من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

سلام 

روز مره نویسی

دوشنبه:

براى ناهار هیچى نذاشتم ، یه کم خونه رو مرتب کردم دوش گرفتم  رفتم مغازه

ظهر که اومدیم خونه همسرى رفت حموم منم سیب زمینى و پیاز نگینى سرخ کردم ،بقیه هویجارو ریختم تو آبمیوه گیر ، بعد اینکه همسرى اومد تخم مرغ زدم بهش براى ناهار خوردیم، براى شام سوپ گذاشتم رو بخارى

بعد استراحت رفتیم مغازه ، 

برگشتیم خونه ،همسرى  یه بسته نودل آماده کرد منم رشته ى سوپو ریختم ، تا آماده شدن سوپ نودل رو خوردیم ، بعدشم سوپ خوردیم ، نشسته بودیم تى وى می دیدیم که مادرشوهر زنگ زد به همسرى گفت ماشینو در بیاره خواهرشوهربزرگه رو ببره خونه شون ، ماهم که بیشتر از یک هفته بود ماشینو در نیاورده بودیم ( حاج آقا اجازه نمیداد در بیاریم) از فرصت استفاده کردیم رفتیم دور دور ، همسرى اول گفت به سولماز خواهرت زنگ بزن باهم بریم نوشیدنى گرم بخوریم که گفتم نه نمیخواد چون قبلا هم با اونا رفتیم فست فود بعدا منت میذاره که که من همش خواهرت و شوهرشو مهمون میکنم ، بعد زنگ بزن به مهسا( خواهرزاده ام) بریم اونو برداریم




مادر همیشه میگوید:از هر کسی  به  اندازه ی خودش  توقع داشته باش...! از عقرب توقع ماچ و بوسه و بغل نداشته  باش ....الاغ کارش جفتک انداختن است .سگ هم گاهی پارس میکند گاهی دمی تکان میدهد  گربه هم    تکلیفش  روشن است..... حالا تو  هی  بیا   دستت  رو  تا  مچ  بکن  توی  عسل  بگذار  دهن  ادم   نانجیب  ....!! 

راست میگویند  توقعت  را  که  از  ادم   ها   کم  کنی  غصه هایت   هم  کم  میشوند .راحتتر هم   زندگی  میکنی  من  زندگی  خودم   را  میکنم   و  برایم  اصلا  مهم  نیست  چگونه  قضاوت   میشوم  .چاقم .لاغرم.کوتاه   قدم.سفیدم .سبزه ام .همه به خودم مربوط  است.  مهم  بودن  یا نبودن  رو  فراموش  کن  روزنامه  ی  روز  شنبه  زباله ی  روز  یکشنبه  است   زندگی  کن  به  شیوه ی خودتت   با قوانین  خودتت  با  باورها  و   ایمان  قلبی  خودتت  .مردم  دلشان  می خواهد   موضوعی  برای  گفتگو  داشته باشند   برایشان  فرق نمیکند  چگونه  هستی   هر جور  که باشی  حرفی برای  گفتگو  دارند  شاد  باش  و  از  زندگی   لذتت  ببر   چه  انتظاری   از  مردم  داری ؟؟؟  آنها  حتی  پشت   خدا  هم   حرف  میزنند . از احمد شاملو


١٩- روز مره

سلام

امروز صبح یه خانمى اومد مغازه ، یه مانتو مشکى ساده میخواست براى مراسم ترحیم مادرشوهرش ، که امروز فوت کرده بود،

یه لحظه بهش حسودیم شد، سمیه بدجنس میشود(آیکون بدجنس)

صبح که مغازه بودیم ، براى ناهار سیرابى خوردیم، بقیه هویج رو که از هفته قبل مونده پوست گرفتم ریختم تو آب ،  

ظرفارو رو چیدم تو ماشین ظرفشویی ، روى دوساعت گذاشتم تا تمیز بشوره مثل اون دفه برام دوباره کارى نشه،استراحت کردیم ساعت ٤:٣٠ رفتیم مغازه ،

مامان براى امشب شام دعوتمون کرده بود، زنگ زد گفت هر موقع خواستین مغازه رو تعطیل کنین بگین حاجى( بابام) بیاد دنبالتون ، که منم گفتم نه با آژانس میاییم،

ساعت٨ تعطیل کردیم ، با آژانس رفتیم خونه بابا اینا ، تو مسیر یعنى نزدیک خونه بابا دیدم پوشاک (لمون) آف زده به همسرى گفتم پیاده شیم به اجناسش نگاه کنیم  ، راضی نشد ، همیشه اینجوریه هیچ موقع نمیخواد بریم مغازه اى رو نگا کنیم میترسه چیزى بخرم ،

سرکوچه دیدم بابام تو مغازه ست ، هنوز مغازه رو نبسته بود، مشترى هم داشتن ، هرچقد از پشت شیشه بهش دست تکون دادم منو ندید بهش زنگ زدم اومد بیرون ، مرغ بریون خریده بود اونو داد بهم با همسرى به مغازه روبرویى که خالیه و براى اجاره گذاشتن ، داشتن نگا میکردن که من رفتم خونه ، همسرى از اون مغازه خیلی خوشش میاد همش میگه ما اونجا رو اجاره کنیم براى خودمون مانتو فروشی باز کنیم ،

سولمازم اونجا بود ، چند دقیقه بعد من همسرى هم اومد ، نشستیم به دیدن osasترکیه ، منتظر بابا بودیم تا بیاد شام بخوریم از گشنگى داشتیم هلاک میشدیم ، سفره روى زمین انداختیم ،از اینکه روى زمین غذا بخورم خیلی بدم میاد نمیتونم درست حسابى بخورم،

بابا که اومد شامو آوردیم اما بهروز هنوز نیومده بود ، بهروز یه اخلاق بدى داره هیچ موقع سر سفره شام یا ناهار نمیرسه ، همیشه یا بعد جمع کردن سفره میاد یا آخراش میرسه ، سولمازم میمونه با اون غذا بخوره ، به سولماز گفتم از این به بعد تو هم با جمع شام بخور منتظر اون نمون اینجورى خیلی بدعادت میشه ، فک میکنه کار درستى میکنه که همیشه دیر میاد، 

زشته دیگه به نظر من با دیر اومدنش به جمع بى احترامى میکنه،

شام پلو با مرغ بریون بود ، مامان دیروز  ازم پرسید آش چى درست کنم منم گفتم هیچى ، وقتى آش سرسفره  باشه آدم نمیتونه از غذاى اصلی درست و حسابى بخوره ، 

دست پخت مامانم خیلی خوبه ، من هیچ جا دوبار غذا نمیکشم به جز خونه مامان اینا ، بازم اونجا پرخورى کردم ، تقریبا همه غذاشونو خورده بودن که بهروز اومد ، بهروز که شامو تموم کرد سفره رو جمع کردیم ،

من رفتم ظرفا رو بشورم سولماز نذاشت ، آخه من به مواد شوینده آلرژى دارم الانم انگشتاى دست راستم زخمیه چون تو خونه ظرفارو خودم میشورم اما جاهاى دیگه نمیذارن بشورم ، بعدش مامان اومد نذاشت سولماز هم بشوره گرفت همه رو خودش شست ، آخه سولمازم حامله ست آدم دلش نمیاد کار کنه و سرپا بمونه،

راستى گفتم هر دوتا سولمازا یعنى خواهرم و خواهرشوهرم حامله ان!؟؟!! خواهرم ١٣ هفته ست ، خواهرشوهرم ٢٦ هفته ست 

بعد شام بابا بازم رفت مغازه ، ماهم چایی و میوه خوردیم ، بقیه مسابقه رو دیدیم ، بابا اومد یکم هم با اون نشستیم ، دیگه چون بهروز صبح ساعت٥ سوار سرویس میشه بلند شدیم  ،موقع اومدن مامان بهم فطیر محلى وپرتغال داد، 

 بهروزلطف کرد آورد ما رو رسوند خونه،

براى ناهار هیچى نذاشتم ، 

هنوز محنا رو از دستگاه باز نکردن ، ظاهرا مأموران اهدا عضو میخوان اما جمعه رو واسطه کنن تا شاید خانواده محنا رضایت به اهدا عضو بدن،



از همسرى میپرسم میدونى فردا چه روزیه؟؟؟؟

با خنده میگه: سالروز ورود امام به میهن اسلامى مون

منم ناراحت میگم فقط این؟؟؟

میگه نه خانممم سومین سالگرد خواستگارى مونم هست،

خیلی خوشحال شدم از اینکه سالگرد خواستگارى مون یادشه ،

میگم چه عجب یادت بود تو که براى روزهاى خاص ارزش قائل نیستى ،

میگه درسته اما تاریخاش یادمه،

به هرحال از اینکه یادش بود منو خوشحال کرد

خدایا شکرت


١٨- محنا

سلام

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش هر چندروز یکبار. براش ایزى لایف بخره تا دسشویی نره ، که خداى نکرده به پاش فشار میاد ، 

آدم چقد باید خوش شانس باشه که هفته اى ٢-٣ بار خونه اش مهمونى دوره اى داشته باشه و شوهرش بره میوه و شیرینى بخره ، وسایل عصرونه بخره ، هیچى هم نگه

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش سفر مالزى شو عقب بندازه تا وقتى پاى خانمش خوب شد با هم بره

آدم  چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش سالى ٣-٤ بار مسافرت داخل کشور خانمشو بفرسته حداقل  سالى یکبار مسافرت خارج از کشور داشته باشه

آدم چقد باید خوش شانس باشه علاوه بر پول هفتگى که از شوهرش میگیره ، پول خریدها و ولخرجیاشم جدا از شوهرش بگیره و شوهرشم مثل همیشه آخ نگه

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش همه ى کاراشو خودش انجام بده ،  حتى ظرفای توى سینکم خودش بشوره نذاره خانمش  ظرفارو بذاره تو ماشین

آدم چقد باید خوش شانس باشه که دختراش صبح الطلوع بیان پیشش تا آخرشب که  برن خونشون

آدم چقد باید خوش شانس باشه که سه تا بچه هاش که ازدواج کنن بیان تو خونه خودش ، نرن خونه ى دیگه

خوشبحالش ، 

ما که از این شانسا نداریم 

این آدم خوش شانس مادرشوهرمه ، که شوهر من یه کوچولو از پدرش یاد نمیگیره که چه لطفایی پدرش در حق مادرش میکنه

و اما

آدم چقد باید بد شانس باشه که تو٢٣ سالگى شوهرش بره کما و زندگى نباتى داشته باشه

آدم چقد باید بدشانس باشه که چهار سال از شوهرش که مثل یه تیکه گوشت افتاده روى تخت پرستارىکنه

آدم چقد باید بدشانس باشه خونه زندگى خودشو بده به برادرشوهرش بیاد با مادرشوهرش تو یه خونه زندگی کنه ، چون کسی نیست خرجى  دو تا خونه رو بده

آدم چقد باید بد شانس باشه که  وقتى شوهرش بره  کما دو تا دختر بچه بمونه رو دستش ، یکى هشت ماهه ، یکى سه ساله

وآدم چقد باید بد شانس باشه که دختر چهارساله اش  مرگ مغزى بشه

چرا بدبختى دست از سر بعضى آدما بر نمیداره ،

بیچاره نسرین چه گناهى کرده که باید این همه مصیبت بکشه،

خواهش میکنم براى اینکه خدا بهش صبر بده براش دعا کنین،

میدونم خدا عدالت داره اما نسرین کجای عدالت خدا با مادرشوهرمه ، چرا نباید از زندگیش لذت ببره ، 

نسرین عروس خواهرشوهره آبجیمه

٥  سال پیش بابام خونه قدیمى رو کوبید ، یه خونه چهارطبقه امروزى ساخت ، سال بعدش به مرحله سنگ نما رسید ، چون شوهر نسرین ، على آقا سنگ کار بود قرار شد با اکیپش بیان براى زدن نما و موزاییک و سرامیک داخل ساختمان

کاراى داخل ساختمان تموم شد ، داشتن کاراى نماى ساختمان رو  انجام میدادن ، یه روز صبح نیومدن بابا ناراحت شد برای اینکه بدون اطلاع کارو تعطیل کرده بودن ، به یکى از دوستاى على( داورآقا)  که باهم کار میکردن زنگ زد اونم گفت حال على دیشب  بد شده الان بیمارستانیم نمیتونیم امروز سرکار بیاییم، راستش ما حرفشو باور نکردیم چون قبلا هم از این بدقولى ها کرده بودن و سرکار نیومده بودن،

به خاطر همین بابا به شوهر آبجیم زنگ زد احوال علی رو پرسید که اونم گفت بله حال على خوب نیست ، تو کماست ، بابا چندبار رفت بیمارستان براى عیادتش اما متاسفانه از دست هیچکس کارى بر نمى اومد،

عصر که از سر کار ساختمان بابا میره خونه ، براى شام میرن خونه باباى نسرین ، شام ماکارونى داشتن ، تا دیر وقت اونجا میمونن ، بعدم که میان خونه میخوابن ، صبح ساعت ٧ نسرین هرچقد صداش میزنه که بره سرکار علی بیدار نمیشه ،

نسرین زنگ میزنه به آقا داور  و پدرشوهرش که بیان ببینن چى شده شوهرش بیدار نمیشه ، اونا هم خودشونو میرسونن نمیتونن بیدارش کنن ، میزارن رو موتور میبرنش بیمارستان ، اونجا میگن على حدود چهار ساعت پیش تشنج کرده و رفته کما ، چون دیر رسوندنش بیمارستان دیگه نمیشه احیاش کرد،

الان على کاملا زندگى نباتى داره روى تخت خوابیده ، عطسه سرفه میکنه ، خروپف میکنه ، اما اصلا چشماشو باز نمیکنه

براى غذا هم یه سوراخ روى معدش باز کردن ، غذارو تو مخلوط کن می ریزن ، غذاى له شده رو از طریق شلنگ وارد معدش میکنن،

چند روز پیش دکترش براى ویزیتش رفته بوده که تو رژیم غذاییش گفته باید لوبیا چیتى هم باشه ،

محنا همون دختر هشت ماهه که الان تقریبا ٤ سالشه یکى از لوبیا هارو برداشته انداخته تو دهنش ، داشته باهاش بازى میکرده که متاسفانه لوبیا میپره تو گلوش ، هى سرفه میکنه در نمیاد ، نسرین میبره تو توالت در بیاره بازم در نمیاد،

میبرنش بیمارستان  امام. اونا میگن ما نمیتونیم کارى بکنیم ببرینش بیمارستان فاطمى ، توى ترافیک که بودن محنا جیغ میزنه و نفسش قطع میشه ، بهنام عموى بچه ، محنا رو بغل میکنه با تاکسی خودشو مى رسونه بیمارستان فاطمى که اونجا میگن محنا مرگ مغزى شده ،

از خانواده ش یعنى نسرین و پدرعلى خواستن اگه راضی بشن براى اهدا عضو اقدام کنن که ظاهرا راضی نیستن ، ٥ روز بهشون وقت دادن اگه رضایت ندن دستگاهها رو از بچه جدا میکنن،

عموهاى بچه از پرسنل بیمارستان امام شکایت کردن ، میگن اونا که دیدن حال بچه خرابه هاشونم دکتر وپرستارن باید تا یه جایی که بشه بچه رو زنده نگهداشت همکارى میکردن که متاسفانه از سرشون بازش کردن. 

الانم من فقط دعا میکنم که خدا به نسرین صبر بده تا بتونه این مصیبتم تحمل کنه،

برگردیم به روز مره ها،

دیشب از مغازه که برگشتیم خونه همسرى رفت کباب کوبیده رو از مادرش گرفت آورد تو بالکن پخت،

رفتیم پایین ، برنجو من کشیدم ، غذای بهزاد شوهر سولماز رو هم مادرشوهر گفت بکش ، بعدا سولماز میبره خونه شون میخوره، البته این کار همیشگى شونه،

شام خوردیم ، مادرشوهر گفت ظرفارو بذار توماشین ، منم گذاشتم ، همسرى بهم گفت اگه اینجا کارى ندارى برو خونه ، آخه قبل رفتن وسایل شیرینى دانمارکى رو روى میز گذاشته بودم که بپزم ، 

منم اومدم خونه خمیرو آماده کردم ، همسرى آب هویج گرفت ، تى وى نگا کردیم ، بعد ٢ ساعت که خمیر آماده شد پاشدم شیرینى رو گذاشتم تو فر ، 

وحشتناک خسته بودم یه بسته جوجه براى ناهار فردا گذاشتم بیرون  ، لالا کردم

شنبه:

صبح که بیدار شدم ، کته گذاشتم  بپزه ، پیاز رنده کردم روى جوجه، سس مایونز، نمک و رنگ زعفران ریختم روش تا براى ظهر مزه بگیره،

کیک بردم مغازه براى صبحونه خوردیم،

ظهر که اومدیم خونه همسرى جوجه رو  تو بالکن پخت ، برنج رو هم گرم کرده بودم ، خوردیم

براى شام آش کشک گذاشتم پخت تا شب ببرم خونه مامان اینا باهم بخوریم، نصف شیرینى دانمارکى رو هم بسته کردم که اونم ببرم،

ساعت ٤ رفتیم مغازه ، تو مغازه که با مامان حرف زدم گفت بابا داره با عموم وپسر عموم که دیروز رفته بودن تبریز برمیگرده ، سر راه میان مامان رو هم بر میذارن باهم میرن روستا ، تا عمو اینا روبرسونن خونه شون

هیچى دیگه شیرینى و آش موند رو دستم ، مامان دید ناراحت شدم گفت  فردا براى شام بیایین خونه ما،

ساعت ٨ که از مغازه برگشتیم آقا بهروز شوهر خواهرم سولماز زنگ زد گفت بیایین پایین براى شام بریم کبابى که من با اینکه خیلی اصرار کردراضی  نشدم بریم ، چون شام داشتیم. ، بلخره به اصرار ما اونا اومدن خونه مون باهم آش خوردیم ، شیرموز درست کردم با شیرینى و کیک خوردیم ، داشتیم تخمه میخوردیم که مامانم زنگ زد گفت بیایین پایین باهم بریم خونه ما یعنى خونه خودشون که من گفتم سولماز ایناهم اینجان شما بیایین بالا که خوشبختانه اونا هم اومدن ، خاله- زنعموم از روستا برام کره محلى فرستاده بود که من عاشقشم ،

یه کمى مامان اینا هم نشستن ، چاى شیرینى خوردن با سولماز اینا رفتن،

براى پسرعموم دادگاه ١٨٠ میلیون تومن دیه تعیین کرده ، که احتمالا تا عید به دستش میرسه،

بابا و مامان میترسن خانم محمد اگه مبلغ دیه رو بدونه و پولو محمد از بیمه بگیره ، بره مهریه شو اجرا بذاره ، آخه هنوز شکایت مهریه ونفقه شو پس نگرفته و درست بعد اینکه فهمید به محمد دیه تعلق میگیره برگشت سر خونه زندگیش ، محمد حدود سه ماه تو بیمارستان هاى اردبیل و تبریز بسترى بود اما خانمش یکبارم براى عیادتش نرفت،

بعد اینکه مامان اینا رفتن ، بازم مسابقه هیجان انگیزه شب کوک رو دیدیم ، 

براى ناهار فردا سیرابى گذاشتم رو بخارى ،

الانم در حال نوشتن پست هستم،

بوس 

بوس

خدایا شکرت


١٨-غصه نوشت

سلام

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش هر چندروز یکبار. براش ایزى لایف بخره تا دسشویی نره ، که خداى نکرده به پاش فشار میاد ، 

آدم چقد باید خوش شانس باشه که هفته اى ٢-٣ بار خونه اش مهمونى دوره اى داشته باشه و شوهرش بره میوه و شیرینى بخره ، وسایل عصرونه بخره ، هیچى هم نگه

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش سفر مالزى شو عقب بندازه تا وقتى پاى خانمش خوب شد با هم بره

آدم  چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش سالى ٣-٤ بار مسافرت داخل کشور خانمشو بفرسته حداقل  سالى یکبار مسافرت خارج از کشور داشته باشه

آدم چقد باید خوش شانس باشه علاوه بر پول هفتگى که از شوهرش میگیره ، پول خریدها و ولخرجیاشم جدا از شوهرش بگیره و شوهرشم مثل همیشه آخ نگه

آدم چقد باید خوش شانس باشه که شوهرش همه ى کاراشو خودش انجام بده ،  حتى ظرفای توى سینکم خودش بشوره نذاره خانمش  ظرفارو بذاره تو ماشین

آدم چقد باید خوش شانس باشه که دختراش صبح الطلوع بیان پیشش تا آخرشب که  برن خونشون

آدم چقد باید خوش شانس باشه که سه تا بچه هاش که ازدواج کنن بیان تو خونه خودش ، نرن خونه ى دیگه

خوشبحالش ، 

ما که از این شانسا نداریم 

این آدم خوش شانس مادرشوهرمه ، که شوهر من یه کوچولو از پدرش یاد نمیگیره که چه لطفایی پدرش در حق مادرش میکنه

و اما

آدم چقد باید بد شانس باشه که تو٢٣ سالگى شوهرش بره کما و زندگى نباتى داشته باشه

آدم چقد باید بدشانس باشه که چهار سال از شوهرش که مثل یه تیکه گوشت افتاده روى تخت پرستارىکنه

آدم چقد باید بدشانس باشه خونه زندگى خودشو بده به برادرشوهرش بیاد با مادرشوهرش تو یه خونه زندگی کنه ، چون کسی نیست خرجى  دو تا خونه رو بده

آدم چقد باید بد شانس باشه که  وقتى شوهرش بره  کما دو تا دختر بچه بمونه رو دستش ، یکى هشت ماهه ، یکى سه ساله

وآدم چقد باید بد شانس باشه که دختر چهارساله اش  مرگ مغزى بشه

چرا بدبختى دست از سر بعضى آدما بر نمیداره ،

بیچاره نسرین چه گناهى کرده که باید این همه مصیبت بکشه،

خواهش میکنم براى اینکه خدا بهش صبر بده براش دعا کنین،

میدونم خدا عدالت داره اما نسرین کجای عدالت خدا با مادرشوهرمه ، چرا نباید از زندگیش لذت ببره ، 

نسرین عروس خواهرشوهره آبجیمه

٥  سال پیش بابام خونه قدیمى رو کوبید ، یه خونه چهارطبقه امروزى ساخت ، سال بعدش به مرحله سنگ نما رسید ، چون شوهر نسرین ، على آقا سنگ کار بود قرار شد با اکیپش بیان براى زدن نما و موزاییک و سرامیک داخل ساختمان

کاراى داخل ساختمان تموم شد ، داشتن کاراى نماى ساختمان رو  انجام میدادن ، یه روز صبح نیومدن بابا ناراحت شد برای اینکه بدون اطلاع کارو تعطیل کرده بودن ، به یکى از دوستاى على( داورآقا)  که باهم کار میکردن زنگ زد اونم گفت حال على دیشب  بد شده الان بیمارستانیم نمیتونیم امروز سرکار بیاییم، راستش ما حرفشو باور نکردیم چون قبلا هم از این بدقولى ها کرده بودن و سرکار نیومده بودن،

به خاطر همین بابا به شوهر آبجیم زنگ زد احوال علی رو پرسید که اونم گفت بله حال على خوب نیست ، تو کماست ، بابا چندبار رفت بیمارستان براى عیادتش اما متاسفانه از دست هیچکس کارى بر نمى اومد،

عصر که از سر کار ساختمان بابا میره خونه ، براى شام میرن خونه باباى نسرین ، شام ماکارونى داشتن ، تا دیر وقت اونجا میمونن ، بعدم که میان خونه میخوابن ، صبح ساعت ٧ نسرین هرچقد صداش میزنه که بره سرکار علی بیدار نمیشه ،

نسرین زنگ میزنه به آقا داور  و پدرشوهرش که بیان ببینن چى شده شوهرش بیدار نمیشه ، اونا هم خودشونو میرسونن نمیتونن بیدارش کنن ، میزارن رو موتور میبرنش بیمارستان ، اونجا میگن على حدود چهار ساعت پیش تشنج کرده و رفته کما ، چون دیر رسوندنش بیمارستان دیگه نمیشه احیاش کرد،

الان على کاملا زندگى نباتى داره روى تخت خوابیده ، عطسه سرفه میکنه ، خروپف میکنه ، اما اصلا چشماشو باز نمیکنه

براى غذا هم یه سوراخ روى معدش باز کردن ، غذارو تو مخلوط کن می ریزن ، غذاى له شده رو از طریق شلنگ وارد معدش میکنن،

چند روز پیش دکترش براى ویزیتش رفته بوده که تو رژیم غذاییش گفته باید لوبیا چیتى هم باشه ،

محنا همون دختر هشت ماهه که الان تقریبا ٤ سالشه یکى از لوبیا هارو برداشته انداخته تو دهنش ، داشته باهاش بازى میکرده که متاسفانه لوبیا میپره تو گلوش ، هى سرفه میکنه در نمیاد ، نسرین میبره تو توالت در بیاره بازم در نمیاد،

میبرنش بیمارستان  امام. اونا میگن ما نمیتونیم کارى بکنیم ببرینش بیمارستان فاطمى ، توى ترافیک که بودن محنا جیغ میزنه و نفسش قطع میشه ، بهنام عموى بچه ، محنا رو بغل میکنه با تاکسی خودشو مى رسونه بیمارستان فاطمى که اونجا میگن محنا مرگ مغزى شده ،

از خانواده ش یعنى نسرین و پدرعلى خواستن اگه راضی بشن براى اهدا عضو اقدام کنن که ظاهرا راضی نیستن ، ٥ روز بهشون وقت دادن اگه رضایت ندن دستگاهها رو از بچه جدا میکنن،

عموهاى بچه از پرسنل بیمارستان امام شکایت کردن ، میگن اونا که دیدن حال بچه خرابه هاشونم دکتر وپرستارن باید تا یه جایی که بشه بچه رو زنده نگهداشت همکارى میکردن که متاسفانه از سرشون بازش کردن. 

الانم من فقط دعا میکنم که خدا به نسرین صبر بده تا بتونه این مصیبتم تحمل کنه،

برگردیم به روز مره ها،

دیشب از مغازه که برگشتیم خونه همسرى رفت کباب کوبیده رو از مادرش گرفت آورد تو بالکن پخت،

رفتیم پایین ، برنجو من کشیدم ، غذای بهزاد شوهر سولماز رو هم مادرشوهر گفت بکش ، بعدا سولماز میبره خونه شون میخوره، البته این کار همیشگى شونه،

شام خوردیم ، مادرشوهر گفت ظرفارو بذار توماشین ، منم گذاشتم ، همسرى بهم گفت اگه اینجا کارى ندارى برو خونه ، آخه قبل رفتن وسایل شیرینى دانمارکى رو روى میز گذاشته بودم که بپزم ، 

منم اومدم خونه خمیرو آماده کردم ، همسرى آب هویج گرفت ، تى وى نگا کردیم ، بعد ٢ ساعت که خمیر آماده شد پاشدم شیرینى رو گذاشتم تو فر ، 

وحشتناک خسته بودم یه بسته جوجه براى ناهار فردا گذاشتم بیرون  ، لالا کردم

شنبه:

صبح که بیدار شدم ، کته گذاشتم  بپزه ، پیاز رنده کردم روى جوجه، سس مایونز، نمک و رنگ زعفران ریختم روش تا براى ظهر مزه بگیره،

کیک بردم مغازه براى صبحونه خوردیم،

ظهر که اومدیم خونه همسرى جوجه رو  تو بالکن پخت ، برنج رو هم گرم کرده بودم ، خوردیم

براى شام آش کشک گذاشتم پخت تا شب ببرم خونه مامان اینا باهم بخوریم، نصف شیرینى دانمارکى رو هم بسته کردم که اونم ببرم،

ساعت ٤ رفتیم مغازه ، تو مغازه که با مامان حرف زدم گفت بابا داره با عموم وپسر عموم که دیروز رفته بودن تبریز برمیگرده ، سر راه میان مامان رو هم بر میذارن باهم میرن روستا ، تا عمو اینا روبرسونن خونه شون

هیچى دیگه شیرینى و آش موند رو دستم ، مامان دید ناراحت شدم گفت  فردا براى شام بیایین خونه ما،

ساعت ٨ که از مغازه برگشتیم آقا بهروز شوهر خواهرم سولماز زنگ زد گفت بیایین پایین براى شام بریم کبابى که من با اینکه خیلی اصرار کردراضی  نشدم بریم ، چون شام داشتیم. ، بلخره به اصرار ما اونا اومدن خونه مون باهم آش خوردیم ، شیرموز درست کردم با شیرینى و کیک خوردیم ، داشتیم تخمه میخوردیم که مامانم زنگ زد گفت بیایین پایین باهم بریم خونه ما یعنى خونه خودشون که من گفتم سولماز ایناهم اینجان شما بیایین بالا که خوشبختانه اونا هم اومدن ، خاله- زنعموم از روستا برام کره محلى فرستاده بود که من عاشقشم ،

یه کمى مامان اینا هم نشستن ، چاى شیرینى خوردن با سولماز اینا رفتن،

براى پسرعموم دادگاه ١٨٠ میلیون تومن دیه تعیین کرده ، که احتمالا تا عید به دستش میرسه،

بابا و مامان میترسن خانم محمد اگه مبلغ دیه رو بدونه و پولو محمد از بیمه بگیره ، بره مهریه شو اجرا بذاره ، آخه هنوز شکایت مهریه ونفقه شو پس نگرفته و درست بعد اینکه فهمید به محمد دیه تعلق میگیره برگشت سر خونه زندگیش ، محمد حدود سه ماه تو بیمارستان هاى اردبیل و تبریز بسترى بود اما خانمش یکبارم براى عیادتش نرفت،

بعد اینکه مامان اینا رفتن ، بازم مسابقه هیجان انگیزه شب کوک رو دیدیم ، 

براى ناهار فردا سیرابى گذاشتم رو بخارى ،

الانم در حال نوشتن پست هستم،

بوس 

بوس

خدایا شکرت


١٧-روزاى برفى قشنگ

سلام

روزاى برفى حال آدمو خوب میکنه ، من که عاشق برفم ، همه جا تمیز و سفیده ، این سفیدى به آدم انرژى میده،

اینکه آدم مجبور میشه لباس ضخیم بپوشه ، همش کنار بخارى باشه خوشم میاد، به به نوشیدنى هاى گرم بیشتر میچسبه ،

یه جورى از لغو ویزا براى روسیه خوشحال شدم ، انگار یه پام روسیه ست یه پام ایران ، دلخوشم دیگه

تا سه شنبه نوشته بودم ، ظهر رفتیم خونه ناهار خوردیم ، همسرى رفت پایین از یه وانتى ١٠ کیلو هویج خرید، کیلویی ٥٠٠ تومن بود،

بعد ازظهرم که طبق معمول مغازه بودیم ، دیدم برف میاد خیلی ناراحت شدم  چون تو هوای برفى حاج آقا نمیذاره ماشینو در بیاریم، از استخر برگشتنى هم گفت امروز ماشینو در نیارین، 

دلم میخواست بریم خونه مامانم اینا، ساعت ٧ اینا بود که به آبجیم پیام دادم اگه رفتن خونه مامان اینا ما روهم با خودشون ببرن ، که خداروشکر گفت میرن ، قرار شد ساعت ٩ بیان دنبالمون ،

ساعت ٨ که رفتیم خونه شام خوردیم ، قسمت ٣ دندون طلا رودیدیم ، یه کمى هویج برداشتم با پیتزا پیراشکى ساعت ٩ رفتیم پایین ،

با آبجى اینا رفتیم خونه مامان اینا ، تو مسیر خیلی خوش گذشت ، برف با شدت مى اومد منم کیف میکردم ، حیف که تو هواى برفى همیشه خونه ایم ،

اونجا چایی و میوه خوردیم ، مسابقه oses ترکیه رو دیدیم ، من عاشق این مسابقه ام  ، ایرانم مسابقه شب کوک رو به تقلید از ترکیه گذاشته که واقعا افتضاحه،

حدود ساعت١٢ بلند شدیم بیاییم مامانم یه سطل ماست گاومیش که از سراب خریده بود ، خیار شور که اونم از سراب خریده بود و یه ظرف یکبار مصرف بزرگ ماکارونى بهم داد با یه بسته کیسه فریزر رولى که فاطى برام از تبریز خریده بود فرستاده بود( اون دفه که رفته بودیم تبریز من از کیسه فریزرا خوشم اومد که فاطى لطف کرده بود برام خریده بود) ، و از همه مهمتر دیگ پیرکسمو تازگیا شوکونده بودم و از بابتش خیلی ناراحت بودم ، هواى خونه سرد بود منم قابلمه رو برداشتم توش آب پر کردم چندتا سیب زمینى انداختم توش آب پزشه که یهو روى اجاق که گذاشتم شکست ، داغون شدم ، ظرف که میشکنه تا چند روز من دپرس میشم، مامانم که فهمید قابلمه رو شکوندم مال خودشو داد بهم،

آبجى اینا مارو دم در پیاده کردن ، ماهم وسایلو به پیشنهاد من گذاشتیم تو خونه البته روى پله ها بعد رفتیم زیر برف قدم زدیم ، 

خیلی چسبید ، روى برف که راه میرفتیم صدای خس خس میداد که من عاشقشم از یه طرفم که برف با شدت مى اومد دیگه محشر شده بود ، عکس بازى هم کردیم ( چندتا عکس میذارم)

برگشتیم خونه خوابیدیم،

چهارشنبه:

صبح که بیدار شدم دیدم بازم برف میاد روحیه گرفتم ، همسرى گفت امروز فک نکنم مشترى بیاد کاراتو انجام بده یه کم دیرتر بیا، منم آب هویج گرفتم ، آبمیوه گیر اتوماتیک کرد دیگه نتونستم ادامه بدم ، خواستم بشورمش هرکارى کردم نتونستم بازش کنم ، تو این ٢/٥ سال دومین بار بود ازش استفاده میکردم،دیگه گذاشتم همسرى بیاد بازش کنه چون تو دفترچه اش هم نحوه بازکردنشو نذاشته بود، تفاله هویج رو هم بسته کردم گذاشتم فریزر ، براى لعاب دار کردن سوپ و بعضی خورشتا خیلی خوبه،

همسرى زنگ زد گفت بیا برو کارت ملى هوشمندتو بگیر،لباس پوشیدم رفتم مغازه از اونجا هم با تاکسی رفتم اداره پست ، کارت رو که گرفتم پیاده رفتم بازار ، به مغازه هاى لوازم خانگى نگا میکردم ، البته از پشت شیشه ٢-٣ جا قیمت ساندویچ میکر روپرسیدم ، آخه ندارم دلم میخواد بخرم، تو یه مغازه هم کاسه و بشقاب بزرگ سرویس چینى مو دیدم خیلی خوشحال شدم اما حیف بسته بود نتونستم قیمت بگیرم شمارشو برداشتم تلفنى بپرسم، دیگه رفتم سر خیابون تا سوار تاکسی بشم برگردم ، بازم سوار همون تاکسی شدم که موقع رفت هم با اون رفته بودم ، برام جالب بود، برگشتم مغازه ، تا ساعت١:٣٠ مغازه بودیم ، براى ناهار برنج گذاشته بودم با مرغ بریون که تو فریزر بود ، ازمهمونى تولدم اضافه مونده بود ، عصر بعد ازاستراحت برگشتیم مغازه ، رفتم فطیر خریدم سه تا ساده ، یکى حلوایی ، یکى هم شکلاتى ، 

برگشتم مغازه با چینى فروشی تفنى حرف زدم ، قیمتش خیلی عالیه ١١٠ تومن ، بهش گفتم مزاحمتون میشم براى خرید، حتما میخرم ، چون خیلی خوشم اومد ازش،

 با اینکه مغازه  خیلی خلوت بود اما تاساعت٨ موندیم ، بعدم رفتیم خونه ، باقلا گذاشته بودم روى بخارى بپزه ، درو که باز کردم بوى باقالى بهم خورد خیلی خوشحال شدم ، وقتى بوى غذا از خونه مون میاد انرژى میگیرم، با فاطى تلفنى حرف زدم نحوه باز کردن آبمیوگیرو پرسیدم مال اونم شبیه مال منه ى که اونم لطف کرداز نحوه بازکردن آبمیوگیریه خودش فیلم گرفت برام فرستاد ، منم از روى اون مال خودمو باز کردم ،  براى شام با ماستى که مامانم داده بود آش دوغ پختم ، یه فیلم سینمایی از شبکه نمایش دیدیم حین دیدین فیلم باقلا رو هم خوردیم، بعدش شب کوک مزخرف رودیدیم ، بعدش لالا کردیم،

پنجشنبه:

صبحونه رو خونه خوردیم ، براى ناهار کته گذاشتم با تن ماهى بخوریم ، رفتم مغازه،

ظهرم که اومدیم خونه استراحت کردیم برگشتیم مغازه ، رفتم براى شب شیر گرفتم ، ساعت ٨ اومدیم خونه ، براى شام شیرو گرم کردم ، همسرى با عسل و کره خوردش ، خودمم به ماست شکر زدم با شیر خوردم ، 

بازم فیلم سینمایی دیدیم ، چیپس ، تخمه وباقلا خوردیم،

دیدم بیکارم پاشدم کیک ویکتوریا پختم ، خیلی خوشمزه شده بود اما کم حجم بود ، دو تیکه خوردیم بقیه شو گذاشتم تو کیک خورى ببریم مغازه بخوریم ، براى ناهار جمعه خوراک غاز گذاشتم روى بخارى بپزه،

تلگرامم قطع شده به خاطر همین شب تونستم زود بخوابم،

جمعه:

صبح ١٠:٣٠ بیدار شدم ، آشپزخونه رو یکم مرتب کردم ، صبحونه آماده کردم ، همسرى بیدار شد خوردیم ، افتادم به جون آشپزخونه که اساسی تمیزش کنم ، گاز رو پاک کردم از این کار واقعا متنفرم ، رو ى کابینتا رو مرتب کردم و دستمال کشیدم ، سفره ى رومیزى رو شستم ، همه ظرفاى توى سینکو شستم ، براى ناهار همسرى کته گذاشت روى بخارى ، بعد رفت خونه مامانش، اون که برگشت رفتم حموم ، بعدش ناهار خوردیم،

آقا رفته براى خودشیرینى به باباش گفته بعد ازظهر ساعت ٤ مغازه رو باز میکنیم ، به خدا دیگه خسته شدم یه روز تعطیل نداریم ، حداقل به باباش میگفت ساعت ٥ باز میکنیم یه چیزى ، من بدبخت روز تعطیلم هم باید کاراى عقب افتاده مو انجام بدم هم برم مغازه ،

واقعا از دست همسرم دلخورم ، اصلا ملاحظه منو نمیکنه،

یه هفته ست ماشینو در نمیاریم ، امروز باباش گفته بازم ٢-٣ روز ماشینو در نیارین ، 

دختراى خودش  صبح تا شب خونه پدرشونن ، اما یه نیم ساعت سرپایی رفتن به خونه بابام به چشم اینا میاد ، همش به فکر دختراى خودشونن منم که حمال مغازه شونم ، ازشون بدم میاد ،

خانم دستور فرمودن براى شام کباب رو میدم روى کباب پزتون بپزین بیایین پایین باهم بخوریم ، حالا خوبه کباب پزش خراب شده به واسطه  اون مجبور میشه ما رو هم براى شام یا ناهار دعوت کنه و گرنه قبلا که ماهى یکبارم دعوتمون نمیکرد، حالا این در صورتیه که دختر کوچیکش صبح براى صبحونه میاد خونه باباش تا شام که براى خواب میره خونش البته شام شوهرشم تو بشقاب میبره ، بزرگه هم از ناهار میاد تا شام ، ، طفلک نمیتونه براى صبحونه بیاد چون دخترش  میره مدرسه ، دیگه نمیتونه براى صبحونه بیاد ، منتظر میمونه دخترش از مدرسه برگرده بعد بیاد ، البته پنجشنبه ها صبح زود میاد ،

الانم که مغازه ایم من خیلی ناراحتم خیلی دلم میخواد بابا ومامانمو ببینم و اما متاسفانه نمیشه،