من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

سلام 

روزها زود زود میگذرن

فقط ٤٣روز تا عید مونده ، خیلى ذوق دارم براى عید با اینکه اصلا برنامه خاصى نداریم،

چون همچنان در حال پول اندوزى هستیم و عید نمیخواییم براى مسافرت یا خرید هزینه کنیم ، 

احتمال ٩٩ درصد عید امسالم مهمون خونه خودمون هستیم، با اینکه خیلی دلم مسافرت میخواد اما به صلاحمونه که امسالو هم کم خرج کنیم،

آخه پارسالم هیچى براى خودمون نخریدیم  ، فقط براى خونه آجیل خریدیم،

براى عیدى مادرامون ٥٠ تومن میخواییم بدیم براى خواهرا هم  ٣٠ تومن  ، براى خواهرزداه ها هم ١٠ تومن( البته احتمالا هرکدومو ١٠ تومن زیاد کنیم)

من میخوام براى مامان و خواهرام کارت هدیه بگیرم اما همسرى میگه من عیدى خانواده خودمو تو پاکت بهشون میدم ، کارت هدیه لازم نیست،

مغازه تا حدودى شلوغه ، منم که تنهام و کمک ندارم خیلی خسته میشم ، البته بیشتر براى پرو و دیدن میان نه خرید،

چهارشنبه :

مثل همه روزا تکرارى بود براى ناهار دل و قلوه رو کباب کردم ،همسرى با نون خورد خودم با رشته پلویی که مامان داده بودم خوردم،

بعد ازظهر با همسرى تو مغازه دعوامون شد ،

من داشتم تلفنى با مامان حرف میزدم که ماجراى مهمونى مکه ما پیش اومد و من داشتم  در مورد کارایی که مادرشوهر وخواهرشوهر انجام دادن حرف میزدم که همسرى ناراحت شد، که چرا دارى پشت سر خواهر - مادر من حرف میزنى ؟؟ منم ناراحت شدم گفتم صبح تا شب که بهم چسبیدى نمیذارى جایی برم ، خودت میبرى خونه بابام باهات میشینم ، بلند میشیم باهم میاییم ، شاید من حرفى دارم که خصوصی میخوام به مادرم بگم اما همش چهارچشمى میپایی که چیکار میکنم چى میگم تا بعدا بازخواستم کنى ، 

بعد عصبانى شدم گفتم اصلا پشیمونم از اینکه باهات ازدواج کردم ، اول اینکه منو آوردى با مادرخواهرت تو یه خونه زندگى کنم که اونا هم فقط به فکر آزار اذیت منن ، بعدش مجبورم کردى از شغل کارمندى استعفا بدم در نهایتم آوردى تو مغازه کارگرى کنم ، نه تفریح دارم نه استراحت نه گردش نه مهمونى هیچى صبح تا شب فقط اینجا بندم کردى ، من که ازت راضی نیستم و اینکه منو اینقد اذیت میکنى حلالت نمیکنم  ....

اونم که دید همه حرفام حقه فقط گفت آره کار تو دانشگاه خیلی خوب بود دانشجوها اذیتت میکردن اما کار اینجا بده ، توهیناى اونا خوب بود اما اینجا بده دیگه ادامه ندادیم، من رفتم تو اتاق پرو گریه کردم( خوبه مشترى نبود) و ازش قهر کردم،

حالا قضیه مهمونى مکه مون چى بود:

ما مهر ٩٢ براى عمره دانشجویی ثبت نام کردیم اولش اسممون تو  قرعه کشی ذخیره در اومد که تا قبل از عید رفتمون قطعی نبود اما قبل عید إعلام شد که ماهم عازمیم ، درست از لحظه اى که ما گفتیم ٢٦ فروردین ٩٣ عازم مکه ایم خانواده شوهرم همه شون شدیداً ناراحت شدن ، پدرشوهر بهانه اش این بود که تازه عروسی کردین تابستونم مسافرت خارج از کشور داشتین ، اصلا شما برین مکه مگه میتونین نگهش دارین و خیلی حرفای دیگه،

مادرشوهرو خواهرشوهرا هم اصلا معلوم نبود از چى ناراحت بودن درست از لحظه اى که شنیدن عازمیم اصلا بامن حرف نمیزدن کم محلى میکردن ،... عید اون سال خواهرشوهربزرگه با خانواده ش رفتن کربلا ، مادرشوهر،خواهرشوهرکوچیکه و پدرشوهر رفتن ترکیه ( البته ترکیه گردى از وان و ترابزون شروع کردن رفتن استانبول و از اونجا ازمیر  دوباره همین شهرا رو گشته بودن برگشته بودن) ما هم با خواهرم فاطی اینا یک هفته  رفتیم شمال 

بعد اینکه از ترکیه برگشتن مادرشوهر با اینکه ٢ هفته گشت و گذار کرده اما وقتى منو. دید قیافه گرفت وباهام حرف نزد ، فقط یه دونه تو نیک برام آورده بود البته یه چمدون بزرگ بلوز آورده بودن ، پدرشوهرم اصرار کرد گفت از اینهمه لباس فقط یکى برمیدارى کمه ٢-٣ تا هم بردار ، براى مادر  و خواهرتم براى هرکدومشون یکى بردار ، من نمیخواستم اما اون اصرار میکرد از یه طرفم قیافه پر غیض مادرشوهرو میدیدم میفهمیدم که نباید به لباسا دست بزنم ، اما به اصرار پدرشوهر دو تا بلوز براى خودم دوتا هم براى مامان وسولماز برداشتم ، این درحالیکه بود که همسرى قبل رفتن به مادرشوهر١٠٠ تومن داد گفت با این پول براى خودت وسمیه یه چیزى بخر ،

قیافه ها ادامه داشت و تلاش اینا براى منصرف کردن ما ازسفر نتیجه نداد ، مادرشوهر گفت شما که دارین میرین مکه منو سولماز هم میریم کربلا ، منم گفتم : حاج خانم وایسین ما بریم برگردیم  تا بتونیم بیاییم پیشوازتون ، شما هم تو مهمونى مکه ما باشین گفت نمیشه ما میریم ، هرچقد گفتم آخه هرروزى که بخوایین میتونین برین کربلا اما مکه یه دفه ست ، کارى کنین تو مهمونى ما، شما هم باشین ، برگشت گفت ما ٥ روز بعد ازشما بر میگردیم منتظر بمونین اون موقع مراسم بگیرین ،

منم اون موقع اداره میرفتم ، به خاطر مکه ٢ هفته مرخصی بهم داده بودن ، اگه میخواستم منتظر اونا بمونم مرخصیم تموم میشد ونمیتونستم به کارام برسم ،

بلاخره ما تومدینه بودیم که اینا رفتن کربلا، برگشتنى کل خانواده من و فقط پدرشوهر اومدن پیشوازمون ، 

النازم فردا صبح اومد دیدنمون اما شوهرش نیومد ، فرداى روزى که برگشتیم براى شام مهمون داشتیم  ما داشتیم میرفتیم بیرون براى خرید الناز گفت برین دم در مغازه شوهرم تا شمارو ببینه و بهتون زیارت قبولى بگه ، که ما هم رفتیم دم در مغازه حسین 

الناز تو مراسم ما تنها بود ، مادرشوهر وسولماز نبودن ، اما قبل از اومدن ما هرکى رو که الناز صلاح دیده بود براى مهمونى دعوت کرده بود هرکى. رو هم دلش نخواسته بود دعوت نکرده بود که بعدا اونایى که دعوت نشده بودن از من دلخور شدن،

الناز در طول مراسم وبعدش فقط در حال نیش زدن بود منم مثل همیشه به حرفاش محل نمیذاشتم ، ( نبینین اینجا همش غر میزنم امکان نداره ب کسی جواب بدم و جواب نیش کنایه کسی رو بدم ،

ما شنبه برگشتیم ، مادرشوهر و سولماز جمعه برگشتن، ما رفتیم پیشوازشون ، حاج خانم از ماشین که پیاده شد با همه روبوسی کرد منم رفتم جلو ببوسمش روشو برگرودند رفتم از پشت گرفتمش گفتم حاج خانم زیارتتون قبول بوسیدمش ، اما اون منو بوس نکرد با اینکه یه هفته قبلش منم از زیارت برگشته بودم هیچى بهم نگفت ، تو مسیر هم که داشتیم میرفتیم خونه باهام حرف نزد ،

رفتیم خونه سوغاتیایی رو که آورده بود باز کرد ، هرچى از چمدون در میاورد میگفت اینو براى الناز گرفتم  اینو سولماز برای خودش خریده ، اینو براى خودم خریدم ، اینو الناز خواسته بود  براش گرفتم ، اینو براى عسل گرفتم ، همشونم گرون قیمت بودن ، براى من فقط یه چادر تو خونه اى آورده بود با ٢تا بلوز راحتى و یه لباس خواب اما به اضافه اینایی که براى من گرفته بود براى الناز وسولماز دو چمدون وسایل آورده بود ، بعد خودش گفت ٣ میلیون فقط براى خودم ودخترام از کربلا وسایل آوردم ، براى من جمعا ١٠٠ تومن هم خرید نکرده بود،

اون روز من به خاطر سوغاتیا خیلی تشکر کردم اما بهم محل نذاشتن اومدم خونه ، تا دو ماه بعد باهام قهر بودن میرفتم خونه شون هیچکدوم جواب سلاممو هم نمیدادن یکمى مینشستم به در دیوار نگا میکردم بلند میشدم برمیگشتم  ، اون موقع خیلی اذیتم کردن ، حتى کادویى رو که براى مکه من عروس عمه همسرى آورده بود مادرشوهر گفت ببر بده به سولماز بذار رو جهیزیه اش منم بردم دادم ، سولماز یه تشکر خشک خالى هم ازم نکرد

الناز وماردرشوهر با زبون نیش دارشون تا الان خیلی اذیتم کردن اما خداروشاهد میگیرم هیچ موقع جوابتونو ندادم ، اوایل اینا اذیتم میکردن به خانواده ام نمیگفتم فقط اگه خیلی ناراحت میشدم بعضی چیزارو به آبجیم میگفتم ، نمیخواستم مامانم غصه بخوره 

من همیشه تعریف مادرشوهر و خواهرشوهرامو همه جا میکردم اما با دعوایی که الناز ومادرشوهر خرداد ماه راه انداختن خانواده ام همه چیزو فهمیدن، ما رو با یه دست لباس از خونه زندگى و کارمون انداختن بیرون ، ١٠ روز رفتیم خونه بابا موندیم ، چون تازه زمین خریده بودیم هیچ پولى نداشتیم ، حتى پول تو جیبی و پول کرایه ماشین همسرى رو که اون روزا براى خودش دنبال کار بود و بعدش ویزیتور شد بابا ومامانم میدادن ، اون روزا بس که همش گریه میکردم و میل به غذا نداشتم ٦ کیلو لاغر کردم ، 

خداروشکر اون روزا گذشت  ،

حالا برگردیم به ادامه دعوا که تا موقع خواب  با همسرى قهر بودم اونم براى خودش آش دوغ پخت ، به منم گفت میخورى بیارم برات که نخواستم ، رشته پلو خوردم و البته قهر هم خوابیدم، نصف شب دیدم همسرى بغلم کرد بیدار شدم ، چندبار بوسم کرد و توى خواب آشتى شدیم ، 

پنجشنبه صبح که بیدار شدیم آشتى بودیم ، قبل اینکه من بیدار بشم رفته بود کارت ملى هوشمندشو بگیره که کارمندى نبوده نتونسته بود بگیره ، روى تخت بودم که همسرى زنگ زد گفت نون گرم کن سرشیر خریدم بیارم براى صبحونه بخوریم ،  پنجشنبه تا شب یه روز تکرارى بود ، شب ساعت ٨ رفتیم خونه ، احساس میکردم سرما خوردم براى خودم آغ آش پختم ، سولماز زنگید گفت بیایید بریم بستنى بخوریم اول راضی نبودم بعد دیدم همسرى دلش میخواد گفتم باشه بیایین  ، یه کم تو شهر دور دور. کردیم بستنى خوردیم ، همسرى رو آوردیم گذاشتیم خونه تا دوستاش بیان دنبالش باهم برن استخر ، منم با اونا رفتم خونه بابا اینا ، ساعت ١٢ گذشته بود که بهروز منو  آوردگذاشت خونه ، ساعت ١ رو گذشته بود همسرى اومد بعد استخر رفته بودن خونه یکى از دوستاش تنیس روى میز بازى کرده بودن، ساعت نزدیک ٣ بود که خوابیدیم،

جمعه:

صبح که از خواب بیدار شدم حالم خوب نبود دل درد داشتم ، از طرفى ام پر.ى دو روز تاخیر داشت ، همش نگران بودیم نکنه باردار بشم ، البته بیشتر همسرى میترسید چون بعد اینکه دندونامو درست کردم دیگه از باردارى نمیترسم اما همسرى اصلا بچه نمیخواد ، رفتم حموم ، اونجا خاله پرى اومد ، بیرون که اومدم به همسرى گفتم خیلی خوشحال شد ، دیگه من حالم خوب نبود روى مبل دراز کشیدم ، همسرى صبحونه داد خوردم ، کته گذاشت ، چوبه کباب پخت ریخت روى برنج ، منم مسکن خوردم ، همسرى وسایل براى بیرون رفتن آماده کرد رفتیم گردنه حیران ، اونجا ناهار خوردیم خیلی چسبید، من وقتى خودم غذا نپزم ، خیلی بهم میچسبه ، دستپخت همسرى هم عالیه

چون من حالم زیاد خوب نبود وهوا هم سرد بود از ماشین پیاده نشدیم همسرى ماشینو رو به کوه نگهداشت ، ناهار خوردیم ، چهار تا سگ لاغر هم بودن که همش ما رو میپاییدن چیزى از ماشین بندازیم بیرون بخورن ، بعد اینکه ناهار خوردیم ، بقیه کباب و برنجو از شیشه ماشین ریختیم بیرون اونا هم حمله کردن که بخورن اما فقط یکیشون زرنگ بود و اون همشو خورد،

از منظره بیرون خیلی لذت بردیم ، واقعا زیبا بود ، برگشتیم شهر رفتیم شوراسنتر یه کم اونجا دور دور کردیم ، من ظرف چینى میخوام با گل برجعته نقره اى اما پیدا نمیکنم رفتم اونجا رو هم دیدم چیز مناسبى براى خرید نبود، برگشتیم خونه ، همسرى  مغازه رو باز کرد ، منم رفتمونیم ساعت خونه استراحت کردم ، فلاکس چایی رو برداشتم رفتم مغازه،

تو مغازه مامان زنگ زد گفت عمه ام رفته کما و تو آى سیو هستش ، عمه ام اینا سارى هستن ، 

همسرى به مادرشوهر زنگید گفت بیا بریم دور دور که اونم اومد مغازه به سرى مانتو ها رو دید براى خودش میخواست ، که هیچکدومو نپسندید ، همسرى مغاژه رو بست ، سولماز هم اومد رفتیم یه کم گشتیم براى خونه میوه ،  انجیر خشک ،ماهى و بادام زمینى خریدیم ، مادرشوهرم نون و بادمجان خرید ، برگشتیم خونه ، همسرى همون شب که براى خودمون دل وقلوه خریده بود براى مادرشوهر هم جگر سفید خریده بود ، اونو قیمه کرده بود یه تعارف زد که بیایین شما هم بخورین ماهم رفتیم ، از ناهارشون برنج وکباب تابه اى مونده بود من از اون خوردم ، بعدشام با سولماز بازم تونت دنبال اسم دختر گشتیم ، 

اومدیم خونه معماى شاه رودیدیم ، میوه خوردیم و بعدش خسبیدیم،

شنبه:

صبح مامان زنگ زد گفت ما راه افتادیم به سمت سارى ، هنوز حقوق نگرفتیم ٦٠٠ تومن به حساب بابات بریز ، ٢١ ماه بهتون پس میدیم،

منم صبحونه خوردم ، برنج کته کردم ، ساعت١٠:٢٥ بود که همسرى گفت بازرس بیمه اومده زود بیا پایین ، اومدم پایین بازرس برام حضور دارد رد کرد ، بعد رفتم پولو کارت به کارت کردم  برگشتم مغازه ،

خواهرام نمیدونستن مامان اینا رفتن سارى وحال عمه خوب نیست، اول به آبجى زنگیدم گفتم یه عالمه حرفاى دیگه زدیم،

بعد دوستم الناز زنگید گفت چند روزه تو تلگرام نیستى نگرانت شدم ، چیکار میکنى ؟ که منم گفتم خبر خاصی نیست تلگرامم خراب شده ، با اونم کلى حرفیدم

بعدش با سولماز خواهرم حرفیدم ، وقتى قطع کردم دیدم نزدیک ساعت ١ هستش ، اون وسطا چندباره به مامان زنگ زدم ، بس که با تلفن حرف زده بودم زمان از دستم در رفته بود ، البته مشترى هم نبود،

ساعت ١:٣٠ اومدیم خونه ، زیر برنجو روشن کردم ، ماهى رو گذاشتم تو تستر رفتم به فاطى زنک زدم ، همسرى هم ظرفاى توى سینک که یه عالمه بود رو شست

ناهار  بسیار بسیار چسبید ، ماهى پلو واقعا خوشمزه ست

با سولماز حرف زدنى بهش گفتم شب بیاد خونه ما ، این هفته بهروز شیفت شبه ، چون قراره سولماز بیاد ، وسایل کیک گذاشتم بیرون تا شب برگشتم بپزم با شیر موز بخوریم،

ساعت ٤ اومدیم مغازه خلوت بود ، نزدیکاى ساعت٦ خاله ام با زنداییم اومدن ، اومده بودن ستعاد انتخاباتى خواهران فامیل زنداییم ، که اومدن به ماهم سربزنن ، خاله یه مانتو دو تیکه برداشت زندایی هم دلش میخواست برداره اما ترسید دایی ناراحت بشه که سرخود خرید کرده، 

چندتا هم مشترى بود که هم فامیل عروس عموم بودن هم همسایه خاله ام بودن ، نمیدونین چقد مانتو پرو کردن ، دیگه به خاطر خاله اینا هیچى نمیتونستم بگم اما شدیدا ناراحت بودم ، از شدت عصبانیت دندون درد گرفتم (من وقتى عصبانى میشم دندون درد شدیدو میگیرم) ، حدود ١/٥ ساعت پرو کردن در نهایت دوتا مانتو برداشتن ، اوناهم با خاله اینا رفتن

بعدش تاحدودى مغازه خلوت بود ، 

مامان ١٠ به هفت زنگ زد گفت رسیدن ، قبل اونم یه بار بهش زنگ زدم گفت کامکاوات خریدم میارم مربا میپزیم ، 

الانم ساعت ٨ مغازه ایم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

٢٢-روزمره

سلام

روزمره نویسی :

دوشنبه:

براى ناهار هیچى نذاشتم ، یه کم خونه رو مرتب کردم دوش گرفتم  رفتم مغازه

ظهر که اومدیم خونه همسرى رفت حموم منم سیب زمینى و پیاز نگینى سرخ کردم ،بقیه هویجارو ریختم تو آبمیوه گیر ، بعد اینکه همسرى اومد تخم مرغ زدم بهش براى ناهار خوردیم، براى شام سوپ گذاشتم رو بخارى

بعد استراحت رفتیم مغازه ، 

شب که برگشتیم خونه ،همسرى  یه بسته نودل آماده کرد منم رشته ى سوپو ریختم ، تا آماده شدن سوپ نودل رو خوردیم ، بعدشم سوپ خوردیم ، نشسته بودیم تى وى می دیدیم که مادرشوهر زنگ زد به همسرى گفت ماشینو در بیاره خواهرشوهربزرگه رو ببره خونه شون ، ماهم که بیشتر از یک هفته بود ماشینو در نیاورده بودیم ( حاج آقا اجازه نمیداد در بیاریم) از فرصت استفاده کردیم رفتیم دور دور ، همسرى اول گفت به سولماز خواهرت زنگ بزن باهم بریم نوشیدنى گرم بخوریم که گفتم نه نمیخواد چون قبلا هم با اونا رفتیم فست فود بعدا منت میذاره که که من همش خواهرت و شوهرشو مهمون میکنم ، بعد گفت زنگ بزن به مهسا( خواهرزاده ام) بریم اونو برداریم که زنگ زدم به مهسا بابا و مامانش خونه نبودن رفته بودن خونه محنا اینا، رفتیم مهسا روبرداشتیم یه کم تو شهر دور دور کردیم بعد رفتیم کافی شاپ منو مهسا کاپوچینو خوردیم با کیک مافین ، همسرى هم قهوه ناپلى خورد،

بعدش برگشتیم مهساروگذاشتیم خونه شون که آبجى اینا برگشته بودن،

ماهم برگشتیم خونه خسبیدیم،

سه شنبه:

صبح که بیدار شدم دیدم  چندتا هویج مونده بود اونا رو خورد کردم گذاشتم فریزر ، ناهار نذاشتم قرار بود بریم بیرون بخوریم ، نون و حلواشکرى برداشتم رفتم مغازه ، عموى داماد بزرگمون فوتشده( همون که دامادمون که دایی شوهره نسرینه) با مامان تلفنى حرفیدم قرار شد بعد ناهار همسرى بابابا برن مسجد آبجى گفته خانما نیان یعنى منو مامان نریم ، ساعت ١:٣٠ بعد اینکه حاج آقا اومد ماشینو برداشتیم رفتیم سفره خانه سنتى شیخ صفی که هم دیزى داره هم چلو کباب و خورشت ، جاى جالبیه یه طرفو صندلی چیدن یه طرفم هشتى گذاشتن، یه طرفم غذا ها دسر هاو و پیش غذاها روبه ردیف گذاشتن اما جلوش شیشه گذاشتن ، ازاون طرف پشت هر قسمت یه نفر ایستاده که هرچیزى بخوایی تو ظرف میذاره و اون ظرفم. میذاره داخل سینى بزرگ و سینى رو میده به نفر قسمت بعدى ، در آخر سینى. رو دست به دست میدن به نفر آخر اون حساب میکنه ،

ما یه دونه دیزى خوردیم با چلوکباب برگ ، ما همیشه تو رستوران دوتا غذای متفاوت سفارش میدیم ، از هرکدوم نصف من میخورم نصف همسرى

بعد رفتیم بازار طلافروشان همینجورى نگا کردیم ، خیلی وقت بود بازار طلا فروشا نرفته بودم ،

بابا تو بازار زنک زد گفت کجایین ؟ براى رفتن به مسجد دیر میشه که ماهم برکشتیم ، من رفتم خونه مامان اینا ، همسرى و بابا رفتن مسجد

با مامانشستیم حرفیدیم چایی خوردیم  ، مامان برام ناهار رشته پلو با ماهى نگهداشته بود که نخوردم با خودم آوردم بعدا تو خونه بخورم ، 

همسرى گفت تو مسجد شنیده محنا رو بعد از ناهار دفن کردن ،برگشتیم خونه استراحت کردیم ساعت٤:٣٠ رفتیم مغازه

 ، تو مغازه با آبجى و مامان هماهنگ کردیم براى رفتن به خونه نسرین که البته با خانواده شوهرش تو یه خونه زندگى میکن، 

ساعت ٨ مغازه روبستیم ، داشتیم از پله ها میرفتیم بالا همسرى گفت میایی چنددقیقه بریم مامانمو ببینیم گفتم باشه بریم ، از طبقه اول ( خونه خواهرشوهرم سولماز) صدای مادرشوهر مى اومد همسرى درو باز کرد گفت بیا اینجا مامان اینجاست ، من دلم نمیخواست برم اونجا چون سولماز اصلا دلش نمیخواد بریم خونه ش ، هیچوقت حتى تعارف هم نمیکنه بیایین خونه ما ، رفتیم نشستیم یه کم تى وى دیدیم ، بعد بلند شدیم بیاییم تعارف نکرد بشینین چایی بیارم ، حالا اگه سولماز خونه ما مى اومد من محلش نمیذاشتم یا برای خوردن چیزى نمى آوردم مادرشوهر یک ماه باهام قهر میکرد یه مدتم نیشم میزد،

اومدیم خونه به فاطى زنگ زدم حرفیدم ، براى شام سوپ خوردیم 

بابا ومامان اومدن دنبالمون رفتیم خونه نسرین ، بازم برف مى اومد و من انرژى میگرفتم،

چند دقیقه اونجا نشستیم بلند شدیم ، اول رفتیم از قنادى شیرینى گرفتیم همسرى دلش شیرینى میخواست اما پولشو مامان داد،

بعد رفتیم بازار سیرابى بخریم ، چندروز پیش خواهرم سولماز به مامان گفت دلش سیرابى میخواد ، مال ماهم تازه تموم شده بود نداشتیم که براش بپزم بدم ، مامان سیرابى و قلوه خرید ماهم سیرابى ،دل و قلوه خریدیم،

برگشتنى از سرخیابان مامان اینا همسرى گوشت کباب کوبیده آماده با نون بربرى خرید ،

بردیم خونه بابا اینا ، کباب کوبیده رو با دل همسرى پخت خوردیم ،بقیه سیرابى ،گوشت ودل و قلوه رو برداشتیم ، 

بابا ومامان رسوندنمون خونه ، برف با شدت مى اومد ومن کیفور مى شدم،

خدایا شکرت


٢١-محنا رفت

خیلی ناراحتم خیلی خیلی ناراحت......

محنا رفت ،

بعد ازظهر دفنش کردن

بیچاره نسرین.....





بعدا نوشت:

براى محنا مراسم ترحیم نمیگیرن ، چون بچه بود وبه سن تکلیف نرسیده بود، امشب  همه رفتن خونه شون ، منو مامان هم با بابا و همسرى رفتیم،

فضا خونه شون  واقعا سنگین بود ، 

قلبم داشت از جاش کنده میشد ......


٢٠-خاطره خواستگاریم (سومین سالگرد خواستگارى)

سلام

امروز سومین  سالگرد روز خواستگارى مون بود، یکى از بهترین روزاى زندگیم

براى رسیدن روز خواستگارى خیلی نذر و نیاز میکردم همش دلم میخواست منم عروسی کنم ، (فک میکردم عروسی کنم چه اتفاق شاقی میفته)

تو بلاگفا کامل نوشته بودم اما نامرد همه رو خورد،

اما براى دل خودم دوباره مینویسم:

خیلى ریز با جزیئات نوشتم اگه حوصله تون سر رفت نخونین

مهر سال ٩١ همسرى تو دانشگاه محل کار من براى رشته کارشناسی ساختمان ثبت نام کرد ، مسئول ثبت نام همکارم شیرین بود ، من کارشناس آموزش بودم، در جریان ثبت نامش نبودم، اوایل هم که براش کاراى آموزشى انجام میدادم حواسم بهش نبود،

یه بار  اوایل مهرماه اومد بهم گفت میخوام برم کربلا ، به خاطر غیبت از کلاسا منو حذف آموزشى نکنین ، منم که آدم سخت گیرى نبودم گفتم نه حذف نمیکنم اما بعد برگشت از مسافرت یه کپی از پاسپورتتون رو بیارن بذارم لاى پرونده تون  تا اگه احتمالا بازرس اومد دید حذفتون نکردم ایراد نگیره ، بعد اینکه از سفر برگشت نمیدونم براى چه کارى به آموزش اومد اما موقع رفتن بهش التماس دعا نگفتم برگشتنى هم زیارت قبول نگفتم( بعدا گفت انتظار داشته بهش بگم) ، همسرى کاردانى رو اردبیل خونده بود ، کارشناسی هم یه ترم تبریز خونده بود اما قبل ازشروع ترم دوم انصراف داده بود رفته بود سربازى ، ظاهرا تو تبریز به خاطر دورى از خانواده و محیط دلگیر تبریز نتونسته بود اونجا بمونه ، ( تبریز در مقایسه با اردبیل که چهارفصله و دسترسی آسان به کوه ، جنگل و دریا داره خیلی دلگیره ، حداقل نظر مردم اردبیل اینه) ، یه بار اومد از من در مورد معادلسازى واحدهاى پاس شده اش در تبریز پرسید منم گفتم بره نمراتشو بیاره اگه نمراتش بالاى ١٢ باشه و همچنین اون واحدها تو سرفصل رشته تحصیلیش باشه براش معادلسازى میکنیم ، یه روز صبح که هواى پاییزى بارونى بود و منم تو دانشگاه تنها بودم ، همسرى اومد آموزش وازم نامه درخواست ریزنمراتش از تبریز رو خواست منم نامه رو بهش دادم ، بعد اینکه همسرى رفت من داشتم از پنجره بیرونو نگاه میکردم که دیدم از دانشگاه خارج شد ، داشت میرفت به طرف سرکوچه که دیدم اونجا یه ماشین شاسی بلند سفید پارکه ، به خودم گفتم دانشجوهاى اینجا همشون از لحاظ سطح مالی پایین هستن امکان نداره این بره سوار اون ماشین بشه ، همینجورى که داشتم فکر میکردم دیدم رفت در ماشینو باز کرد سوار شد رفت، کنجکاو شدم در موردش بیشتر بدونم چون هم خیلی خوش قیافه ست ( همیشه همه تو فامیل خودم میگن خوش قیافه ترین داماد فامیل همسریه منه ، خودمم میدونم قیافه ش خیلی از من سرتره اما مادرشوهر همیشه از اینکه پسرش از من خوشگلتره ناراحته اوایل هم خیلی به خاطر این مورد نیشم میزد) هم لباساى مارکدار گرون قیمت هم میپوشید( البته دیگه لباساى معمولى میخره چون در حال پول اندوزى براى آیندگان میباشیم) پرونده شو باز کردم مشخصاتشو خوندم ، وقتى سال تولدشو دیدم خیلی ناراحت شدم گفتم چه حیف ٤ سال ازمن کوچکتره ، شانس ندارم که .... البته اصلا نمیدونستم اون از من خوشش میاد،

فک کنم ١-٢ روز بعدش نامه ریزنمراتشو آورد منم شروع کردم به معادلسازى واحداش ، واحدای عمومیش مشکلى نداشتن اما براى واحدای تخصصیش باید از مدیرگروهشون نامه کتبى میگرفتم که این نمره مورد تائید ایشون براى معادلسازى هست یانه ، یه واحد درسی به اسم مقاومت مصالح ١ داشت که ١٣/٧٥ گرفته بود ، مدیرگروهشون میگفت باید بالاى ١٤ میگرفت تا میتونستیم معادلسازى کنیم ، اما تو بخشنامه نوشته بود باید نمره ى واحد مورد معادلسازىبالای ١٢ باشه ، که بلاخره به زور و تلاش من اون واحد رو هم مدیر گروه تائید کرد، من براى تمام دانشجوها هر کارى که در توانم بود رو انجام میدادم واقعا وجدان کارى بالایی دارم، چند روز کار همسرى طول کشید ، روز آخر که نامه ى تاییدیه معادلسازى شو گرفتم خودشم تو دانشگاه بود ، به جاى واحدهاى حذفیش براش دروس جدید انتخاب واحد کردم  ، ٢٠ واحد ترم اولش پر شد ، اون روز یه جور خاصی بهم نگاه میکرد البته تو چشمم نگا نمیکرد همش سرش پایین بود ، یه جورى ازم خجالت میکشید ودلش میخواست تو اتاقم باشه ، کنار دیوار سرپا ایستاده بود و من کاراشو انجام میدادم  ، بهش گفتم آقای .... بفرمایید بشینین سرپا نمونید که گفت: راحتم منم گفتم آخه من ناراحتم ( منظورم این بود که از سرپا موندنش ناراحتم) که این الانم یه سوژه خنده براى همسریه که میگه چون ناراحت بودى اومدم گرفتمت، بعد اینکه همسرى رفت همکارم الهام اومد تو اتاقم راجب کار یکى از دانشجوها سوْال داشت ازم ، منو الهام داشتیم حرف میزدیم یه خانمى ( الناز ، خواهرشوهر بزرگه) اومد دم در اتاقم گفت ببخشید خانم م.... ( فامیلی الهامو گفت) الهام هم گفت بله بفرمایید: الناز گفت میشه یه لحظه بیایید تو سالن کارتون دارم، بعد چنددقیقه الهام برگشت گفت خانم ....( من) میشه شماره تلفن خونتونو بدى؟ منم شماره رو دادم ، گفتم براى چى میخوایین؟ خندید گفت همینجورى، منم فهمیدم همون خانمه شماره رو خواسته،

فرداش که جمعه بود ١٧ آذر صبح رفتم کلاساى دانشگاه خودم ، مادرشوهر هم زنگ زده بود از مامانم براى شنبه وقت گرفته بود بیان براى خواستگارى ، بعدازظهرش همه همکارام  اومدن خونه مون هم به مناسبت روز دانشجو( بایه روز تاخیر) که من تازه دانشجوى ارشد شده بودم هم اینکه تازه به خونه جدیدمون اسباب کشی کرده بودیم براى چشم روشنى خونه مون اومده بودن، اونجا من گفتم  میخوام موهامو کوتاه کنم الهام گفت نه کوتاه نکن شاید به زودى عروس شدى ، منم خندیدم تو دلم گفتم آره حتما ،

شنبه ١٨ آذر شیفت کاریم صبح بود ، فک کنم ساعت ٤ به بعد بود که مادرشوهر و الناز اومدن ، منم یه شلوار جین زخمى آبی روشن با یه بلوز طوسی پشت تورى اسپورت و یه کفش اسپورت سفید پوشیده بودم ، موهامم با کلیپس پلاستیکی بسته بودم یه آرایش خیلی ملائم هم کرده بودم،  ٢-٣ دقیقه اول حرف نزدن ، مامانم هم مثل همیشه آروم بیصدا نشسته بود ، سولماز خواهرم گفت مامان یه جورى آروم نشستى انگار خواستگارى تو اومدن ، همه مون خندیدیم ،

الناز پرسید رشته تحصیلی تون چیه منم گفتم ارشد کشاورزى میخونم ، مامانم که امکان نداره از خواستگار اطلاعات بگیره ، بس که سولماز ومن گفته بودیم از پسرش و شغل تحصیلاتش بپرس به خاطرحرفای ما پرسید آقازاده شما چى خوندن که الناز گفت داره ساختمان میخونه بعد مامان پرسید شغلشون چیه؟ مادرشوهرگفت مانتو فروشه ، بعد الناز از من پرسید متولد چند هستین؟ منم گفتم متولد١٣٦٤ هستم که با این حرف من یکه خوردن و چند ثانیه حرف نزدن و مادردختر بهم نگا کردن ، بعد الناز گفت به ما اینجورى نگفته بودن ، پسرما خیلی کوچیکه متولد ١٣٦٨ هستش منم گفتم احتمالا ازلحاظ قیافه خوب موندم وگرنه متولد٦٤ ام  .

بعدش دیگه هیچ حرفى نزدن پاشدن رفتن ، اصلا هم نگفتن که پسره  از دانشجوهاى دانشگاه محل کارمه، من یه لحظه به ذهنم اومد اینا خواهر مادر همون پسرى باشن که چند روز پیش داشتم براش کاراى معادلسازى انجام میدادم چون  تو اردبیل فقط مرکز ما رشته ساختمان داشت و از طرفى هم اون پسره متولد١٣٦٨ بود ، مامانم اینا طبقه چهارم میشینن و خونه شون دو بره به سولماز گفتم بیا بریم ببینم اینا با چه ماشینى اومدن؟ از پنجره اى که به طرف کوچه بود دیدیم پیاده رفتن سر کوچه بعد رفتن به طرف خیابون ، زود رفتیم از پنجره اتاق بابا که به طرف پارک وخیابانه دیدیم ، ایستادن جلوى بوتیک لباس زنانه و الناز داره با تلفن حرف میزنه ٢-٣ دقیقه بعد ماشین شاسی بلند سفید اومد سوارش شدن رفتن ، با اینکه قیافه همسرى رو ندیدم اما مطمئن شدم خودشه ، به مامان هم گفتم شناختمشون این پسره تو مرکز ما دانشجو هستش ، نمیدونم چى فک کرده اینارو فرستاده خواستگارى!!!!؟!!! ""مامان هم گفت سمیه پس اینا رو پسره فرستاده یعنى تو رو میخواد مطمئن باش اینا دوباره برمیگردن ، یه پسرى اگه دخترى رو بخواد حتما میگیرتش ، ببین کى اینو بهت گفتم""

شماره تلفن روى آیدى کالر رو که مادرشوهر با اون زنگ زده بود رو برداشتم ، فردا با شماره تلفن توى پرونده همسرى مقایسه کردم ، خودش بود،

اون روز توى آنتراک کلاسها رفته بودم طبقه بالا کلاس اونم اونجا بود ، من سر پله ها داشتم با الهام حرف میزدم همسرى بدو بدو از پله ها اومد بالا وقتى منو دید گفت : سلام خانم .... منم کاملا عادى جوابشو دادم ، انگار نه انگار که میدونم دیروز مادر- خواهرشو فرستاده بود خونه مون،

( مادرشوهر و خواهرشوهرام یه جور خاصی بى حواسن البته در مورد تاریخ و اعداد اما در مورد لباس و طلا کاملا حواس جمعن، الان از مادرشوهر بپرسی ١٥ سال پیش حنابندونه خواهرزاده ات  دخترخاله کوچیکت چى پوشیده بود یا چه طلایی انداخته بود دقیقا بهت میگه اما اگه بپرسی الناز چند سال پیش ازدواج کرده یه عدد حدودى بهت میگه ، الناز هم همینطوره)

اون روزى که  الناز اومده بود از الهام در مورد من سوْال پرسیده الهام بهش گفته بود سمیه  دانشجوى ارشده ، خونه شون خیابان ....( خونه بابا بالاى شهر اردبیله) و متولد ١٣٦٤ هستش اما الناز خانم فک کردن الهام گفته متولد ١٣٦٧  ام. در حالیکه الهام امکان نداشت اشتباه بگه چون میدونست من چهارسال ازالهام کوچکترم و متولد.... ام ، اون روز رفته به همسرى هم گفته که دختره یه سال ازت بزرگتره ، اینا هم نشستن تو خونه شور ومشورت کردن به این نتیجه رسیدن یه سال چیزى نیست و همسرى اصرار میکنه که برین خواستگارى من راضى ام یه سال ازمن بزرگتر باشه ، که اون روز اومدن و دیدن من ٤ سال ازش بزرگترم شوک شدن رفتن ،

بعد اون روز رفت و آمدهاى همسرى به آموزش خیلی زیاد شد همش به یه بهانه اى مى اومد تو اتاقم حتى براى بردن ماژیک و تخته پاک کن،

منم  از اون روز به بعدروز به روز بیشتر ازش خوشم مى اومد تا قبل از خواستگارى هیچ توجهى بهش نداشتم اما حالا مى دیدم اون از من خوشش میاد منم بهش یواش یواش علاقمند میشدم ، 

یه بار یه جعبه شیرینى آورد آموزش که توش دوتا شیرینى بود بقیه شو همکلاسیاش خورده بودن به مناسبت تولد یکى از همکلاسیاش رفته بود یه جعبه شیرینى گرفته بود ، خودش بعدا گفت فقط به خاطر تو رفتم شیرینى رو خریدم که بهانه اون بیام تو اتاقت

یا همش زنگ میزد سوْال میپرسی دیگه نماینده کلاسشون شده بود ، از استاد ریاضی عمومى(١)  ترم اولشون  خانم محمدى خیلی خوششون اومده بود وازش راضی بودن میخواستن براى ریاضی عمومى(٢) شونم خانم محمدى بیاد منم بهشون گفتم قبل از نوشته شدن برنامه ترم بعد اقدام کنین چون اگه برنامه رو بنویسن استادو عوض نمیکنن ، همسرى زود یه درخواست نوشت دادهمه همکلاسیاش امضا کردن و به کمک من بلاخره تونستیم با مدیر آموزش هماهنگ کنیم که ترم بعد خانم محمدى براى درس ریاضی ٢ اینا بیاد،

بعد اینکه برنامه نوشته شدو قطعا  اسم خانم محمدى براى درس همسرى اینا نوشته شد من به گوشی همسرى از دانشگاه زنگ زدم  و خبر خوش رو بهش دادم اونم اول از اینکه من به گوشیش زنگ زده بودم خیلی تعجب کرد بعدش خیلی خوشحال شد،

یا بعضی از کارا روهم من خودم به صورت زیرآبی انجام میدادم ، مثلا براى اینکه بفهمم گروه خونى همسرى چیه؟!؟! اول به پرونده اش نگاه کردم دیدم شیرین اون فرم مربوط به اطلاعات شخصی رو موقع ثبت نام به بچه هاى ورودى اینا نداده و حذفش کرده ، منم اون فرمو برداشتم به تعداد دانشجوهاى کلاس همسرى اینا تکثیر کردم  براى اینکه تابلو نشه دادم به خانم محمدى گفتم اینو آخر کلاس بدین دانشجوها پرکنن بیزحمت ازشون تحویل بگیرین بیارین، خانم محمدى فرم هاى تکمیل شده رو آورد داد بهم ، منم بعد اینکه دیدم گروه خونى همسرى B+ هستش خیالم راحت شدم چون خودم O+ هستم ، میخواستم ببینم گروه خونى هامون مشترک نباشه چون اینجور که من بهش داشتم علاقمند میشدم اگه گروه خونى مون مشترک میشد دیگه نمیتونستیم باهم ازدواج کنیم ( به چه چیزایی فک میکردم)،

یا یه بار آخراى ترم  تو اتاق من نقشه درس طراحى معماریشو آورد به استادش تحویل بده ، استاد هم ازش در مورد دیزاینش سوْال میپرسید ، منم یه لحظه جو گرفت رفتم نقشه شو نگا کردم گفتم خانم مهندس به نظر من نقشه اش ایراد داره چون الان براى سیستم گرمایشی از پکیج استفاده میشه موتورخانه ى شوفاژ دیگه منسوخ شده و یه قسمت بزرگ از فضای خونه رو اشغال میکنه نباید موتور خونه میذاشت تو نقشه ، خانم مهندس هم  که دید دارم حرف منطقی ای میزنم ، به موتور خانه گیرد داد و نمره همسرى ١٨ شد ( آخه کسی نبود به من بگه به تو چه ربطی داره دارى فضولی میکنى) 

یا همش سعی میکردم برم طبقه بالا یه لحظه ببینمش ، روزایی که کلاس داشت سعی میکردم شیفتمو با شیرین عوض کنم تا بتونم اون روز ببینمش ، همیشه از پنجره نگاه میکردم تا تو رفت وآمد ببینمشو......

ایام امتحانات بود یکى از اساتید یه بار با برادرش اومد دانشگاه ، چند دقیقه تو اتاق من نشستن اون استاد همکارمون کارشو انجام داد رفتن ، یه بار هم همین استاد با خانمش اومد تو اتاقم بازم استاد همکارمون کارشو انجام داد رفتن ،

همون ایام امتحانات من حواسم خیلی به همسرى بود ، همیشه شماره صندلی شو توى  سالن درست جلوى اتاقم میزدم تا جلوى چشمم باشه ، نگو اونم از اینکه شمارشو اونجا میزدم خوشش می اومده ، البته سالن براى امتحان اصلا خوب نیست چون همش رفت وآمد و صدا هستش ، اما به خاطر خودم شمارشو اونجا میزدم،

همون زمان امتحانات خودم هم بود اما من اصلا حواسم به درس نبود ،

٣٠ دى ماه تولدم به جاى کیک وشیرینى حلوا پختم ، به خاطر اینکه ارشد قبول بشم نذر کرده بودم که شب شهادات اما م حسن عسگرى حلوا ى نذرى بپزم ، مامانم خیلی ناراحت بود ، همش میگفت کاش امشب که تولدت بود نمیپختى ، اما من موقعى که داشتم حلوا رو هم میزدم بازم نذر کردم که سال بعد اگه عروسی کنم بازم حلوا بپزم ،

حین امتحانات  خودم و محل کارم بدجور سرماخورده بودم طورى که بینى ام کاملا بسته شده بود واصلا نمیتونستم نفس بکشم اما در عین بدترین حالم همش دلم میخواست دوباره همسرى بیاد خواستگاریم ، یه روز سولمازگفت سمیه اون خانمه بازم زنگ زد براى وسط هفته بعد که تعطیله (ولادت پیامبربود) مامان وقت داد ، چون ایام امتحانات من صبح تا شب میرفتم سرکار ، فرداى اون روز که سولماز بهم خبرو داد امتحان داشتم اما بس که به همسرى داشتم فک میکردم اصلا خوب نخوندم ، بعد اینکه از جلسه امتحان اومدم بیرون با اینکه خیلی بد نوشته بودم با خودم میگفتم اگه با همسرى ازدواج کنم ارزش یه درس افتادنو داره ،

تا هفته بعد اصلا  تو دانشگاه به روى خودم نیاوردم که میدونم بازم مادر همسرى زنگ زده بود وقت گرفته ، بلاخره ٦ بهمن قبل از ظهر  الناز ومادرشوهراومده خونه مون  منم روز قبلش رفتم یه تونیک آجرى براى خودم خریدم که اون روز بپوشم ،

از شانس خوبم خواهرم فاطى از تبریز اومده بود ، چون مامان که اصلا زبون حرف زدن در اینجور مواردو نداره اما فاطی خوب با مادرشوهر والناز حرف زد ، اونا گفتن که پسر ما ٤ سال از سمیه کوچکتره و پسرمون با این موضوع مشکلى نداره ،بلاخره خیلی حرفا زده شد اما درنهایت مادرشوهر گفت که چون پسرم این دخترو میخواد من اومدم اینجا. وگرنه خودم میرم یه دختر خیلی خوشگل میگیرم براى پسرم اما اگه در آینده زندگیتونو خراب بشه همیشه ناراحت میشم، در آخرم مادرشوهر گفت دخترتون پسرمون میشناسه ، اسمشو گفت و گفت اونجا درس میخونه منم گفتم بله میشناسموشون ، البته من از اولین روز میدونستم  ، قرار روز پنجشنبه ١٢ بهمن این دفه با همسرى بیان ،

فرداى روزى که اونا اومده بودن همسرى امتحان داشت ، این دفه شمارشو تو کلاس انداختم  رو به دیوار بود اصلا جایی رو نمیدید ، برگه صورتجلسه امتحان رو هم از پشت سرش دادم امضا کرد داد بهم ، نه اون منو دید نه من اونو ، ( اون روز رفته بود به مادرش گفته بود سمیه از لجش منو انداخته بود روبروى دیوار نتونستم ببینمش)

دیگه تا روز ١٢ بهمن من داشتم از استرس میمردم تا اون روز با با شروع به تحیقی در مورد همسرى و خانوادش کرد ، خانواده معروف و خوشنامى  تو شهر هستن ، داییم من باپسرعموهاى پدرشوهرم دوست صمیمى هستش وهمیشه ازشون تعریف میکرد، 

بابا به مامان گفت از لحاظ رفتار عمومى وخانوادگى  اجتماعى آدماى قابل قبولى هستن اما خود پسره چطور آدمیه و اخلاق خانواده ش تو خونه چطور ه نمیدونم( انصافا خانواده پدرشوهرم خیلی خوب وبافرهنگن و خودشم خیلی آدم خوبیه شاید گاهى ازش دلخور میشم اما در کل خیلی آدم خوبیه ، اما مشکل مادرشوهرم وخانواده ش و خواهرشوهرام که برام قابل تحمل نیستن)ایشالا که خیره 

چند شب قبل از خواستگارى هم ن موقع ها که بابا داشت تحقیق میکرد وقتى سولماز ومن داشتیم میخوابیدیم به سولماز گفتم ، سولماز من از این پسره خوشم میاد به بابا ومامان بگو سرخود بدون اینکه به من بگن ردش نکن و خوابیدم

روز پنجشنبه اصلا نتونستم ناهار بخورم ، رفتم آماده شدم ، شلوار لى مشکى ، جواب و دمپایی رو فرشی مشکى پوشیدم با یه مانتوى تورى مشکى با آستر ساتن سفید که خودم دوخته بودم و شال سورمه اى و یه آرایش ملائم ( الهام همکارم گفت کت ودامن بپوش با ساپورت اما فک کردم تو فرهنگ مردم اردبیل اینجور لباسا که کاملا محجبة هم هستن جانیفتاده یهو دیدى پسره خوشش نیومد گفت لباسش باز بود اینا که اتفاقا چه کارخوبى  کردم نپرسیدم چون بعدا همسرى گفت من خوشم نمیاد جلى مردم نامحرم همچین لباسای بپوشی اگه اون روزم میپوشیدى احتمالا روى تصمیمم اثر میذاشت) منتظر اونا نشستم یه کوچولو هم چرت زدم ، قرار بود ساعت ٤ بیان اما فک کنم حدود ساعت ٤:٣٠ اومدن 

گل و شیرینى آورده بودن که مامان رفت گرفت ، همسرى مثل همیشه داشت میخندید، به همدیگه سلام دادیم و همه نشستن بعد ١-٢ دقیقه مادرشوهر به مامانم گفت حاج خانم اگه اجازه بدین اینا برن تو یه اتاق باهم حرف بزنن،

من نمیرفتم خیلی خجالت میکشیدم ، آخرش مامان گفت میخوایی ما بریم شما اینجا تنها باشین ، گفتم نه ما میریم ، رفتیم تو اتاق بابا  از قبل قرار بود بریم اونجا حرف بزنیم،

به محض رفتن تو اتاق همسرى رو صندلی نشست گفت میشه یه لیوان آب براى من بیارین ما هم نه آب معدنی تو خونه داشتیم نه آب تسویه کن ، رفتم زود شیر آبو باز کردم لیوانو پرکردم بدون اینکه منتظر بمونم کلر آب بره گذاشتم توى پیش دستى بردم دادم بهش ،

من روى صندلی کامپیوتر نشستم دیدم  خواهرزاده ام قبل از من رو کشیده بالا ، اونو چند دور پیچوندم اومد پایین بعد نشستیم به حرف زدن ، اوایل بیشتر همسرى حرف میزد من گوش میدادم بعد صحبتامون گل انداخت ، یه بار سولماز برامون چایی آورد ،

ما هم همچنان داشتیم حرف میزدیم و من بیشتر ازش خوشم مى اومد ، یه بار الناز اومد درو زد گفت حرفامون تموم نشد گفتیم نه یه چند دقیقه میاییم اما بازم حرف زدنمون طول کشید بازم الناز وسولماز اومدن در زدن گفتن حرفامون تموم نشد گفتیم چرا الان میاییم بازم نشستیم به حرف زدن ، دیگه هوا تاریخ شده بود من  بلند شدم به همسرى گفتم فک کنم براى امروز بسه چون خیلی دیر شده ، اونم گفت یه لحظه بشینین ازتون یه سوْال دارم ، حالا نظر شما چیه میشه جوابتونو بدین؟ منم گفتم حالا زوده ١-٢ روز دیگه جواب میدم ، اصرار کرد که نه دیگه ما باهم حرف زدیم دیگه چیزى نمونده بهتره الان جواب بدین ،منم که جوابم مثبت بود اما میخواستم یه کمى ناز کنم ویه کم طولش بدم ، که آقا ول کن نبود گفت برین با مادرتون صحبت کنین نظر ایشونم بگیرین اگه جوابتون مثبت بود ما یه هدیه أوردیم براى شما اونو بذاریم بریم ،

منم رفتم تو هال دیدم مادرشوهر همه لباساشو در آورده موهاشو باز کرده چهره اشم کاملا برافروخته ست ، نگو حرف زدن ما که بیشتر از ٣ ساعت طول کشید اینا همشون استرس گرفتن ،

دیگه با مامانم رفتیم اون یکى اتاق گفتم اینا الان از ما جواب میخوان چیکار کنم ، مامان هم گفت نظر خودت چیه ؟ گفتم من راضى ام ، نظر شما وبابا چیه ؟ گفت هرچى که خودت صلاح میدونى ما خوشبختى تو رو میخواییم اگه ازش خوشت میاد بهش جواب مثبت بده،

من با ذوق و شوق بسیور فراوان رفتم به همسرى گفتم که من جوابم مثبته، 

رفتیم تو هال نشستیم ، دیگه چون دیر شده بود چایی نیاوردم ، میوه هم وقتى ما تو اتاق بودیم خورده بودن ، همسرى با مادرش حرف زد ، بعد مادرش از کیفش یه جعبه درآورد داد به همسرى  ، اونم در جعبه رو باز کرد آورد داد به من ، یه آویز برلیان سفید بود ، 

منم گرفتم تشکر کردم  ، مامان هم بهم تبریک گفت ، بعد بلند شدن قرار شد یه شب باز براى بله برون با آقایون بیان،

بعد اینکه اونا رفتن من از خوشحالى داشتم میمردم ، خیلی خوشحال بودم. ، همش به گل و شیرینى وآویز نگا میکردم ، بسیار بسیار کیفور میشدم،

مامان زنگ زد به بابا گفت که سمیه جواب مثبت داد و اونا هم نشان گذاشتن رفتن،

شب مادرشوهر زنگ زد قرار گذاشت براى فردا شب که بیان براى بله برون یعنى ١٣ بهمن ، 

بابا اومد خونه مامان همه چى رو تعریف کرد ، منم بیشتر حرفایی رو که زده بودیمو به مامان گفتم  ، مامان هم به بابا گفت ، باباهم با تعریفایی  که از همسرى کردیم خوشش اومد، 

بعد به مامان گفت پس همه چى به طور رسمى تموم شد؟؟؟؟؟ مامان گفت آره

 بابا گفت پس من به آقای محمدى همکار سمیه زنگ بزنم دیگه قرار خواستگارى رو بهم بزنم ، منم پرسیدم چه قرارى؟؟؟ مامان گفت چند روز پیش آقای محمدى زنگ زد براى ١٢ بهمن وقت خواست تا یکى از اساتید که برادرش اومده تو رو  تو دانشگاه دیده بیان براى خواستگارى ، که ماهم گفتیم اون روز مهمون داریم بمونه براى هفته بعد ، ( همون استادى که بالا گفتم با برادرش اومده بودن تو اتاقم ، فوق لیسانس مهندسی کشاورزى بود و کارمند بانک کشاورزى ) ، دیگه قبل اینکه بیان ردشدن،


+ بعدا نوشت: بس که این پستو تایپ کردم انگشتم خشک شده