من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

تحویل ماشین خوشگلمون

سلام 

امروز روز قشنگیه 

اول میخوام از اونایی که اینجا رو میخونن خواهش کنم لطف کنن یه کامنت بذارن ، ببینم از دوستان کیا اینجا رو میخونن 

با اینکه صبح خوب از بیدار نشدم ، چون دوست همسر بهش ساعت ۸ زنگید به خاطر کارای ضامن بودن  منم با استرس و ترس از صدای زنگ موبایل بیدار شدم  ، اما در کل روز خوبی بود 

بیدار که شدم مطالب جزوه ی چهارشنبه رو پاکنویس کردم ، چون یکی از خانما که چهارشنبه کلاس نیومده بود مطالب اون روز رو ازم خواسته بود که منم پاکنویس کردم تا عکسشو بگیرم براش بفرستم که البته کامل نتونستم تموم کنم بقیه رو هم تو مغازه نوشتم 

همسر صبحونه آماده کرد خوردیم ، به آژانس زنگ زدم اومدیم مغازه یه کم زودتر اومدیم چون حاج آقا رفته بود تعمیرگاه 

مغازه خلوت بود به خاطر همین راحت نشستم بقیه جزوه رو نوشتم 

همسر هم با دوستش رفت بانک

عکس جزوه رو برای اون خانم فرستادم ، مطالب کلاس یکشنبه رو هم پاکنویس کردم

حاج آقا زنگ زد گفت کارش تو تعمیرگاه طول میکشه ما دیگه نریم خونه مون و بمونیم همونجا ناهار بخوریم ، بعد پرسید همسر کجاست؟ که گفتم رفته قسط بانکی واریز کنه دیگه نگفتم رفته ضامن دوستش بشه چون اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه 

بعدش حاج خانم زنگ زد که برای ناهار چی بپزم؟ گفتم شما خودتون هر چی دلتون میخواد بپزین که گفت میخواستم دلمه بادمجان بپزم که چون همسر بدش میاد دیگه نپخته بود ، گفت میخوایین کباب تابه ای بپزم که گفتم آره همسر خوشش میاد بپزین،

همسر برگشت از بانک که  بهش از ایران.خودور زنگ زدن گفتن ماشین اومده ساعت دو و نیم به بعد میتونه بره دنبالش

همسر ساعت یک به بعد مغازه رو جارو کشید که چون روی سنگها لکه شده بود گفتم تِی هم بکشه ، ۲۰ دقیقه به ۲ رفتیم بالا ، عمه ی همسر هم بود ، بازم خداروشکر دخترا تا مارو دیدن رفتن خونه هاشون ، برای ناهار کباب تابه ای و پلو بود با گوجه خیار ، کم مونده بود غذامون تموم بشه که حاج آقا اومد ، 

بعد ناهار همسر رفت مغازه ، بازم ظرفا رو شستم 

از حاج خانم میوه گرفتم ، قرار شد آب که جوش اومد فلاسکمونو پر کنه از حاج آقا بفرسته مغازه

تا ساعت ۳ مغازه بودیم ، حاج آقا اومد به آزانس زنگ زدیم  رفتیم نمایندگی ایران.خودرو خداروشکر ماشین رو تحویل خوشگلمون رو تحویل گرفتیم 

خداروشکر مدل و رنگش به دلم نشست

تو راه به بابا و مامان زنگ زدم گفتم ماشینو تحویل گرفتم ، اونا هم کلی خوشحالی کردن و تبریک گفتن

رسیدیم مغازه حاج آقا هم تبریک گفت 

بعد گفت ماشین رو ببره بذاره تو حیاط تا مشکلی براش پیش نیاد.

فعلا هم که پلاک نداره ، چون پلاک قبلی هم تو تهران فَک شده چند روز طول میکشه بیاد ، احتمالا تا سه شنبه میتد که تا اون روز باید بدون پلاک ازش استفاده کنیم البته قراره شماره رو یه کاغذ بنویسم بزنیم رو شیشه ماشین

مغازه شلوغ بود که شوهر خواهرشوهر بزرگه با یه جعبه شیرینی تَر یه کیلویی برای عرض تبریک اومد 

که منم خیلی ازش تشکر کردم چون واقعا لطف کرده بود

بعد رفتن آقای ح ... همسر گفت از شیرینی ببرم بالا به مامان اینا بدم که گفتم آره ببر ، دوست حاج آقا و حاج آقا هم تو مغازه بودن که به اونا هم تعارف کرد

بقیه شیرینی رو آورد قرار شد برای مامان اینا هم ببریم.



امروز ششمین سالگرد فوت بابابزرگم هم ( پدر بزرگ پدری) بود خدا رحمتش کنه ، روحش شاد 

دلم خیلی براش تنگ شده

متاسفانه روزی که بابا بزرگ فوت کرد من تو دانشگاه سر کار بودم ، شیفت بعدازظهر بودم کارمم زیاد بود 

آبجیم زنگ زد گفت سمیه بابابزرگ حالش بده داریم میریم اونجا تو هم میخوایی بیایی که متاسفانه و متاسفانه من برگشتم بهش گفتم نه اون همیشه زنگ میزنه میگه حالم بده دارم میمیرم اما هیچیشم نیست من نمیام خودتون برین

نگو آبجی میدونسته بابابزرگ فوت شده اما چون عمه کوچیکه تو ماشین اونا بوده و به اون نگفته بودن که پدرش فوت شده به من  اونجوری گفته 

بعد چند دقیقه که داشتم کارامو انجام میدادم دلم یه جوری شد گفتم نکنه بابابزرگ واقعا چیزیش شده باشه برداشتم به آبجی زنگ زدم جواب نداد ، به بابا ، مامان ، عمه ، دایی( همون که شوهر عمه ام بود) ، سولی و.... کلی آدم زنگ زدم هیچکس به تلفن جواب نداد مطمئن شدم حتما اتفاقی افتاده بلاخره به گوشی دخترعمه ام زنگ زدم که دخترش گوشی رو برداشت گفت آبجی سمیه میدونی چی شده ؟ گفتم نه ، گفت بابابزرگ فوت شده بردن دفنش کنن ، گوشی رو قطع کردم با صدای بلند تو اتاقم گریه کردم ، خیلی ناراحت شدم و خیلی از خودم بدم اومد که چرا اون فکرو در مورد اوغلان بابای مهربونم کردم ( به بابا بزرگ ، میگفتیم اوغلان بابا) 

انصافاً خیلی مارو  دوست داشت و خیلی بهمون محبت میکرد 

سر ماه که حقوقشو میگرفت بهمون پول تو جیبی میداد ، یادش بخیر

از اداره برگشتم خونه ، مامان زنگ زد پرسید کجایی؟ که گفتم خونه ام ، گفت آماده شو علی ( پسر عمو و خاله ام) میاد دنبالت تو رو بیاره خونه بابا بزرگ ، با علی رفتم اونجا 

خیلی گریه کردم و برای بابا بزرگ یس خوندم 

خیلی وقتا یادش می افتم ودلم براش تنگ میشه 

روحش شاد



تو مغازه که بودیم مامان زنگ زد گفت امروز با سولی میخواییم بیاییم خونه تون هم عیدی تو بیاریم هم به خاطر دیدن ماشینتون بیاییم که من راضی نشدم متاسفانه مامان اصرار کرد که بیان منم اصرار که نیایین یه روز با هم هماهنگ میکنیم اون موقع بیایین که فکر کنم ناراحت شد ، آخه هم خودمون شدیداً خسته بودیم از صبح سرپا بودیم بدون کوچکترین استراحتی هم اینکه خونمون کثیف بود
ساعت۱۰:۲۰مغازه رو بستیم رفتیم از تو حیاط ماشینو در بیاریم که خواهر شوهر کوچیکه با شوهرش و دخترش با یه جعبه شکلات اومدن تو حیاط، خیلی ازشون تشکر کردیم و اونا هم تبریک گفتن و رفتن
بعد ازظهرم که همسر رفته بود ماشینو به مادر و خواهراش نشون بده تو حیاط خواهرشوهر کوچیکه دو تا تخم مرغ آورده بود زیر چرخ های ماشین گذاشته بود، فک کنم برای چشم نظر و چشم بندی اینکارو میکنن،
برای اینکه حیاط کثیف نشه تخم مرغا رو برداشتم تو کوچه زیر چرخا گذاشتم و همسر از روشون رد شد و شکستن
تو راه به مامان زنگ زدم که آماده بشن هم سولی رو ببریم بذاریم خونشون هم اونا ماشینو ببینن که بابا گوشی مامان رو جواب داد و قرار شد بیان پایین ، فک کنم از اینکه نذاشتم بیان خونمون ناراحت شدن
، سولی بهم یه جعبه شکلات و ۵۰ تومن پول داد ، بابا هم یه جعبه شیرینی خشک و ۲۰۰ تومن پول داد ،
سوار شدن رفتیم سولی رو گذاشتیم ، چون خونه سولی اینا مثل خونه ما آسانسور نداره و طبقه چهارم ساکنن سخته با وسایل و دخترش اون همه پله رو بره بالا که که من وسایل رو برداشتم خودشم دخترشو بغل کرد رفتیم خونشون ،
دیگه چون خیلی خسته بودیم زود برگشتیم خونه ، بابا و مامان به ظاهر ماشینم خوب نگاه کردن و همسر ماشین رو گذاشت پارکینگ اومدیم خونه
خیلی خسته بودم برای شام چیزی درست نکردم ، همسر شیر گرم کرد با شیرینی که بابا آورده بود خوردیم
پ.ری هم شدم ، واقعا با اینهمه خستگی مغازه و سرماخوردگی دیگه پر.ی شدن واقعا وحشتناکه
کف پاهام از شدت خستگی انگار آتش زده بودن داشت میسوخت،
پزشک دهکده رو دیدیم ، روتین شبانه رو انجام دادم خوابیدیم.

خدایا شکرت..‌.


نظرات 3 + ارسال نظر
فرشته سه‌شنبه 22 اسفند 1396 ساعت 08:34

سلام میشه منم رمزتون رو داشته باشم وبلاگ ندارم عزیزم

سلام
ممنونم از وقتی که برام میذارین
به ایمیلتون ارسال کردم

ندا چهارشنبه 16 اسفند 1396 ساعت 11:19 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

راستی خواهر پسورد بالایی ها رو هم در صورتی که خصوصی نیست بده لطفا

الان تو اینستا برات دایرکت میفرستم
مطالبش که خصوصی نیست اما دلم میخواد بدونم کیا بهم سرمیزنن

ندا چهارشنبه 16 اسفند 1396 ساعت 11:18 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

سلام عشقم.
من میخونمت. چندتا از اونایی که از بلاگفا منتقل کردی رو هم به یاد گذشته خوندم
ماشین تون مبارک باشه. انشالله چرخش به خوشی بچرخه و باهاش جاهای عالی برید.

کلا این خاله پری تخصصه بالایی در بی موقع اومدن داره.
خدا پدربزرگت رو هم رحمت کنه. براشون فاتحه خوندم. اونجا که نوشتی گریه کردی منم گریه م گرفت. روحشون قرین آرامش.

سلامت و شاد و ثروتمند باشی

سلام ندا گلی
مرسی که بازم برام وقت گذاشتی عشقول
ممنونم عزیزم
وآللاه منه بیچاره همیشه تو جاهای خاص با خاله پری غافلگیر میشم ، مخصوصاً دم عیدی بیشتر اذیت میشم
خدا پدر شما رو هم رحمت کنه ، روحشون شاد
لطف کردی عزیزم
انشاله همچین با شما مهربونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد