من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

رسیدیم به نیمه ی راه

سلام دوستای خوبم

امروز رسیدیم به نیمه ی راه

امروز ۲۰ هفته تمام شدیم از ۴۰ هفته ی بارداری

۲۰ هفته دیگه مونده تا زایمان البته من که روش انتخاب زایمانم سزارینه انشالله چند روز زودتر نی نی جون میاد بغلم.

از پنجشنبه دیگه میرم سرکار البته این مدت چندبار هم رفته بودم اما الان دیگه کاری  رو رد نمیکنم و اگه از آتلیه ها زنگ بزنن میرم

پنجشنبه دو تا عکاسی آتلیه رفتم که یکی شون یه پسربچه بود

که واقعا عکس گرفتن  ازش خیلی سخت بود ، از لوازم دکور آتلیه میترسید همش گریه میکرد

یکی شونم دو تا دختر بچه و مادر بودن که تولدیکسالگی  دختر کوچیکه بود

کلا از عکاسی کودک خوشم نمیاد خیلی سخته اصلا حرف گوش نمیکنن.

جمعه با مامان ، بابا ، دانیال و همسر رفتیم جنگل فند.قلو خیلی خوش گذشت

مامان گوشت کوبیده و جوجه کباب با نون برداشته بود

بعد ناهارم آش دوغ پختیم البته همسر پخت

عصر شدیدا هوا بادی بود ، همسر قابلمه ی آش رو گذاشته بود روی زیر انداز یهو باد شدیدی اومد همسر که روی زیر انداز دراز کشیده بود قابلمه با زیرانداز برگشت روی همسر لباسش کثیف شد 

اما چون آش سرد شده بود چیزیش نشد

اینقد حرصم گرفت از اول من بهش گفتم قابلمه رو بذار روی زمین نذار روی زیراندازنذاره  گوش نکرد آخرشم اینجوری شد، اصلا آدمیه که تا میتونه سعی میکنه حرفمو گوش نده و کاری که دلش میخواد رو انجام میده.

برگشتنی بردیم همسر رو پیش خانواده ش که قبل از تونل گردنه حیران نشسته بودن پیاده کردیم، منو دانیال اومدیم خونه ی ما 

دانیالو بردم حموم تو حموم سر شامپو زدن موهاش گریه کرد  ،زنگ زدم مامان براش لباس آورد و خواست ببرتش خونشون که دلش نمیخواست بره کلی گریه کرد و به زور رفت

الکی بهش میگم شبا میرم سرکار برو خونه حاجی بابا یا وقتی میرم خونه بابا اینا بهش میگم من دیگه باید برم سرکار که دنبالم راه نیفته و گریه نکنه

اون روز بهم میگفت چرا دروغ میگی شبا که سرکار نمیرن میگفت چشمات یه برق خاصی داره داری دروغ میگی 

به خودم باشه نگهش میدارم اما پدرو مادرش راضی نیستن بیاد خونه ی ما بمونه حتی مامان اومدن دانیال به خونه مارو ازشون پنهون میکنه، خواهرم آدم خاصیه واقعا نمیفهمم هدفش از این کار چیه

شنبه بعد ازظهر با مامان ، بابا و دانیال رفتیم خونه آبجی اینا

سر راه من برای خودم بلوز حاملگی خریدم ، چند روز بود با همسر میرفتیم بخریمش اما همش بسته بود

از این تی شرتا که نی نی از توی شکم مادرش انگار داره بیرونو نگاه میکنه ، همیشه دلم میخواست حامله شدم از این بلوزا بخرم

رفتیم خونه ابجی اینا از حیاطشون آلبالو چیدیم ، برامون عصرانه آماده کرده بود خوردیم ، حدود ساعت ۹ بلند شدیم 

به بابا گفتم منو نزدیک مغازه ی همسر پیاده کنه ، یکم‌پیشش بودم برگشتیم خونه

یکشنبه عکاسی عروس تو باغ و آتلیه داشتم ، 

عروس خیلی گشنه اش بود بهش دو تا شکلات دادم بخوره

داماد رفت از ماشین ۳ تا آبمیوه رانی هلو آورد

 بعد عکاسی برگشتم خونه مامان اینا رانی خودمو دادم به دانیال، سولماز و آوینا هم اونجا بودن

سولماز همش برای طرفداری از آوینا سر دانیال عصبانی میشد منم خیلی ناراحت میشدم.

سولماز تنها کسیه که من امکان نداره بچه مو یکساعت پیشش بذارم چون میدونم احتمال اینکه دخترمو کتک بزنه یا عصبانی بشه روش خیلی زیاده ، چون دیدم که مهسا خواهرزادهی بزرگمو کتک میزد و اذیت میکرد دانیالم میزنه ، این درحالیه که من رو هیچ بچه ای عصبانی نمیشم.

شب مادروپدر دانیال اومده بودن برده بودنش تبریز

خیلی ناراحت شدم و نرفته دلم براش تنگ شد .

دوشنبه عکاسی عروس حنابندون داشتم که حدود ساعت ۷ رفتم آتلیه ، بعدش مراسم حنابندونشون تو حیاط خونشون بود که چادرکشیده بودن ، عکاس سرصحنه هم خواسته بودن که با اکیپ رفتم ، اونجا ماسک زدیم همشم اسپری ضدعفونی کننده میزدم

صاحب مراسمم اسپری بین مردم میزد

انشالله که برای هیچکس اتفاقی نیفته ، برای شام چلو برگ دادن 

من خودم شام برده بودم با خودم که اگه شامو دیر دادن بخورم که حدود ساعت۱۱ خیلی گشنه ام بود خوردمش یه ربع بعد شامو اوردن که چون من سیر بودم نصف شاممو خوردم بقیه شو برداشتم آوردم برای همسر

بعد تموم شدن مراسم هم با اکیپ برگشتم خونه حدود ساعت ۱۲و  نیم بود، همسر خونه نبود خونه ی پدرش بود اونم ساعت ۱و ربع برگشت خونه

تا ساعت۳ نشستیم حرف زدیم ، ظاهرا یه کارایی با پدر و عموش میخوان در مورد کارشون بکنن که تا اون وقت داشتن در موردش حرف میزدن.

یه چیزی در مورد نی نی بگم دیشب وقتی موقع عکاسی میرفتم جلوی باند چون صدا خیلی زیاد بود ، همش تکون میخورد

یکم براش نگران بودم تو دلم میگفتم نکنه از صدای زیاد ناراحته و اذیت میشه

کاش زیاداذیتش نکرده باشم.

امروزم به جبران کار زیاده دیشب فقط استراحت کردم، برای ناهار چغرتمای مرغ درست کردم ، به همسرهم گفته بودم میوه و وسایل سالاد بگیره چون این روزا زیاد یبو.ست میشم.

همسر هم ظهر با ماهی و دل مرغ گرفته بود.

بعد ازظهر خوب خوابیدم ، بیدار که شدم از اضافه ی ناهار خوردم چون طبق معمول خیلی گشنه ام بود، یکم تی وی دیدم 

همسر زنگ زد گفت شب قراره با دوستاش بریم بیرون برای خوردن بستنی

سر شرطی که همسر به دوستاش باخته بود ، سر اینکه بچه یکی از دوستاشون پسره یا دختر شرط بندی کرده بودن که همسر طبق معمول باخت ،

الانم میخوام برم ظرفارو بشورم و بعد برم حموم

بعدشم آماده شم که بریم بیرون

فردا روز پرکاری دارم خدا خودش بهم کمک کنه

خدایا شکرت.....




نظرات 5 + ارسال نظر
فرنوش سه‌شنبه 31 تیر 1399 ساعت 00:15

قربون شما و اون پرنسس کوچولو بشم. خیلی مراقب خودت باش سمیه جان. انشااله به سلامت و آسودگی فارغ بشی

خدا نکنه عزیزم دلم
فدات بشم که اینقد خوبی
انشاله

nazi salehi دوشنبه 23 تیر 1399 ساعت 01:06

مراقب خودت و تو دلیت باش عزیزم.بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهشم.

قربون شما بشم
همیشه به یادتونم خدا شمارو برامون سرزنده و سلامت نگهداره

مهر جمعه 13 تیر 1399 ساعت 17:58

چرا تو اینستا فعال نیستی مامان سمیه

سلام عزیزم
راستش چیزی پیدا نمیکنم بذارم اونجا
از یه طرفم اونجا هر کاری میکنی همه قضاوتت میکنن ،
اینجا خودِ واقعیم هستم اونجا فقط باید ظاهر زیبای زندگیتو نشون بدی اما اینجا راحتم

رویای ۵۸ جمعه 13 تیر 1399 ساعت 00:13

ان شالله به سلامتی زایمان کنی

انشالله عزیزم
خیلی ممنونم

الی پنج‌شنبه 12 تیر 1399 ساعت 01:46

سلام
عزیرم شما باید الان استراحت کنید نه اینکه برید سرکار

سلام عزیزم
نمیتونم بیکار تو خونه بشینم
اینجوری راحتترم
دکتر هم میگه زندگی عادیتو ادامه بده تا بچه ی سالمی به دنیا بیاری
استراحت باعث میشه خون رسانی به جنین هم کم بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد