من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

شروع روز مره نویسی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از وبلاگ قبلی

کشیدن دندان

 دوشنبه 4 آبان 1394 13:30 نظرات: 0 نظر

سلام سلام سلام

از روز تاسوعا شروع میکنم به نوشتن،

صبح روز تاسوعا که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم خونه رو تمیزکارى اساسى کنم، چون من اصلا روز تعطیل و وقت اضافه ندارم به خونه برسم ،

شهرماهم رسمه که بعدازظهر مردم براى پخش کردن شمع پیاده میرن به مساجد  و تو هر مسجد یه شمع روشن میکنن ، که تقریبا ٣-٤ ساعت طول میکشه این مراسم و آخرسرم خسته وکوفته برمیگردم خونه

بلاخره از آشپزخونه شروع کردم ، گازو تمیزکردم ، کابینتا رو مرتب کردم و چند دور لباسشویی رو زدم ، ظرفاى کثیفو شستم ، یخچالو تمیز کردم و شیشه هاى طبقاتشو شستم،

همسرى آشپزخونه رو جاروبرقى کشید، تا اون جاروبرقی بکشه منم اتاق خوابهارو مرتب کردم ، که همسرى اومد اون اتاق خوابى رو که توش میخوابیمو جاروبرقی کشید،

براى ناهار از نذرى هایی که مامان و مادرشوهر بهمون داده بود خوردیم،

شب هم براى دیدن دانیال و فاطى رفتیم خونه مامانم،

روز عاشورا صبحونه خوردیم و رفتیم سرخیابان اسماعیل بیگ تا دسته هاى مساجد رو نگا کنیم ، که اونجا منو همسرى از هم جدا شدیم ، من یه دور زیارت عاشورا خوندم بعد با بابام تماس گرفتم ببینم کجان که برم پیش اونا ، که بابا گفت ما سر خیابان ملاهادى هستیم ، که رفتم پیش اونا ، چند دقیقه اى پیش اونا بودم و دانیال جونمو بغل کردم ، همسرى تماس گرفت گفت خسته شده میخواد برگرده که اگه منم خواستم با اون برم یا بمونم پیش مامان اینا که گفتم میرم پیش همسرى، 

با همسرى یه کم با ماشین دور دور کردیم و دیدیم که چندجا دارن غذاى نذرى میدن اما چون خیلى شلوغ بود نرفتیم بگیریم ، اما از شانسمون یه جا دیدیم خیلى خلوته و یه خانم پیر داره آش گیلدیک یا نسترن پخش میکنه که من رفتم یه ظرف گرفتم ،

بعد جلوتر دیدیم جلوى یه خونه همه دارن آش دوغ تو کاسه یکبار مصرف میخورن و خیلى هم در خونه خلوت بود من پیاده شدم برم دوتا کاسه براى خودمون بگیرم که یادم افتاد قابلمه ى مامانم که دست من بود تو ماشینه ، قابلمه رو برداشتم رفتم یه قابلمه ى پر آش دوغ گرفتم،

بازم جلوتر دیدیم همه دارن با ظرف یکبار. آش رشته که البته با آش رشته تهران فرق داره ما به اونى که سبزى داره آش کشک میگیم ، آش رشته ما به جاى سبزى میوه هاى 

از وبلاگ قبلی

تاسوعا و عاشوراء

 پنج‌شنبه 30 مهر 1394 20:05 نظرات: 5 نظر

سلام

خوبین؟؟ خوشین؟؟؟

امروز آخرین روز ماهه مهره ، بلاخره این ماه هم تموم شد 

روزا همشون مثل برق میگذرن!!!!

فردا تاسوعا ست ، من برنامه خاصى ندارم فقط چون فاطى ودانیال اینجا هستن ، یعنى جمعه ى هفته قبل منو همسرى رفتیم آوردیمشون اینجا ، میرم خونه بابا براى دیدن اونا 

البته احتمالا مثل سالهاى قبل بعد ازظهر برم بیرون براى دیدن اونایی که شمع تو مسجدا پخش میکنن و دسته هاى همه مساجد که میان بازار اونا روببینم،

دلم میخواست شهریور ماه پستاى مفصل بذارم اما حیف که اصلا وقت نشد، از اول تا آخر شهریور ماه همش تو عروسى جشن و ... بودیم

اولین مراسم عروسیه بیتا دختر همسایه بابام اینا بود که میشد شش شهریور ، همون روز حنابندونه مجلس زنانه ى پسرعموم هم بود بعد عروسی رفتیم حنابندون على ، فرداش حنابندونه مجلس مردانه ى على بود و پس فرداش که میشد هشت شهریور عروسیه على بود ، البته اینا رو تو پست قبلى گفته بودم اما خواستم الانم بنویسم تا شهریور رو کامل کنم ، نهم حنابندونه مردانه ى سولماز خواهرم بود ، دهم حنابندونه خانمه سولماز بود ، یازدهم هم عروسیش بود ،

دوازدهم حنابندونه خواهرشوهره سولماز خواهرم بود که البته ما دعوت نبودیم ، سیزدهم عروسیه خواهرشوهره سولماز بود تو همون تالارى که عروسی سولماز برگذار شده بود ، همونجا بود ،

پانزدهم عروسیه برادشوهره دوستم تو باغ بود که منو همسرى روهم دعوت کرده بود  ، منم لباس سفیدم رو که براى عروسی خواهرشوهرم خریده بودمو دادم دوستمم تو اون مراسم پوشید،

هجدهم عروسیه دخترخاله ى همسرى بود که یه روز قبل عروسی ، عروس وداماد تصادف کرده بودن ودست عروس شکسته بود ، عروسم همونجورى با دست شکسته که آتل بسته بودن چندبار رقصید،

بیست وپنجم تولد دخترخاله ام ملیکا بود که البته من اون روز براى دیدن دوستم رفته بودم چون از قبل قرار گذاشته بودیم که برم اونجا ، به خاطر همین براى تولد ملیکا دیر رسیدم

بیست وهشتم تولد نوه ى عموى همسرى بود

که بلاخره شهریور تموم شد، ماه خوبى بود خوش گذشت .

مهر ماه شروع شد:

هشتم مهر عروسیه برادشوهره الناز ، خواهرشوهرم بود

پانزده مهر هم عروسیه پسرداییم نادربود ، 

هجدهم مهر ماه مادرشوهرم براى مادرشوهرش یعنى مادربزرگ همسرى چهارمین سالگرد فوت گرفته بود ، که البته بیشتر مهموناى مراسم فک وفامیلاى خودش بودن که براى ناهار دعوتشون کرده بود،

بییستم وبیست ویکم مهرماه ، خونه بابام مراسم هفته خوانى بود ، که هیّئت مسجد اومده بودن خونشون،

روز اول مراسم به مهمونا میوه وشیرینى دادن ، روز دومم به مهمونا آش رشته اردبیل دادیم ( ما تو آش رشته مون به جاى سبزى میوه هاى خشک مثل قیصى ، آلو ، آلبالو ، آلوچه ، زغال اخته میریزیم) 

بقیه رو بعدا مینویسم

از وبلاگ قبلی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از وبلاگ قبلی

عروسی پسرعمو

 سه‌شنبه 17 شهریور 1394 12:38 نظرات: 6 نظر

سلام  دوستاى گلم خوبین؟

این روزا حال منم خوبه

شرمنده که چندوقته نتونستم پست بذارم

از یه طرف درگیر کارم از یه طرفم عروسیا پشت سرهم افتادن

جمعه شش شهریور عروسیه دختر همسایه ى بابام اینا بود همزمان با اون حنابندونه زنونه ى پسرعموم هم بود بهد شام عروسی  رفتیم حنابندون البته منو همسرى یه روز قبلش رفته بودیم تبریز و فاطى و دانیالو جمعه شب  آوردیم  که من به محض رسیدن به خونه لباس پوشیدم رفتیم تالار ،

 شنبه هفت شهریور مراسم حنابندونه مردانه ى پسرعموم بود که من اون روز صبحش فقط رفتم مغازه و بعدازظهر رفتم خونه مامانم اونجا با خواهرا کار رنگ کردن موهامونو انجام دادیم ، من موهامو n2 گذاشتم موهام مشکى شد ، خداروشکر از رنگش راضی بودم ، شبم رفتیم مراسم که خاله زنعموم بینهایت مهمون دعوت کرده بود و اقعا جاى سوزن انداختن نبود همه ى مهمونا خصوصا عروس و خانوادش خیلی ناراحت بودن از وضعیت کم جایی براى نشستن مهمونا

یکشنبه عروسی پسرعمو بود دیگه من از ساعت نه بیدار شدم موهامو شینیون کردم و آرایشم کردم با آبجیم اینا رفتیم خونه عروس تا از اونجا پدرش دعاى خیر بده بریم تالار که متاسفانه با اینکه به ما گفته بودن ساعت یازده جلوى در خونه ى پدر عروس باشیم اما خانواده داماد یعنى عموم اینا و خود عروس و داماد ساعت یک رسیدن ماهم دوساعت علاف شدیم ،

بعد دعاى خیر و بستن کمر عروس راهى تالار شدیم که ارکستر فقط ٣-٤ تا آهنگ زد و ناهارو دادن دیگه وقت براى رقص بیشتر نشد بعد ناهارم مهمونا رفتن ، ماهم همراه عروس و داماد و چند تا خانواده دیگه براى عروس کشون رفتیم جنگل فندقلو ، اونجا آقایون جلوى عروس و داماد رقصیدن ، بعدش دوباره همراه عروس وداماد برگشتیم خونه عموم اونجا هم بازم بزن برقص بود که بلاخره ماساعت هشت عزم برگشتن به خونه رو کردیم اما مهمونا موندن موقع اومدن خاله به هرکدوممون یعنى آبجى ، من و مامان یه قابلمه پر غذا داد

چون بقیه کار موهاى فاطی مونده بود سه تا خواهر یعنى منو ، آبجى و فاطی رفتیم خونه آبجى براى ادامه کار که اول شام خوردیم قرار شد فاطی دانیالو بخوابونه بعد کارمونو شروع کنیم که سولماز به خونه آبجى زنگ زد و گفت زود بیایین اینجا..........

ادامه رو تو پست بعدى مینویسم