من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

١٧- یه روز برفى قشنگ

سلام

روزاى برفى حال آدمو خوب میکنه ، من که عاشق برفم ، همه جا تمیز و سفیده ، این سفیدى به آدم انرژى میده،

اینکه آدم مجبور میشه لباس ضخیم بپوشه ، همش کنار بخارى باشه خوشم میاد، به به نوشیدنى هاى گرم بیشتر میچسبه ، یادم باشه شب برم شیر بخرم ، شیرکاکائو درست کنم،

تا سه شنبه نوشته بودم ، ظهر رفتیم خونه ناهار خوردیم ، همسرى رفت پایین از یه وانتى ١٠ کیلو هویج خرید، کیلویی ٥٠٠ تومن بود،

بعد ازظهرم که طبق معمول مغازه بودیم ، دیدم برف میاد خیلی ناراحت شدم  چون تو هوای برفى حاج آقا نمیذاره ماشینو در بیاریم، از استخر برگشتنى هم گفت امروز ماشینو در نیارین، 

دلم میخواست بریم خونه مامانم اینا، ساعت ٧ اینا بود که به آبجیم پیام دادم اگه رفتن خونه مامان اینا ما روهم با خودشون ببرن ، که خداروشکر گفت میرن ، قرار شد ساعت ٩ بیان دنبالمون ،

ساعت ٨ که رفتیم خونه شام خوردیم ، قسمت ٣ دندون طلا رودیدیم ، یه کمى هویج برداشتم با پیتزا پیراشکى ساعت ٩ رفتیم پایین با آبجى اینا رفتیم خونه مامان اینا ، تو مسیر خیلی خوش گذشت ، برف با شدت مى اومد منم کیف میکردم ، حیف که تو هواى برفى همیشه خونه ایم ،

اونجا چایی و میوه خوردیم ، مسابقه oses ترکیه رو دیدیم ، من عاشق این مسابقه ام  ، ایرانم مسابقه شب کوک رو به تقلید از ترکیه گذاشته که واقعا افتضاحه،

حدود ساعت١٢ بلند شدیم بیاییم مامانم یه سطل ماست گاومیش که از سراب خریده بود ، خیار شور که اونم از سراب خریده بود و یه ظرف یکبار مصرف بزرگ ماکارونى بهم داد با یه بسته کیسه فریزر رولى که فاطى برام از تبریز خریده بود فرستاده بود( اون دفه که رفته بودیم تبریز من از کیسه فریزرا خوشم اومد که فاطى لطف کرده بود برام خریده بود) ، و از همه مهمتر دیگ پیرکسمو تازگیا شوکونده بودم و از بابتش خیلی ناراحت بودم ، هواى خونه سرد بود منم قابلمه رو برداشتم توش آب پر کردم چندتا سیب زمینى انداختم توش آب پزشه که یهو روى اجاق که گذاشتم شکست ، داغون شدم ، ظرف که میشکنه تا چند روز من دپرس میشم، مامانم که فهمید قابلمه رو شکوندم مال خودشو داد بهم،

آبجى اینا مارو دم در پیاده کردن ، ماهم وسایلو به پیشنهاد من گذاشتیم تو خونه البته روى پله ها بعد رفتیم زیر برف قدم زدیم ، 

خیلی چسبید ، روى برفع که راه میرفتیم صدای خس خس میداد که من عاشقشم از یه طرفک که برف با شدت مى اومد دیگه محشر شده بود ، عکس بازى هم کردیم ( چندتا عکس میذارم)

برگشتیم خونه خوابیدیم،

چهارشنبه:

صبح که بیدار شدم دیدم بازم برف میاد روحیه گرفتم ، همسرى گفت امروز فک نکنم مشترى بیاد یه کاراتو انجام بده یه کم دیرتر بیا، منم آب هویج گرفتم ، آبمیوه گیر اتوماتیک کرد دیگه نتونستم ادامه بدم ، خواستم بشورمش هرکارى کردم نتونستم بازش کنم ، تو این ٢/٥ سال دومین بار بود ازش استفاده میکردم،دیگه گذاشتم همسرى بیاد بازش کنه،

همسرى زنگ زد گفت بیا برو کارت ملى هوشمندتو بگیر،لباس پوشیدم رفتم مغازه از اونجا هم با تاکسی رفتم اداره پست ، کارت رو که گرفتم پیاده رفتم بازار ، به مغازه هاى لوازم خانگى نگا میکردم ، البته از پشت شیشه ٢-٣ جا قیمت ساندویچ میکر روپرسیدم ، آخه ندارم دلم میخواد بخرم، تو یه مغازه هم کاسه و بشقاب بزرگ سرویس چینى مو دیدم خیلی خوشحال شدم اما حیف بسته بود نتونستم قیمت بگیرم شمارشو برداشتم تلفنى بپرسم، دیگه رفتم سر خیابون تا سوار تاکسی بشم برگردم ، بازم سوار همون تاکسی شدم که موقع رفت هم با اون رفته بودم ، برام جالب بود، برگشتم مغازه ، تا ساعت١:٣٠ مغازه بودیم ، براى ناهار برنج گذاشته بودم با مرغ بریون که تو فریزر بود ، ازمهمونى تولدم اضافه مونده بود ، عصر بعد ازاستراحت برگشتیم مغازه ، رفتم فطیر خریدم سه تا ساده ، یکى حلوایی ، یکى هم شکلاتى ، با اینکه خیلی خلوت بود اما تاساعت٨ موندیم ، بعدم رفتیم خونه ، باقلا گذاشته بودم روى بخارى بپزه ، درو که باز کردم بوى باقالى بهم خورد خیلی خوشحال شدم ، وقتى بوى غذا از خونه مون میاد انرژى میگیرم، براى شام با ماستى که مامانم داده بود آش دوغ پختم ، یه فیلم سینمایی از شبکه نمایش دیدیم حین دیدین فیلم باقلا رو هم خوردیم، بعدش شب کوک مزخرف رودیدیم ، بعدش لالا کردیم،

پنجشنبه:

صبحونه رو خونه خوردیم ، براى ناهار کته گذاشتم با تن ماهى بخوریم ، رفتم مغازه،

ظهرم که اومدیم خونه استراحت کردیم برگشتیم مغازه ، رفتم براى شب شیر گرفتم ، ساعت ٨ اومدیم خونه ، براى شام شیرو گرم کردم ، همسرى با عسل و کره خوردش ، خودمم به ماست شکر زدم با شیر خوردم ، 

بازم فیلم سینمایی دیدیم ، چیپس وباقلا خوردیم،

دیدم بیکارم پاشدم کیک ویکتوریا پختم ، خیلی خوشمزه شده بود اما کم حجم بود ، دو تیکه خوردیم بقیه شو گذاشتم تو کیک خورى ببریم مغازه بخوریم ، براى ناهار جمعه خوراک غاز گذاشتم روى بخارى بپزه،

تلگرامم قطع شده به خاطر همین شب تونستم زود بخوابم،

جمعه:

صبح ١٠:٣٠ بیدار شدم ، آشپزخونه رو یکم مرتب کردم ، صبحونه آماده کردم ، همسرى بیدار شد خوردیم ، افتادم به جون آشپزخونه که اساسی تمیزش کنم ، گاز رو پاک کردم از این کار واقعا متنفرم ، رو ى کابینتا رو مرتب کردم و دستمال کشیدم ، سفره ى رومیزى رو شستم ، همه ظرفاى توى سینکو شستم ، براى ناهار همسرى کته گذاشت روى بخارى ، بعد رفت خونه مامانش، برگشت رفتم حموم ، بعدش ناهار خوردیم،

رفته براى خودشیرینى به باباش گفته بعد ازظهر ساعت ٤ مغازه رو باز میکنیم ، به خدا دیگه خسته شدم یه روز تعطیل نداریم ، حداقل به باباش میگفت ساعت ٥ باز میکنیم یه چیزى ، من بدبخت روز تعطیلم هم باید کاراى عقب افتاده مو انجام بدم هم برم مغازه ،

واقعا از دست همسرم دلخورم ، اصلا ملاحظه منو نمیکنه،

یه هفته ست ماشینو در نمیاریم ، امروز باباش گفته بازم ٢-٣ روز ماشینو در نیارین ، 

دختراى خودش  صبح تا شب خونه پدرشونن ، اما یه نیم ساعت سرپایی رفتن به خونه بابام به چشم اینا میاد ، همش به فکر دختراى خودشونن منم که حمال مغازه شونم ، ازشون بدم میاد ،

خانم دستور فرمودن براى شام کباب رو میدم روى کباب پزتون بپزین بیایین پایین باهم بخوریم ، حالا خوبه کباب پزش خراب شده به وأسسه اون مجبور میشه ما رو هم براى شام یا ناهار دعوت کنه و گروه قبلا که ماهى یکبارم دعوتمون نمیکرد، حالا این در صورتیه که دختر کوچیکش صبح براى صبحونه میره خونه شون تا شام که براى خواب میره خونش ، بزرگه هم از ناهار میاد تا شام ، ، طفلک نمیتونه براى صبحونه بیاد چون دخترش  میزه مدرسه ، دیگه نمیتونه بیاد ، منتظر میمونه از مدرسه برگرده بعد بیاد ، البته پنجشنبه ها صبح زود میاد ،

الانم که مغازه ایم من خیلی ناراحتم خیلی دلم میخواد بابا ومامانمو ببینم و اما متاسفانه 

١٦- طرز تهیه کیک خیس

طرز تهیه کیک خیس رو به درخواست یکى از دوستان میذارم ، 

من همیشه با این دستور درست میکنم ، واقعا مزه ش محشره 

 

 

عکس بالا کار خودمه با خامه قنادی تزیین کردم 

مواد لازم:

شکر ١/٥لیوان

روغن مایع ١/٥لیوان

شیر١/٥ لیوان 

ارد ۲ لیوان

تخم مرغ ۳ عدد

پکینگ پودر ۱قاشق غذاخورى یا ۱۰ گرم  

وانیل ١ قاشق چایخورى یا ۵ گرم 

پودر کاکائو ۵۰ گرم یا ۴ ق غ 

طرز تهیه:

۱:ارد -وانیل- پکینگ پودر را با هم مخلوط کرده و ۳ بار الک میکنیم .

۲:شکر -شیر-روغن مایع و پودر کاکائو را با هم مخلوط کرده و با همزن میزنیم تا  کاملا با هم

 قاطی بشن .

۳:از مایع فوق ۱ لیوان برداشته و کنار میزاریم .

۴:بعد تخم مرغارو اضافه کرده و با همزن میزنیم تا مخلوط بشن.

۵:مخلوط ارد وانیل پکینگ پودرا اضافه کرده و مخلوط میکنیم همون ۲ لیوان اردو بریزین نه بیشتر

 نه کمتر.

۶:ظرف مورد نظرمونو چرب کرده روش ارد میپاشیم و موادمونو توش میریزیم.

۷:در فر از قبل گرم شده با درجه حرارت ۱۷۰ به مدت ۳۰ تا ۳۵ دقیقه میپزیم .

۸: در ۲۰ دقیقه اول نباید درب فر رو باز کنین . 

۹:بعد که از فر دراوردیم داغ برشش میزنیم یه ذره حوصله داشته باشین اروم اروم .

۱۰:حالا نوبت ریختن اون ۱ لیوان سسی میرسه که از مواد کاکائویى برداشته بودیم روی کیک 

میریزیم.

۱۱:کیک برش خورده سس را به خودش جذب میکنه و یک طعم فوق العاده به کیک میده .

۱۲:بزارین تو همون ظرف کاملا سرد بشه بعد برش هارو با دقت در بیارین و زوشو با 

پودر نارگیل یا هر چی دلتون خواست تزیینش کنین .

نگران نباشین خمیر نمیشه

١٥- چندروز نوشت

سلام

شنبه :

به نظر من هواى بارانى بهترین هواست،

امروز بیدار که شدم دیدم نم نم بارون میاد خیلی خوشحال شدم ، اما خونه تاریک بود مجبور شدیم ساعت  ٩:٣٠تو خونه چراغ روشن کنیم،

پنجشنبه تا ظهر نوشتم ، حالا بعدش :

فقط در مورد صبح پنجشنبه یادم رفت بنویسم که همسرى ازلجش رفته بود کل حقوقمو به حساب خودم ریخته بود ، sms بانک اومد دیدم ،

بلاخره تا ظهر من به خاطر کادو نخریدن براى تولدم ناراحت بودم، ساعت١:٣٠ رفتیم ناهار که عدسى داشتیم خوردیم ، بعد از ناهار دیدم هر چقد بیشتر ناراحتى و کدورتو کشش بدم بیشتر کش میاد ، به خاطر همین با همسرى آشتى کردم اما ته دلم بازم ناراحت بودم،

بعد از استراحت رفتیم مغازه ، این روزا همونطور که گفتم شلوغه اما بیشتر براى دیدن اجناس و پرو میان نه خرید ، که اینجورى من خیلی خسته میشم،

حدود ساعت ٧ بود که سولماز خواهرم با شوهرش اومدن مغازه ، برامون چیپس و پفک خریده بودن، سولماز یه کمى تو مغازه چرخید و مانتو هاو نگا کرد چند مانتوى باردارى هم پرو کرد ، که بلاخره از یکیش که قیمتشم مناسب بود خوشش اومد خرید،

دیگه براى اینکه ماشینو در نیاریم قرار شد با اونا بریم خونه مامانم ، اونا هم ساعت هشت موندن، همسرى رفت از خونه وسایل استخرشو آورد با یه بسته زینک ، زینکو میخواستم به فاطى بدم  ببره تبریز بپزه ، اینجا وقت نشد من بپزم،

قبل بستن مغازه مامانم زنگ زد گفت براى شام بیایین اینجا که گفتم نمیاییم چون با سولماز اینا قرار گذاشتیم بریم بیرون پیتزا- ساندویچ بخوریم،

بعد بستن مغازه اول میخواستیم بریم پیتزا سارا ، اما آقا بهروز گفت من یه جایی رو میشناسم که پیتزاهاش عالى ان ، دیگه قرار شد بریم جایی که اونا میگفت ، به دونه پیتزا مخلوط و یه دونه پیتزا مخصوص که هر دوشون دونفره بودن سفارش دادیم تا آماده شدن پیتزا یه دونه هم ساندویچ سوسیس سیب زمینى گفتیم بیاره با سالاد و نوشابه، که مهمون همسرى بودیم،

بعد رفتیم خونه مامانم اینا ، آقا بهروز ساعت ١٠ رفت سرکار ، شیفت شب بود

همسرى هم همون موقع دوستش اومد دنبالش رفتن استخربعدشم بازى پینک پونک یا همون تنیس روى میز،

ماهم مشغول بازى با دانیال شدیم 

چون آخرین شبى بود که دانیال خونه مامانم اینا بود فرداشم جمعه بود منم شب موندم اونجا ، بعد اینکه دانیال و بابا اینا خوابیدن ماهم چهار تاخواهر تا حدود ساعت ٢ حرف زدیم ، چون دانیال با صداى حرف زدن ما بیدار میشد دیگه خوابیدیم،

جمعه:

صبح با صدای دانیال بیدار شدم همه خواب بودن اما اون بیدار شده بود داشت بازى میکرد ، چند دقیقه آوردم با خودم خوابوندمش اما بابا که بیدار شد اومد برد تو رختخواب خودش ، اونم با بابا بازى میکرد، 

مامان رفت سرشیر و نون بربرى براى صبحونه گرفت، همسرى و دامادمون اومدن صبحونه خوردیم ، فاطى وسایلشو جمع کرد حدود ساعت ١٢ با مامان و بابا رفتن تبریز ، ماهم پشت سرشون آب انداختیم  تا به سلامتى برن و زود برگردن

بعد آبجى اینا رفتن خونه شون ،سولمازم  با ما اومد بردیم گذاشتیم خونه شون،

بعد از راه ارجستان رفتیم سرعین ، آخه از راه ارجستان رفتنى سبلان دقیقا روبروته چون ارجستان دشته ، آدم کیف میکنه ابهت کوه سبلان رو میبینه ، بیشتر همسرى عاشق این مسیره ،

برگشتیم خونه من رفتم خونه خودمون اما همسرى رفت خونه مامانش جوجه کبابو گرفت بیاره رو کباب پز خودمون تو تراس بپزه ، آخه مامانش پنجشنبه گفته بود ، جوجه مزه دار میکنم جمعه شما بپزین باهم بخوریم ، کباب پز خودش خراب شده

دیگه همسرى کبابو پخت رفتیم پایین ناهار خوردیم ، بهزاد نیومده بود مغازه بود، بعد برگشتیم خونه استراحت کردیم ، ساعت ٤:٣٠ رفتیم مغازه،

تا ساعت ٧:٣٠ مغازه بودیم ، حاج خانم چند وقت که تو خونه بود به خاطر پاش خونه نشین شده ، حوصله اش سر رفته  به خاطر همین همسرى گفت با سولماز بیان پایین بریم دور دور،

یه کمى تو شهر گشتیم به دونفره قرار بود حاج خانم پول بده بردیم اونا رو دادیم ، بعد همسرى به شوهر سولماز بهزاد زنگ زد برامون پیتزا و ساندویچ آماده کرد، فک کنم  اینجا نگفتم شوهر سولماز که شیرینى پز بود ، از اونجا اومد بیرون الان با یکى شریکى فست فود باز کرده،حاج خانم موند تو ماشین پیتزاشو خورد اما ما رفتیم داخل مغازه خوردیم ، منم پیتزا خوردم ، همسرى وسولماز ساندویچ مرغ خوردن،

اما انصافا اصلا پیتزا ساندویچاش خوشمزه نیستن ، من که مجبورى میخورم

بازم دور دور کردیم براى حاج خانم خیار وگوجه خریدیم، منم میخواستم آووکادو بخرم خیلی گرون گفت نخریدم ، دونه اى ١٧ تومن، تبریز دونه ١١ تومن بود ، برگشتیم خونه

قسمت دوم شهرزاد رو دیدیم خوابیدیم،

شنبه:

صبح ساعت نه بیدار شدم ، براى ناهار مرغ و برنج گذاشتم، یکى از پاهامو اپیلاسیون کردم ، اپیلاتورو زدم به برق اومدم مغازه،

تو مغازه خبر خاصی نبود اما با یه مشترى متاسفانه دعوام شدم ، 

دوتا خانم بودن با یه پسر بچه ، پسره خیلی شلوغ بود ، همش گیت هاى گردونو میچرخوند ، به پسره خیلی نرم و مهربون گفتم گردون رو نچرخونه ، مادرش با حرص وغیض نگام کرد ، منم گفتم خانم امرى دارین؟؟ جواب نداد بازم با حرص نگام کرد،

چند دقیقه گذشت خانما به مانتوها نگا میکردن پسره هم آتیش میسوزند، می دوید ، میپرسید ، اعجوبه بود ، دیدم با انگشتاى مانکنا بازى میکنه چیزى نگفتم ، یهو دیدم مانکونو بغل کرده تکون میده ، بهش آقا پسر اونجورى نکن مانکن میفته میشکنه ، که مادرش و اون یکى خانمه ناراحت شدن ، گفتن : یعنى چى الکى گیر میدى ، یعنى به لباسا دست نزنیم ، منم گفتم گیر نمیدم اما الان پسرتون مانکنو میندازه زمین ، همسرى هم عصبانى شد گفت یعنى چى خانم مگه بچه ات قراره لباس بخره که بهشون دست میزنه ، آخرسرم پسرت مانکنو میندازه زمین با یه ببخشیدخالی سرتونو میندازین پایین میرین( چندبار پیش اومده که بچه ها مانکنا رو انداختن زمین ) که یکى از اون خانما گفت نگران نباش اگه بشکنه پولشو میدیم، همسرى هم گفت  خیلی بهت میاد پول خسارت بدى ، دیگه غرغر زنون رفتن بیرون ، یکیشونم برگشت به همسرى گفت اضافه حرف نزن رفت بیرون ، 

دوتا عنتر خانم که فقط روى اعصبامون پاتیناژ رفتن،

ساعت١:٣٠ رفتیم خونه ناهار خوردیم استراحت کردیم ، ٤:٣٠ برگشتیم مغازه ،

بازم با یه خانمه بحثم شد ، یه خانم پر رو بود ، مغازه ما بزرگه ، ١٦٠ متره ، کنار دیوار چندتا صندلى چارپایه پلاستیکی گذاشتیم  اگه کسی خسته شد بشینه ،اون خانمى که من باهاش حرفم شد دیدم یکى از اون چارپایه هارو درست وسط مغازه گذاشته به بچه اش شیر میده ، بهش میگم خانم زشته درست وسط مغازه سینه تونو انداختین بیرون به بچه تون شیر میدین ، آقایون میبینن بده ، درست کنارشم یه آقا با خانمش ایستاده بودن به مانتو نگا میکردن ، اصلا خودشو جمع جورم نمیکرد ، برگشته میگه خودت میخوای رو صندلى بشینى به من گیر دادى؟  منم بهش گفتم تو خودت نمیفهمى الان دارى چیکار میکنى منم نمیتونم متوجهت کنم ،

اومدم به همسرى گفتم اونم ناراحت شد، موقعى که برمیگشتم به سمت اتاق پرو خواهرش با حرص و غیض منو نگا میکرد که همسرى اعصبانى شد گفت خانم بدجور نگا میکنى به خانمم مشکلى هست؟ که دختره رنگش قرمز شد گفته نه چه حرفى ، اگه حرفى داشته باشم به خودش میگم،

کلا شنبه روز خوبى برام نبود اعصابم خورد شد،

بعد مغازه پیاده رفتیم تا سر خیابان ، دیگه سردمون بود برگشتیم ، موقع برگشت رفتیم شیرینى فروشی ، تقریبا از همه شیرینى ها دو تا خریدیم فک کنم ١٧ نوع شیرینى بود ، تر ، باقلوا ، خشک و.. ، بعد رفتیم آجیل شور خریدیم اومدیم  به سمت خونه

اول رفتیم به حاج خانم سر زدیم ، بچه سولماز دختره ، به اسامى دختر تو نت نگا کردیم، بعد اومدیم خونه

آش دندونى رو گرم کردم ، همسرى نخور خودم خوردم ، حین دیدن شهرزاد شیرینى خوردیم ، تا ساعت ١:٣٠ نگا کردیم ، شش قسمت شد

اما بس که شیرینى خورده بودیم هردومون حالمون بد بود ، من که از سردرد داشتم میمردم، یه قاشق آبلیمو خوردم به زور خوابیدم،

یکشنبه:

صبح زودتر از همسرى بیدار شدم تا براى ناهار کتلت درست کنم، همسرى هم بیدار شد صبحونه نخورده رفت مغازه منم تا ساعت ١٠:٣٠ کتلت پختم ، سیب زمینى رو هم خورد کردم تا بعد برگشتن سرخ کنم ، چندتا شیرینى براى صبحونه برداشتم رفتم مغازه، خداروشکر باکسى دعوام نشد، خسته شدم با اینکه شلوغه اما چیزى نمیخرن

مامانم اینا هنوز از تبریز برنگشته بودن ، به خاطر کارى پسرعموم رفته بودن شبستر ، همون پسرعموم که پارسال سرکار (آرماتوربنده) از طبقه سوم افتاده بود ، خانمشم باهاش قهربود حتى پسر عموم که بیمارستان بسترى بود و تو کما بود هم عیادتش نرفت ، بچه شون به دنیا اومده بود هیچکدوم نمیخواستنش  ، دنبال کار همون پسرعموم رفته بودن، این پسرعموم پسرخاله ام هم میشه، الان حالش بهتره اما بازم مشکل جسمى داره،

ساراخانم که چند روز پیش پدرشون فوت شده بود ، تو تلگرام پیام داده بود که یکشنبه مراسم یادبود براى پدرش گرفته ، منم به مامان ، آبجی و سولماز گفتم که باهم بریم ، البته مامان تو راه بود گفت خودمو به مراسم میرسونم، رفتیم خونه ناهار خوردیم یه کم استراحت کردیم ، ساعت ٣:٣٠ رفتیم دنبال آبجیم ، مامان و سولماز خودشون پیاده اومدن ، خونه شون نزدیکه خونه مامانم ایناست ، تا ساعت ٤ نشستیم ، چاى و حلوا ،خرما دادن ، حلوا- خرما خودم ومامانم رو آوردم براى همسرى که نخورد گفت معده ام اذیت میکنه،

سولماز میخواست بره بازار ، اول اونو بردیم رسوندیم بعد آبجى رو ، بعدشم ٤:٣٥ رسیدیم مغازه ،

وحشتناک شلوغ بود ، اما از اون همه آدم فقط یه خانم دوتا مانتو خرید،

حدوداى ساعت ٧ دوست همسرى اومد ، براى دوست دخترش پالتو میخواست ، قبلا هم برده بود اما دختره گفته بود خیلی کوتاهه ، اونو پس آورده بود،٤ تا بهش پالتو دادیم با ٢ مانتو ، دختره هرکدومو پسند کرد اونو برداره،

بعد مغازه با ماشین رضا براى شام رفتیم کته کبابى، جاى جالبى بود ( چندتا عکس گرفتم میذارم) یه سالن شیشه اى بود داخل باغ ، فک کنم تابستونا با صفاتره ، کته اش خوشمزه بود اما کبابش چندان خوب نبود ، رضامیخواست حساب کنه ، من نذاشتم ، پسر خوبیه اما کار ثابت خوبى نداره ، به خاطر همین من دلم براش میسوزه ، البته آینده خوبی داره اما پول تو جیبش نیست ، پدرش یه واحد آپارتمان به اسمش کرده با سه دانگ از مغازه ،

آورد مارو گذاشت دم در خونه ، ماهم دیگه شهرزادو تا آخر قسمت ١٠ که آبجیم داده بود نگا کردیم خوابیدیم،

دوشنبه:

قرار بود از بیرون ناهار بگیریم ، به خاطر همین وقت داشتم بقیه پاهامو اپیلاسیون کنم ، بعد تموم شدن کارم  رفتم حموم بعدشم که با چندتا شیرینى براى صبحانه رفتم مغازه،

ساعت ١:١٥ حاج آقا اومد مغازه ، منم ١:٢٠ رفتم خونه اما همسرى موند مغازه تا غذارو از پیک بگیره بیاد، منم به محض رفتن به خونه ظرفارو شستم ، چایی دم کردم ، خمیر پیراشکى آماده کردم ، مواد داخل پیراشکى رو آماده کردم ، دیدم از همسرى خبرى نیست زنگ زدم بهش که چى شد ؟ گفت پسره تصادف کرده ، برم ازش غذارو بگیرم بیارم؟؟؟ که منم گفتم نه نمیخواد بیا تخم مرغ- تن ماهى میخوریم، گفتم اومدنى خیارشورم بخر،

همسرى ناهارو پخت خوردیم ، یه قسمت از دندون طلا رودیدیم ، منم بعد چند وقت لاک زدم ، لاک مشکى،

بعدش رفتیم استراحت کردیم و در خدمت همسرى بودم 

ساعت ٤ رفتیم مغازه،

خداروشکر آروم آروم برف مى اومد ، آدم  تو اینجور هوا احساس شعف میکنه ى من که عاشق برف و بارونم،

حاج که از استخر برگشت گفت ماشینو در نیارین ، خیابونا لغزنده ان

منم با مامانم تلفنى حرف زدم ، شب بعد تعطیل مغازه رفتم خونه ، همسرى هم رفت قسمت ١١-١٥ شهرزاد رو خرید،

براى شام پیتزا پیراشکى و فطیر پیراشکى با کالباس خانگى درست کردم ، 

نشستیم کل پنج قسمت شهرزداو دیدیم  تموم شد حالا منتظر قسمت ١٦ ایم ،

فیلم خوبیه ، بیشتر آدم حین دیدنش یا حرص میخوره یا دلش میسوزه، ازعمل بازیگراى این سریال خوشم میاد ، خوشبختانه از اونایى که بدم میاد تو این سریال نیستن ، 

از نرگس محمدى و بهنوش باختیاره خیلی بدم میاد تو هر فیلمى اونا باشن من اصلا اون فیلمى نگا نمیکنم

بعد فیلم انجیر خیس کرده بودم اونو خوردم ، ما به انجیر خیس خورده میگیم " جورراابى "

بعدشم براى امروز برنج خیس کردم ، میخوام زدم و لالا

امروزم که صبح بیدار شدم حدود ١٥ سانت برف روى زمینه کیفور شدم ، برنجو آبکش کردم ، اتاق خوابو مرتب کردم  ، فسنجون از فریزر گذاشتم بیرون بازم با چندتا شیرینى اومدم مغازه،

به خاطر برف مغازه خیلی خلوته ، فرصت مناسبیه من این پستو تموم کنم چند روزه مینویسم تموم نمیشه،

دوستون دارم هواااااااارتا

بوس یکى از اینور یکى از اون ور

خدایا شکرت

١٥-

سلام

به نظر من هواى بارانى بهترین هواست،

امروز بیدار که شدم دیدم نم نم بارون میاد خیلی خوشحال شدم ، اما خونه تاریک بود مجبور شدیم ساعت  ٩:٣٠تو خونه چراغ روشن کنیم،

پنجشنبه تا ظهر نوشتم ، حالا بعدش :

فقط در مورد صبح پنجشنبه یادم رفت بنویسم که همسرى ازلجش رفته بود کل حقوقمو به حساب خودم ریخته بود ، sms بانک اومد دیدم ،

بلاخره تا ظهر من به خاطر کادو نخریدم براى تولدم ناراحت بودم، ساعت١:٣٠ رفتیم ناهار که عدسى داشتیم خوردیم ، بعد از ناهار دیدم هر چقد بیشتر ناراحتى و کدورتو کشش بدم بیشتر کش میاد ، به خاطر همین با همسرى آشتى کردم اما ته دلم بازم ناراحت بودم،

بعد از استراحت رفتیم مغازه ، این روزا همونطور که گفتم شلوغه اما بیشتر براى دیدن اجناس و پرو میان نه خرید ، که اینجورى من خیلی خسته میشم،

حدود ساعت ٧ بود که سولماز خواهرم با شوهرش اومدن مغازه ، برامون چیپس و پفک خریده بودن، سولماز یه کمى تو مغازه چرخید و بهرمانتو هاو نگا کرد چند مانتوى باردارى هم پرو کرد ، که بلاخره از یکیش که قیمتشم مناسب بود خوشش اومد خرید،

دیگه براى اینکه ماشینو در نیاریم قرار شد با اونا بریم خونه مامانم ، اونا هم ساعت هشت موندن، همسرى رفت از خونه وسایل استخرشو آورد با یه بسته زینک ، زینکو میخواستم به فاطى ببره تبریز بپزه ، اینجا وقت نشد من بپزم،

قبل بستن مغازه مامانم زنگ زد گفت براى شام بیایین اینجا که گفتم نمیاییم جون با سولماز اینا قرار گذاشتیم بریم بیرون پیتزا- ساندویچ بخوریم،

بعد بستن مغازه اول میخواستیم بریم پیتزا سارا ، اما آقا بهروز گفت من یه جایی رو میشناسم که پیتزاهاش عالى ان ، دیگه قرار شد بریم جایی که اونا میگفت ، به دونه پیتزا مخلوط و یه دونه پیتزا مخصوص که هر دوشون دونفره بودن سفارش دادیم تا آماده شدن پیتزا یه دونه هم ساندویچ سوسیس سیب زمینى گفتیم بیاره با سالاد و نوشابه، که مهمون همسرى بودیم،

بعد رفتیم خونه مامانم اینا ، آقا بهروز ساعت ١٠ رفت سرکار ، شیفت شب بود

همسرى هم همون موقع دوستش اومد دنبالش رفتن استخر،

ماهم مشغول بازى با دانیال شدیم 

چون شب آخرى بود که دانیال خونه مامانم اینا بود فرداشم جمعه بود منم شب موندم اونجا ، بعد اینکه دانیال و بابا اینا خوابیدن ماهم چهار تاخواهر تا حدود ساعت ٢ حرف زدیم ، چون دانیال با صداى حرف زدن ما بیدار میشد دیگه خوابیدیم،

جمعه:

صبح با صدای دانیال بیدار شدم همه خواب بودن اما اون بیدار شده بود داشت بازى میکرد ، چند دقیقه آوردم با خودم خوابوندمش اما بابا که بیدار شد اومد برد تو رختخواب خودش ، اونم با بابا بازى میکرد، 

مامان رفت سرشیر و نون بربرى براى صبحونه گرفت، همسرى و دامادمون اومدن صبحونه خوردیم ، فاطى وسایلشو جمع کرد حدود ساعت ١٢ با مامان و بابا رفتن تبریز ، ماهم پشت سرشون آب انداختیم  تا به سلامتى برن و زود برگردن

بعد آبجى اینا رفتن خونه شون ،سولمازم  با ما اومد بردیم گذاشتیم خونه شون،

بعد از راه ارجستان رفتیم سرعین ، آخه از راه ارجستان رفتنى سبلان دقیقا روبروته چون ارجستان دسته ، آدم کیف میکنه ابهت کوه سبلان رو میبینه ، بیشتر همسرى عاشق این مسیره ،

برگشتیم خونه من رفتم خونه خودمون اما همسرى رفت خونه مامانش جوجه کبابو گرفت بیاره رو کباب پز خودمون تو تراس بپزه ، آخه مامانش پنجشنبه گفته بود ، جوجه مزه دار میکنم جمعه شما بپزین باهم بخوریم ، کباب خودش خراب شده

دیگه همسرى کبابو پخت رفتیم پایین ناهار خوردیم ، بهزاد نیومده بود مغازه ش بود، بدع برگشتیم خونه استراحت کردیم ، ساعت ٤:٣٠ رفتیم مغازه،

تا ساعت ٧:٣٠ مغازه بودیم ، حاج خانم چند وقت که تو خونه بود به خاطر پاش خونه نشین شده ، حوصله اش سر رفته  به خاطر همین همسرى گفت با سولماز بیان پایین بریم دور دور،

یه کمى تو شهر گشتیم به دونفره قرار بود حاج خانم پول بده بردیم اونا رو دادیم ، بعد همسرى به شوهر سولماز بهزاد زنگ زد برامون پیتزا و ساندویچ آماده کرد، فک منم اینجا نگفتم شوهر سولماز که شیرینى پز بود ، از اونجا اومد بیرون الان با یکى شریکى فست فود باز کرده،حاج خانم موند تو ماشین پیتزاشو خورد اما ما رفتیم داخل مغازه خوردیم ، منم پیتزا خوردم ، همسرى وسولماز ساندویچ مرغ خوردن،

اما انصافا اصلا پیتزا ساندویچاش خوشمزه نیستن ، من که مجبورى میخورم

بازم دور دور کردیم براى حاج خانم خیار وگوجه خریدیم، منم میخواستم آووکادو بخرم خیلی گرون گفت نخریدم ، دونه اى ١٧ تومن، تبریز دونه ١١ تومن بود ، برگشتیم خونه

قسمت دوم شهرزاد رو دیدیم خوابیدیم،

شنبه:

صبح ساعت نه بیدار شدم ، براى ناهار مرغ و برنج گذاشتم، یکى از پاهامو اپیلاسیون کردم ، اپى لیدى رو زدم به برق اومدم مغازه،

تو مغازه خبر خاصی نبود اما با یه مشترى متاسفانه دعوام شدم ، 

دوتا خانم بودن با یه پسر بچه ، پسره خیلی شلوغ بود ، همش گیت هاى گردون میچرخوند ، به پسره خیلی نرم و مهربون گفتم گردون رو نچرخونه ، مادرش با حرص وغیض نگام کرد ، منم گفتم خانم امرى دارین؟؟ جواب نداد بازم با حرص نگام کرد،

چند دقیقه گذشت خانما به مانتوها نگا میکردن پسره هم آتیش میسوزند، اول دیدم با انگشتاى مانکنا بازى میکنه چیزى نگفتم ، یهو دیدم مانکونو بغل کرده تکون میده ، بهش آقا پسر اونجورى نکن مانکن میفته میشکنه ، که مادرش و اون کى خانمه ناراحت شدن ، یعنى چى الکى گیر میدى یعنى به لباسا دست نزنیم ، منم گفتم گیر نمیدم اما الان پسرتون مانکنو میندازه زمین ، همسرى هم عصبانى شد گفت یعنى چى خانم مگه بچه ات قراره لباس بخره که بهشون دست میزنه ، آخرسرم پسرت مانکنو میندازه زمین با یه ببخشیدخالی سرتونو میندازین پایین میرین، که یکى از خانما گفت نگران نباش اگه بشکنه پولشو میدیم، همسرى هموگفت خیلی بهت میاد پول خسارت بدى ، دیگه غرغر زنون رفتن بیرون ، یکیشونم برگشت به همسرى گفت اضافه حرف نزن رفت بیرون ، 

دوتا خانم جلفه بی حبا بودن که فقط روى اعصبامون پاتیناژ رفتن،

ساعت١:٣٠ رفتیم خونه ناهار خوردیم استراحت کردیم ، ٤:٣٠ برگشتیم مغازه ،

بازم با یه خانمه بحثم شد ، یه خانم پر رو بود ، مغازه ما بزرگه ، ١٦٠ متره ، کنار دیوارو چندتا صندلى چارپایه پلاستیکی گذاشتیم  اگه کسی خسته شد بشینه ، خانمه یه دونه از اون چارپایه هارو درست وسط مغازه گذاشته به بچه اش شیر میده ، بهش میگم خانم زشته درست وسط مغازه سینه تونو انداختین بیرون به بچه تون شیر میدین ، آقایون میبینن بده ، درست کنارشم یه آقا با خانمش ایستاده بودن به مانتو نگا میکردن ، اصلا خودشو جمع جورم نمیکرد ، برگشته میگه خودت میخوای رو صندلى بشینى به من گیر دادى؟  منم بهش گفتم تو خودت نمیفهمى الان دارى چیکار میکنى منم نمیتونم متوجهت کنم ،

اومدم به همسرى گفتم اونم ناراحت شد، موقع برمیگشتم به سمت اتاق پرو خواهرش با حرص و غیض منو نگا میکرد که همسرى اعصبانى شد گفت خانم بدجور نگا میکنى به خانمم مشکلى هست؟ که دختره رنگش قرمز شد گفته نه چه حرفى ، اگه حرفى داشته باشم به خودش میگم،

کلا شنبه روز خوبى برام نبود اعصابم خورد شد،

بعد مغازه پیاده رفتیم تا سر خیابان ، دیگه سردمون بود برگشتیم ، موقع برگشت رفتیم شیرینى فروشی ، تقریبا از همه شیرینى ها دو تا خریدیم فک کنم ١٧ نوع شیرینى بود ، تر ، باقلوا ، خشک و.. ، بعد رفتیم آجیل شور خریدیم اومدیم خونه

اول رفتیم به حاج خانم سر زدیم ، بچه سولماز دختره ، به تسامى دختر تو نت نگا کردیم، بعد اومدیم خونه

آش دندونى رو گرم کردم ، همسرى نخور خودم خوردم ، حین دیدن شهرزاد شیرینى خوردیم ، تا ساعت ١:٣٠ نگا کردیم ، شش قسمت شد

اما بس که شیرینى خورده بودیم هردومون حالمون بد بود ، من که از سردرد داشتم میمردم، یه قاشق آبلیمو خوردم به زور خوابیدم،

یکشنبه:

صبح زودتر از همسرى بیدار شدم تا براى ناهار کتلت درست کنم، همسرى هم بیدار شد صبحونه نخورده رفت مغازه منم تا ساعت ١٠:٣٠ کتلت پختم ، سیب زمینى رو هم خورد کردم تا بعد برگشتن سرخ کنم ، چندتا شیرینى براى صبحونه برداشتم رفتم مغازه، خداروشکر باکسى دعوام نشد، خسته شدم با اینکه شلوغه اما چیزى نمیخرن

مامانم اینا هنوز از تبریز برنگشته بودن ، به خاطر کارى پسرعموم رفته بودن شبستر ، همون پسرعموم که پارسال سرکار (آرماتوربنده) از طبقه سوم افتاده بود ، خانمشم باهاش قهربود حتى پسر عموم که بیمارستان بسترى بود و تو کما بود هم عیادتش نرفت ، بچه شون به دنیا اومده بود هیچکدوم نمیخواستنش  ، دنبال کار همون پسرعموم رفته بودن، این پسرعموم پسرخاله ام هم میشه، الان حالش بهتره اما بازم مشکل جسمى داره،

ساراخانم که چند روز پیش پدرشون فوت شده بود ، تو تلگرام پیام داده بود که یکشنبه مراسم یادبود براى پدرش گرفته ، منم به مامان ، آبجی و سولماز گفتم که باهم بریم ، البته مامان تو راه بود گفت خودمو به مراسم میرسونم، رفتیم خونه ناهار خوردیم یه کم استراحت کردیم ، ساعت ٣:٣٠ رفتیم دنبال آبجیم ، مامان و سولماز خودشون پیاده اومدن ، خونه شون نزدیکه خونه مامانم ایناست ، تا ساعت ٤ نشستیم ، چاى و حلوا ،خرما دادن ، حلوا- خرما خودم ومامانم رو آوردم براى همسرى که نخورد گفت معده ام اذیت میکنه،

سولماز میخواست بره بازار ، اول اونو بردیم رسوندیم بعد آبجى رو ، بعدشم ٤:٣٥ رسیدیم مغازه ،

وحشتناک شلوغ بود ، اما از اون همه آدم فقط یه خانم دوتا مانتو خرید،

حدوداى ساعت ٧ دوست همسرى اومد ، براى دوست دخترش پالتو میخواست ، قبلا هم برده بود اما دختره گفته بود خیلی کوتاهه ، اونو پس آورده بود،٤ تا بهش پالتو دادیم با ٢ مانتو ، دختره هرکدومو پسند کرد اونو برداره،

بعد مغازه با ماشین رضا براى شام رفتیم کته کبابى، جاى جالبى بود ( چندتا عکس گرفتم میذارم) یه سالن شیشه اى بود داخل باغ ، فک کنم تابستونا با صفاتره ، کته اش خوشمزه بود اما کبابش چندان خوب نبود ، رضامیخواست حساب کنه ، من نذاشتم ، پسر خوبیه اما کار ثابت خوبى نداره ، به خاطر همین من دلم براش میسوزه ، البته آینده خوبی داره اما پول تو جیبش نیست ، پدرش یه واحد آپارتمان به اسمش کرده با سه دانگ از مغازه ،

آورد مارو گذاشت دم در خونه ، ماهم دیگه شهرزادو تا آخر قسمت ١٠ که آبجیم داده بود نگا کردیم خوابیدیم،

دوشنبه:

قرار بود از بیرون ناهار بگیریم ، به خاطر همین وقت داشتم بقیه پاهامو اپیلاسیون کنم ، بعد تموم شدن کارم  رفتم حموم بعدشم که با چندتا شیرینى براى صبحانه رفتم مغازه،

ساعت ١:١٥ حاج آقا اومد مغازه ، منم ١:٢٠ رفتم خونه اما همسرى موند مغازه تا غذارو از پیک بگیره بیاد، منم به محض رفتن به خونه ظرفارو شستم ، چایی دم کردم ، خمیر پیراشکى آماده کردم ، مواد داخل پیراشکى رو آماده کردم ، دیدم از همسرى خبرى نیست زنگ زدم بهش که چى شد ؟ گفت پسره تصادف کرده ، برم ازش غذارو بگیرم بیارم؟؟؟ که منم گفتم نه نمیخواد بیا تخم مرغ- تن ماهى میخوریم، گفتم اومدنى خیارشورم بخر،

همسرى ناهارو پخت خوردیم ، یه قسمت از دندون طلا رودیدیم ، منم بعد چند وقت لاک زدم ، لاک مشکى،

بعدش رفتیم استراحت کردیم و در خدمت همسرى بودم 

ساعت ٤ رفتیم مغازه،

خداروشکر آروم آروم برف مى اومد ، آدم  تو اینجور هوا احساس شعف میکنه ى من که عاشق برف و بارونم،

حاج که از استخر برگشت گفت ماشینو در نیارین ، خیابونا لغزنده ان

منم با مامانم تلفنى حرف زدم ، شب بعد تعطیل مغازه رفتم خونه ، همسرى هم رفت قسمت ١١-١٥ شهرزاد رو خرید،

براى شام پیتزا پیراشکى و فطیر پیراشکى با کالباس خانگى درست کردم ، 

نشستیم کل پنج قسمت شهرزداو دیدیم  تموم شد حالا منتظر قسمت ١٦ ایم ،

فیلم خوبیه ، بیشتر آدم حین دیدنش یا حرص میخوره یا دلش میسوزه، ازعمل بازیگراى این سریال خوشم میاد ، خوشبختانه از اونایى که بدم میاد تو این سریال نیستن ، 

از نرگس محمدى و بهنوش باختیاره خیلی بدم میاد تو هر فیلمى اونا باشن من اصلا اون فیلمى نگا نمیکنم

بعد فیلم انجیر خیس کرده بودم اونو خوردم ، ما به انجیر خیس خورده میگیم " جورراابى "

بعدشم براى امروز برنج خیس کردم ، میخوام زدم و لالا

امروزم که صبح بیدار شدم حدود ١٥ سانت برف روى زمینه کیفور شدم ، برنجو آبکش کردم ، اتاق خوابو مرتب کردم  ، فسنجون از فریزر گذاشتم بیرون بازم با چندتا شیرینى اومدم مغازه،

به خاطر برف مغازه خیلی خلوته ، فرصت مناسبه من این پستو تموم کنم چند روزه مینویسم تموم نمیشه،

دوستون دارم هواااااااارتا

بوس یکى از اینور یکى از اون ور

خدایا شکرت

١٤-روز اول بهمن

سلام

دو روزه ننوشتم ، البته ٢٩ یعنى پرى روز نوشتم ، همش پرید دیگه وقت نشد بنویسم،

دیروزم مغازه شلوغ بود نتونستم بنویسم،

امروزم که اولین روز بهمنه در خدمتتون هستم،

پرى روز که یه روز معمولى برد مثل بقیه روزا صلح که مغازه بودیم  ، از مغازه ى شیشه و چینى فروشی دوتا فلاکس چای بچه گانه خریدم یکیشو مامان خواسته بود براى سیسمونى خواهرم یکیشم براى خودمون خریدم تا چایی رو تو اون بیاریم مغازه ، اونى که استفاده میکردم بزرگه وهمیشه بیشتر از نصف چاییش اضافه میموند خیلی وقت بود میخواستم یه فلاکس کوچولو بخرم که خریدم ، 

قرار بود از بیرون غذا بگیریم که بازم نگرفتیم قرار شد تن ماهى بخوریم ، اومدیم خونه خواستم ماکارونى بپزم همسرى نذاشت گفت میخوام خودم درست کنم ، منم یکى کمکش کردم رفتم حموم ، اومدم بیرون ماکارونى رو گذاشته بود دم بکشه،

بعد ازاستراحت رفتیم مغازه ، اون روز نرفتیم خونه مامان اینا چون چند روز بود پشت سرهم ماشینو درمیاوردیم گفتیم حاج آقا ناراحت میشه ، دیگه رفتیم خونه من اضافه ماکارونى رو خوردم ، همسرى هم چی شیرین با سرشیر و عسل خورد، 

همسرى با دوستش قرار گذاشت اومد دنبالش باهم رفتن استخر ، ساعت حدود ١ بود که برگشت ، منم تا اون موقع نت گردى- وبگردى میکردم،

دیروز:

صبح ساعت ٩ بیدار شدم براى ناهار برنج شستم گذاشتم بجوشه تا آبکشش کنم ، ماهى از فریزر گذاشتم بیرون 

بعد شروع به پختن کیک خیس کردم  مواد کیک خیس رو آماده کردم ، برنجو آبکش کردم گذاشتم دم بکشه ، کیک خیس رو هم گذاشتم تو فر،

همسرى حدود ساعت ١٠ بیدار شد رفت سرویس اومد تو خونه یه کم گشت یادش افتاد تولدمه ، بهم تبریک گفت ، براى صبحونه هم شیر خورد رفت مغازه،

منم چون منتظر بودم کیک بپزه و روش مایه شو بریزم تا ساعت١١ خونه بودم ،

ساعت ١١ با فلاکس چایی رفتم مغازه ، 

دایی هاى  همسرى مداح هستن ، پدربزرگ پدرش شم مداح بوده ، به خاطر همین همسرى علاقه ى زیادى به مداحى و روضه خونى داره ، اما من از روضه و نوحه متنفرم ، همسرى هم  همیشه تو خونه گوشمو با با اینجور چیزا میبره ، منم حرصم میگیره، چند وقت پیش بهش گفتم تو که به خوندن علاقه دارى یه شعر یا ترانه خوب حفظ کن به جاى نوحه ، شعر بخون

اونم دیروز یه ترانه از سالار عقیلی رو حفظ کرده بود ، و تومغازه براى کادوى تولدم خوند ، خوب کار نکرده بود نوحه رو بهتر از این میخونه درکل بد نبود،

اما ظاهرا استعداد ذاتیش براى شعر و ترانه خوب نیست ، منم حین خوندن ازش فیلم گرفتم،

میخواستم براى شام سالاد الویه درست کنم سیب زمینى و خیارشور نداشتیم ، وقتى مغازه خلوت بود رفتم اونا رو خریدم

ظهر ساعت ١:٣٠ حاج آقا اومد رفتیم خونه ، به محض رسیدن ماهى رو گذاشتم سرخ بشه ، زیر برنجم روشن کردم،

سیب زمینى ، هویج ، تخم مرغ و مرغ رو گذاشتم آب پز بشه ، ناهار خوردیم 

همسرى ظرفارو شست منم سالاد الویه رو که موادش پخته بود درست کردم ، سس مایونزمون کم بود قرار شد شب بخریم ،

از اینکه همسرى برام هیچى کادو نداد ناراحت بودم ، تو مغازه هم رفت وآمد زیاد بود خسته بودم به خاطر همین ساعت٣ خوابیدم تا ساعت٤ که میرم مغازه انرژى داشته باشم،

ساعت ٤ اومدیم مغازه ، خیلی شلوغ بود ، البته خرید کم بودااا ، رفت و آمد زیاد بود ، اکثرا ٥-٦ پرو میکردن ، آخر سر میگفتن جنساى عیدتون کى میاد ؟؟؟ اون موقع میاییم براى خرید،

یا بعد یک ساعت پرو میگفتن پولمون کمه بعدا میاییم ، حتى یکیشون اینقد پوشید در آورد من گفتم حتما میخره ، آخرش برگشت گفت از این مدل خیلی خوشم اومد ایندفه که یارانه بدن میام اینو میگیرم ، آدم دیگه میمونه بهشون بگه یارانه رو ٣-٤ روزه دادن !! یعنى میخوایی یک ماه دیگه بیایی خرید !!!!!اونم تو مغازه اى که جنساى تاپ و مد روزش یک هفته هم نمیمونن!!!!!بلخره ، انسانهاى دوپایی هستم که خودمونو عقل کل میدونیم ، اما در مورد هیچ یک از کارایی که میکنیم اصلا فک نمیکنیم، پول ندارى یا قصد خرید ندارى براى چى میایی پرو میکنى ، چند نفرم اذیت میکنى و به زحمت میندازی ، درسته این شغل منه و باید به مشترى جوابگو باشم اما باور کنید خیلیا هستن که فقط آدمو اذیت میکنن، گناه داره الکى به قصد اذیت دادن بریم مغازه اى و فروشنده رو ناراحت کنیم ، من که اینجور آدما روحلال نمیکنم،

دوستاى گلم تو گرو ه همکلاسی دوره کارشناسی بهم تولدمو  تبریک گفته بودن ، خیلی خوشحال شدم وازشون تشکر کردم ،

خودم به آبانه جون پیام دادم امروز تولدمه اونم بهم تبریک گفت، عاشقشم خیلی ماهه،

مامانم و آبجیم هم تبریک گفتن ، مامانم یه بارم زنگ زد گفت براى دانیال آش دندونى پخته براى شام بریم اونجا ، 

دیگه همسرى رفت خونه کیک ، سالاد الویه و لپ تاپ رو آورد مغازه ، پول دخل صندوق رو هم داد به حاج آقا ، اونم حقوقمو داده بود به همسرى گفته بود حقوق خودشم از بانک برداره، ساعت ٨ که از مغازه در اومدیم به همسرى گفتم ٢٠٠ تومن از حقوقمو بده ، ناراحت شد همه پولو با حرص داد بهم رفت ماشینو در بیاره  ، 

تو ماشینم خیلی عصبانى بود ، منم بهش گفتم من که ازت چیزى نمیخوام یه کمى ازپول خودم که براش جون میکنمو  در میارم میخوام بردارم ، الکى یه دعوا راه انداخت آخرسرم کل پولو دادم بهش،

خیلی از اینکارش ناراحت شدم، خانماى شاغل چون خودشون حقوق بگیرن همیشه پول دارن ، خانماى خانه دار هم از شوهراشون خرجى میگیرن اما من مثل هیچکدوم خانما نیستم ، هیچوقت ١٠ تومنم ندارم ، اگرم بخوام چیزى بخرم باید کلى توضیح بدم وخواهش بکنم تا آقا اجازه بده اون وسیله روبخرم،

این روزا خیلی ناراحتم میکنه و دلمو میشکونه ، دیگه مثل بقیه خانما که به مرور زمان از شوهراشون بدشون میاد منم دارم مثل اونا میشم، 

چندتا از عکساى عروسی ، عقد ، حنا و ماهعسلمون رو انتخاب کردم رو تو لپ تاپ  که براى مامان و خودم ظاهر کنم  ، اما نشد رو ایمیلم بذارم دیگه لپ تاپ رو بردم لابراتوار خودشون زحمت کشیدن از با کابل از لپ تاپ برداشتن ، چند تا هم عکس دانیال بود که فاطى خواسته بود براش چاپ کنم. اونا رو هم دادم ، همه رو. سایز ٢٠*٢٥ خواستم فقط یه دونه عکس تکى خودمو ١٠*١٥ خواستم ،

گفتن ساعت ٩:٣٠ آماده میشه تا آماده شدن عکسا رفتیم رفاه براى خونه خریدکردیم ، ماکارونى ، وایتکس ، نرم کننده لباس ، پودر کیک ، ژیلت ، لوله بازکن، لوبیا چشم بلبلی و... عکسارو گرفتیم ، رفتیم خونه مامان 

فاطى به سالاد الویه سس زد سفره. رو انداختن با آش دندونى خوردیم ، یه عالمه هم از دانیال بازى کردم،

چون لپ تاپم برده بردم ، یه کمى از فیلم عروسی خواهرشوهرمو گذاشتم دیدیم ، یه کم هم از فیلم حناى سولمازمونو دیدیم ،

دانیالم همش میخواست با  لپ تاپ بازى کنه ، نمیذاشتیمم بازى کنه گریه میکرد ، عاشق لپ تاپ شده بود،

ساعت حدود ١٢ بود فاطى دانیالو برد بخوابونه ، ما هم کیک خوردیم اومدیم خونه،

خیلی خسته بودم ، انگار بدنم له له بود، پاهام از شدت درد داشتن میسوختن ، به حدى بدن درد داشتم خوابم نمیبرد به زور خوابیدم،

امروزم ساعت ١٠ بلند شدم ، براى ناهار عدسى گذاشتم روى بخارى اومدم مغازه،

دیشب تا آخرین لحظه خوابیدنمون منتظر بودم همسرى بهم کادو بده اما هیچى نداد،

خیلی ازش دلخور شدم  ، امسال از از خود عید هى الکى بهانه آورد تو هیچ مناسبتى برام هیچى نداده ،

عید ٩٤ هیچى نخریدم ، گفت بذار یه سهم از زمین رو بخریم بعد میریم یه سرى کامل خرید میکنیم ،

روز زن گفت وضعیتو میبینى. دیگه نمیتونم چیزى برات بخرم

سالگرد ازدواجمونم بهانه آورد

اینم از تولدم