حیاطی هست

نسرین خانم خیلی کدبانوه وشوهرش رو هم خیلی دوست داره

نسرین جون تعریف میکنه:

بس که شوهرمو دوست دارم صرفه جویی عادتم شد که تو زندگی به همسر جان فشار نیاد همیشه هم آرزومی کردم  کاش تحصیلاتم رو ادامه میدادم تا کار کنم و بتونم کمکش کنم، اما به زور دبیرستانو تموم کردم. چون قبل ١٨سالگی نشستیم پای سفره عقد وبعدش .... 


مایحتاج خونه رو اعم از سبزیجات و میوه رو اغلب خود احمد اقا میخره یعنی خرج خونه رو بهم نمیده. با این اوضاع بازار هم من یاد  گرفتم که چجوری کم خرج کنم  تا فشار بیشتری بهش نیاد حتی با پول ماهانه خودم به کمک همسایه ها یه صندوق قرعه کشی راه انداختیم  ونیت داشتم با پولش تو حیاط دو تا اتاق بسازیم و اجاره اش بدیم تا کمک خرجمون باشه

حتی تو سبزیجات هم صرفه جویی میکردم مثلا تو روز بیشتر از یه گوجه استفاده نمیکنم  بعضی وقتام فقط نصف گوجه. سالادو با نصف گوجه و یک چهارم خیار و یک چهارم فلفل دلمه و یک چهارم هویج درست میکردم. و با بقیه اش یه چیز دیگه درست میکردم اینطوریا بود که صرفه جویی شعار اول بود


هر روز شوهرم ازم میپرسه امروز چی بخرم؟ میگم هیچی، شکر خدا هنوز کلی سبزی و میوه داریم. یعنی یه کیلو گوجه نصف ماه باقی میموند.

بالاخره شوهرم هم حواسش بود تقریبا کی میوه و سبزیمون تموم میشه و به این روند عادت کرد


یه روز جمعه قبل از نماز ظهر شوهرم تنها رفته بود دیدن برادر بزرگش ( گاهی تنها میرفت) 


اخرای روز بود که جاریم پیام داد:

دیوونه فقط یه دونه گوجه فرنگیییی!!!! ؟؟؟؟؟

تعجب کردم و پیام دادم: یعنی چی؟ متوجه نشدم!

جواب داد: با پیامک نمیشه ، بعدا که وقت مناسب شد زنگ میزنم و برات توضیح میدم

تمام روز منتظر تماسش بودم و هی پیام میدادم: توضیح بده

اون جواب میداد: شوهرم که بخوابه زنگ میزنم.

شب شد و ساعت 11 احمدآقا خوابید و من بی صبرانه منتظر تماس جاریم بودم که توضیح بده. گوشیمو برداشتم و رفتم یه اتاق دیگه ، بلاخخخخخره زنگ زد.


و توضیح داد و گفت که وقتی احمد خونه اشون بوده، داداشش بهش گفته امروز قراره خواستگار بیاد برا دخترم  میخوام تو هم باشی

احمداقا هم  گفته: والله داداش منم هوس کردم دوباره زن بگیرم!شوهرش تعجب میکنه و میگه: زن بگیری!خرج عروسی کم نیست که!!!مهریه و اجاره خونه و خرجی و کلی چیزای دیگه

احمدآقا جواب داد: خرج اولیه رو دارم خدا رو شکر که از حقوقم تونستم پس انداز  کنم، خونه هم که نیازی به اجاره نیست تو حیاط قراره دوتا اتاق بسازیم !!!

خرجی هم که کاری نداره، عروس جدید با ما غذا میخوره، که اونم خرج زیادی نیست چون نسرین روزی یه گوجه بیشتر استفاده نمیکنه یعنی یه کیلو گوجه فرنگی نصف ماه تقریبا طول میکشه تا اینکه تموم بشه!!!

داداشش که اینو شنیده گفته: خودت بهتر میدونی ، حالا که اینطوره پس توکل به خدا! 

وهمه این حرفا رو جاریش یواشکی میشنید...

وقتی که هر دوشون خواستن برن بیرون داداش احمدآقا از زنش پرسید چیزی میخواد که سراه  بخره؟

 اونم همه مایحتاج خونه رو گفت، شوهرش گفت یه کم رعایت کن ، زنای مردم روزی یه دونه گوجه استفاده میکنن اونوقت تو اینطوری؟ اینقدر ولخرج!!!

نسرین میگه:

... یعنی عاقبت صرفه جوییم اینه که بره سرم هوو بیاره؟!!


نسرین خانم میگه: فرداش که احمد آقا داشت میرفت سرکار، نپرسید که چیزی بخره یا نه ، چون هنوز وقت تموم شدن گوجه نرسیده بود.

سورپرایزش کردم و گفتم: یه کیلو گوجه بخر، لازم داریم تعجب کردو گفت: پس یه کیلو گوجه ای که پنج روز پیش خریدم چی شد؟ 

بهش گفتم رفته ماه عسل...


نسرین خانم تعریف میکنه : از اون روز دیگه صرفه جویی نکردم خصوصا تو گوجه فرنگی. یه جوری استفاده میکردم که انگار قسم خورده بودم شب بخوابیم یه دونه گوجه هم تو یخچال نباشه!


و حتی پول قرعه کشی ماهانه  رو که از خرجی شخصی خودش  شرکت کرده بود وقرار بود دوتا اتاق اون ور حیاط بسازن رو هم وقتی تحویل گرفت رفت و برا خودش طلا خرید، و وقتی هم احمدآقا سراغش رو گرفت  گفتم بدهی داشتم پس دادم اخه گاهی قرض میگرفتم تا کمک خرجت باشم، و گرنه تو واقعا فکر کردی یه کیلو گوجه فرنگی برا دو هفته کافیه؟


از این ماجرا سه سال میگذره و از اون روز احمدآقا مجبوره کاغذ ومداد بیاره که حساب کتاب کنه که چطور حقوقش کفاف یه ماهو بده 

ازهمه مهمتر  همه پس اندازی که واسه مهریه زن جدید کنار گذاشته بودو خرج کرد و از میوه فروشم نسیه جنس میگرفت و حسرت روزی یه گوجه فرنگی و یه کیلو برای دو هفته رو میخورد

٥- روز مره

سلام 

یه روز قشنگ دیگه،

امروز با دندون درد از خواب بیدار شدم ، شبم به خاطر دندون درد خیلی اذیت شدم،

دارم دندونامو روکش میزنم ، دکتر ٢-٣ تا شو بدون عصب کشی تراش داده اونا خیلى اذیت میکنن،

گرفتارى شدم دست این دندونا،

یه شب  قبل عروسیم رفتیم شورابیل شامو اونجا بخوریم ، که موقع خوردن کباب دندون آسیاب کوچیکم ، از جلو ، اولى ، شکست یعنى از جاش کنده شد،

همه مون پکر وناراحت برگشتیم خونه ، خودم که داشتم سکته میکردم بس که ناراحت بود ، همش به فکر این بودم  فردا تو آتلیه چیکار کنم ، موقع خنده بى دندون مى افتم یا تو تالار ،.... آخه من از اونایى هستم که موقع خنده نیششون تا بناگوش بازه

بلاخره صبح ساعت ٩ با آبجیم رفتیم یه دندانپزشکى ، اونم بازاینکه سرش شلوغ بود چرن گفتم عروسم و دید خیلى ناراحتم قبول کرد روى دندونم کار کنه ، خدا حفظش کنه ، برام یه دندون تکى مصنوعى روى ریشه پیچ کرد ، خداروشکر مشکلمو حل کرد ، حدود ساعت١٢ کارم تو دندونپزشکى تموم شد، 

منظورم از تعریف این خاطره این بود مه من همیشه گرفتارم دست این دندون درد،

بلاخره ، صبح ساعت١٠ از تخت اومدم پایین اما چون حالم خوب نبود دیگه ناهار هم نذاشتم ، ساعت ١٠:٣٠  فلاکس چاى رو با یه ظرف باقلوا برداشتم رفتم مغازه ، اونجا باهمسرجان صبحانه خوردیم،  چون استامینوفن خوردم درد دندونم قطع شد،

مغازه طبق معمول خلوت بود. ، صبح فقط یه دونه فروختیم، ساعت١:٣٠ اومدیم خونه ، به محض رسیدن به خونه پیاز نگینى کردم تا باقارچ و تخم مرغ بپزم براى ناهار ،

همسرى هم دید آماده شدن ناهار طول میکشه رفت دوش بگیره ،

یه کمى آشپزخونه رو مرتب کردم ، ناهارم پختم ، بعد که همسرجان اومد حین دیدن تکرار پاستا ناهار خوردیم،

بعدش من رفتم تو اتاق به تلگرام بازى و وب خونى ، همسرجان هم اومد اونم با گوشیش بازى کندى رو چندبار کرد، 

قبل خواب بازم در خدمت همسرجان بودم،

ساعت ٤:١٥ بیدارشدیم ، من چند تیکه از کدو حلوایی رو خوردم و لوبیا چیتى خیس کردم تا براى ناهار فردا لوبیا چیتى بذارم،

بعد ٤:٣٠ رفتیم مغازه،

تو مغازه خبر خاصى نبود اما خداروشکر ٤ تا مانتو فروختیم ، بهتر از روزاى قبل بود ، 

ذکر یا رزاق آبانه جووون تاثیرگذار بود، مرسی آبانه جوووونم

ساعت ٨ اومدیم خونه پاستا رو دیدیم ، من چون دندونم درد میکرد شام نخوردم ، همسرى هم آش دوغ خورد،

مامانم حین دیدن فیلم زنگ زد گوشت کباب کوبیده از کبابى خریدیم بیایین باهم براى شام بپزیم بخوریم که من چون هم دندونم درد میکرد و هم میخواستم برم خرید قبول نکردم ، گفتم شما شامتونو بخورین ما بعد اینکه کارامون تموم شد بعد شام میاییم،

قبل رفتن بیرون بازم استامینوفن خوردم ، همسرى رفت ماشینو از حیاط آورد بیرون ، وقتى سوار ماشین شدم گفتم اول برو لوازم قنادى همونو که زنعموت آدرسشو داده بود بعد بریم براى خرید بقیه وسایل ، که آقا ناراحت شد که الان وقتشه سر همین باهم دعوامون شد ، منم گفتم منو بذار خونه مامانم هرجا میخوایی برو من دیگه نمیرم خرید،

خودش هر وقت چیزى بخواد من امکان نداره نه بگم ، میگم باشه بریم بخریم ، الان این ماه ٤-٥ بار رفتیم رستوران ، خب براى متاهلا که میخوان پول جمع کنن ٤-٥ بار زیاده ، أیار بیرون غذا خریدیم ، حالا من یه بار میگم میخوام یه چیزى بخرم هرچند که ارزون باشه آقا ناراحت میشن،،

منو برد گذاشت خونه مامانم ، سولماز اونجا بود ، چند دقیقه بعد بهروز هم اومد بابا کبابا رو تو تراس پخت براى شام خوردن ، به منم خیلى اصرار کردن بخورم اما چون ناراحت بودم میل نداشتم نخوردم ، من وقتى ناراحتم اصل نمیتونم چیزى بخورم،

تابستون که آقاى همسر با خانواده اش دعواش شد من  توى ده روز ٦ کیلو لاغر شدم ، 

اونجا مسابقه أو سس ترکیه رو نگا کردم ، ساعت١١ آقا اومدن ، دلم نمیخواست بیاد بالا اما خودش خواست بیاد ، اومد یه کمى نشست یه دونه سیب خورد بلند شدیم ، اول سولماز اینا رو بردیم  گذاشتیم  خونه شون ، ماشینشون خرابه بردن تعمیرگاه ،

بعد برگشتیم خونه ، تو راه برگشت همسرى مثلا باهام حرف میزد که بیخیال بشم اما من خیلى از دستش ناراحت بودم و باهاش حرف نزدم ،

این همه من کار  میکنم اما قدرت خرید یه چیز٢٠ تومنى رو هم ندارم چون آقا ناراحت میشن ،

شبم بدون اینکه باهاش حرف بزنم خوابیدم ، 

چارشنبه ساعت١١ صبح آپ شد،

خدایا شکرت

٤-تصادف جلوى مغازه

سلام

خوبین؟؟؟

من که خوبم ، میخوام به خودم انرژى مثبت بدم ، میخوام بازم سمیه قبلى بشم ، تازگیا خیلى غرغرو شدم ،

صبح ٩:٣٠ بیدار شدیم اما بازم طبق معمول من دیرتر بلند شدم ، ٩:٥٠ دقیقه بلند شدم ، از خونه مون بوى زندگى مى اومد ، من عاشق اینم که که از توى خونه بوى غذا بیاد خصوصا اول صبحى ، 

بوى آبگوشتم بود که دیشب بار گذاشته بودم ، داخلش رب و نخود ریختم ، رفتم حموم ، همسرجان هم بدون صبحانه رفت مغازه،

١٠:٢٠ اومدم بیرون( آفیتم باشه) ، چایى رو عشقم دم کرده بود ریختم فلاکس ، نون سمیه پز گذاشتم تو تستر گرم شه ، داخل آبگوشت سیب زمینى پوست گرفتم انداختم ، موهامم سشوار کشیدم و در نهایت بدون خوردن صبحانه با نون ، پنیر و چاى ساعت١٠:٤٠ دقیقه رفتم مغازه،

صبحونه خوردیم ، بعدش کاملا بیکار بودیم ، دریغ از یه مشترى به قصد خرید،

مامانم زنگ زد باهاش حرفیدم ، راجب کادوى تولد آبجیم و من حرفیدیم ، 

بعدش من به آبجیم زنگیدم با اونم حرفیدیم ، شوهرش براى تولدش گوشی تازه خریده، مبارکش باشه ،

اونم به جمع معتادان دنیاى مجازى پیوست،

تا چیدن میز ناهار ، یه صدای وحشتناکى اومد ، اول فک کردم من که در فریزر رو باز کردم حواسم نبوده یه چیزى داخلش ریخته بهم،

که همسرى گفت صدا از بیرونه ،

از پنجره بیرونو. نگا کردیم دیدیم سه تا ماشین باهم تصادف کردن ، یکى شونم خورده به خونه ما که سر نبش چهار راهه

خیلى تصادف بدى بود ، خداروشکر خودشون چیزى شون نشده بود اما ماشینا شون داغون شده بود ، دلم براشون سوخت 

بعد تجسس اومدیم ناهار آبگوشتمونو خوردیم ،

تکرار پاستا رو دیدیم ، نصف کدوحلوایی رو پوست گرفتم روش عسل ریختم گذاشتم روى بخارى تا شب اومدن ما بپزه،

اومدیم توى اتاق گوشی بازى کردیم، 

قبل از خواب ، باهم بودیم  ، همسرجان هر وقت دلش خواست من باید در خدمتش باشم، البته سه ساله این وضعیته دیگه برام عادى شده،

ساعت ٤ رفتیم مغازه ، حاج آقا رفته بود استخر

مغازه کاملا خلوت بود فقط یه دونه پالتو فروختیم،

براى تولد آبجى رفتم از مغازه روبرویى مون  از طرف فاطى ٦ تا ظرف حبوبات درب استیل خریدم،

ساعت ٨ مغازه رو بستیم اومدیم خونه ،

روى پله مادرشوهراینا یه کاسه آش رشته اردبیل گذاشته بودن( آش رشته اردبیل علاوه بر حبوبات میوه توش داره و سبزى نداره) 

به محض اومدن به خونه سریال پاستا رو  دیدیم ،

من حین دیدن پاستا آش دوغ براى شام گذاشتم ، بعدش کیک باقلوا پختم ، البته حوصله کیک پختن نداشتم اما چون همسرجان دلشون خواسته بود ،پختم،

یه کمى از سریال در حاشیه٢ رو نگا کردیم،

بعدش آشپزخونه رو مرتب کردم،

همسرجان از کدوحلوایی و کیک باقلوا براى مادرشوهر اینا برد ، کمى اونجا موند بعد اومد بالا،

براى فردا ناهار نذاشتم ، فردا صبح کته میذارم احتمالا با تن ماهى

بقیه. شبم به تلگرام بازى گذروندم

الانم ساعت١:٢٠ دقیقه ست و من درخدمتتونم،

خدایا شکرت