من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

25-پست مصور(عکسای مربوط یه عقد)

سلام   

عکس لباس عقدم

 

 

  

 

سفره عقدمون با کیک و آینه شمعدان

   

گل خواستگاریم

 

  

 

شیرینی خواستگاری

 

 

 

 

حلقه وساعت دست من 

 

 

 

حلقه وساعت دست همسرم 

 

آویزی که روز خواستگاری همسرم بهم داد 

 

خدایا شکرت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سلام 

تو پست شماره ٢٠ تا روز قبل بله برون نوشتم ، ادامه:

روز جمعه١٣ بهمن قرار شد خانواده همسرى بیان براى خواستگارى ، مامان فقط به آبجیم وشوهرش گفت بیان ، از عمو ودایی کسی رو دعوت نکردیم، 

قرار بود بعد ازشام بیان منم از استرس داشتم میمردم، قبل از اومدن اونا بابا ازم پرسید سمیه شرایط خاصی دارى که مطرح کنى؟؟ در مورد مهریه نظرت چیه؟؟؟ منم گفتم هیچى شرطى ندارم ، مهریه هم رقم عرف باشه بهتره ، ١١٤ سکه تمام بهار آزادى به اضافه یه سفر حج عمره،

بابا هم موافق بود ، بلاخره ساعت ٩ گذشته بود اومدن،

الناز و مادرشوهر ، پدرشوهر ، شوهرالناز و دایی بزرگه همسرى 

یه جعبه شیرینى قرابیه گرفته بودن

همه دم در با هم سلام احوال پرسی کردیم ، خانما رفتن تو اتاق بابا و آقایون تو هال نشستن،

ما که تو اتاق بودیم منتظر بودیم ببینیم آقایون چى میگن ، تلوزیون روشن بود ، آقایون هم بیشتر از نیم ساعت بدون اینکه حرفى بزنن تى وى نگاه میکردن ، ماهم حوصله مون سررفته بود، بلخره به حرف اومدن اما نه در مورد خواستگارى ، بابا و دایی همسرى در مورد خودشون حرف میزدن ، اینکه کجا شاغل بودن ، کى رو میشناسن که براى هر دوشون دوست مشترکه و.....

دامادمون چایی ومیوه آورد اما اونا همچنان در مورد موضوع اصلى که ما بودیم اصلا حرف نمیزدن ، پدر شوهرمم که مثل همیشه بیصدا بود ، 

بلاخره بعد حدود یکساعت یه صحبت کوتاهى در مورد ما کردن ، بابا گفت من تازه خونه ساختم دست وبالم بسته ست اگه میشه تو خرید چندتا از کالاهاى اساسی بهم کمک کنین  براى جهیزیه بخرم؟  که دایی همسرى گفت شما هرچى رو که نمیرسونین نخرین ما خانواده اى نیستیم که بگیم عروس چرا وسیله رو نیاورده ، ( مادرشوهر الانم که الانه تو سر من میکوبونه که چرا فرشت ماشینى هستو دست بافت نیست ، یا چراغ لاله ى عروس نیاوردى ، اصلا تو تو سر عروس نمیزنن ، ههههههه) دایی یه میگفت ما کارى به وسایل عروس نداریم

مهریه رو هم بابا همون ١١٤ سکه با سفر حج رو مطرح کرد قبول کردن، قرار شد خانما باهم هماهنگ کنن براى رفتن به آزامیشگاه و صیغه محرمیت ، 

قرار شد فردا صبح من برم سر کار بهم زنگ بزنن از اونجا بریم محضر براى گرفتن برگه آزمایش

بلاخره دست زدن الناز شیرینى رو پخش کرد رفتن، بابا و شوهرخواهرم فک کرده بودن شوهر الناز ، داماده ، چون همسرى رو ندیده بودنش نشناختنش ،

بعد اینکه رفتن یه ربع به ساعت ١٢ مونده تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی رو برداشت ، مادرشوهر بود  گفت گوشی رو بدین به سمیه ،

بهم گفت شماره تلفن همراهتو بده ... ( همسرى) یادداشت کنه ، بعد گوشی رو داد به همسرى منم خیلی جدى و رسمى باهاش حرف زدم ، طورى که همسرى پرسید سمیه خودتى؟ شماره رو دادم قطع کردم

فرداش ١٤ بهمن : مانتو شلوار ادارى سورمه اى تازه مو پوشیدم با کفش  سه سانتى سورمه اى و پالتوى طوسی رفتم دانشگاه ومنتظر تلفن همسرى بودم ، ساعت١٠ زنگ زد گفت ١٠:٣٠ میام دنبالت ، از لحظه اى که زنگ زد تا اومدنش من یه جنازه متحرک بودم از شدت استرس ، ١٠:٣٠ رو گذشته بود زنگ زد گفت بیا پایین ، همکارم شیرین خیلی باهام حرف میزد و بهم آرامش میداد و همش میگفت قدر این لحظات رو بدون،

رفتم  دم در چند متر دورتر از در دانشگاه ماشینو پارک کرده بود منو دید از ماشین پیاده شد ، منم رفتم طرف همسرى ، یه شاخه گل رز بهم داد ، دستشو آورد جلو تا باهام دست بده منم از اینکه نامحرم بود نمیخواستم باهاش دست بدم اما با اکراه دستمو بردم جلو ودست دادم ، در ماشینو باز کرد سوار شدم،

ازم پرسید چطورى ؟ منم گفتم از شدت استرس دارم میمیرم ، اونم گفت حال منم چندان خوب نیست اما یواش یواش بهتر میشیم

پرسید باباتون  براى صیغه ما محرمیت تا حالا اقدام کرده منم گفتم نمیدونم ، گفت زنگ برن بپرس؟ منم زنگ زدم به مامان که گفت نه خودتون برین محضر اونجا بخونن براتون

رفتیم محضر یه آقاى روحانى(ملا) نشسته بود پشت میز ، مدارکمونو گرفت براى آزمایشگاه نامه نوشت ، گفت دیر اومدین صبح زود باید مى اومدین تا میتونستین برین آزمایشگاه ، برگه رو نگهدارین فردا صبح ناشتا برین ، فامیلی من اسم یه شاعر  هستش ، اسم خیابان بابا اینا و اسم خیابان و کوچه همسرى که الان اینجا ساکنیم همه اسم شاعر هستن ، ملا برگشت گفت خوب شاعرا رو پیش هم جمع کردیا: حافظ، خیام ، مولوى، سعدى  ، فردوسی....

همسرى گفت میشه براى ما صیغه محرمیت بخونین؟؟ که آقاهه گفت نه بمونه براى روز عقد ، شیرینیش به اینه که روز عقد خونده بشه و اینجورى شد که ما الزاما تا روز عقد نامحرم موندیم

برگه رو گرفتیم اومدیم تو ماشین ، یه کم همسرى تو شهر چرخید باهم حرف زدیم ، یه کم از استرسم کم شد چون یه کم به تصمیمى که گرفته بودم شک داشتم ، همش باخودم میگفتم فقط با چند ساعت حرف زدن بهش جواب مثبت دادم ،حالا چطور میشه !!؟؟

هرچقد که بیشتر حرف میزدیم بیشتر ازش خوشم مى اومد ، ١-٢ ساعت باهم بودیم ، اصرار کرد که براى ناهار بریم بیرون اما من نرفتم چون به مامانم اطلاع نداده بودم ، میترسیدم اگه دیر برم مامانم ناراحت بشه ، آورد منو دم در پیاده کرد،  رفتم خونه ، قرار شد فرداش بریم براى آزمایش قبل از ازدواج

اون روزا یه جورى بودم دلم آشوب بود هیچى نمیتونستم بخورم ، شبشم بس که سر درد داشتم مسکن خوردم خوابیدم

١٥ بهمن : صبح ساعت ٧ رو گذشته بود که همسرى اومد دنبالم ، بابا اصلا همسرى ندیده بود و دلش میخواست ببینتش ، مامان بهش گفته بود صبح میاد دنبال سمیه بیا از آیفون نگاش کن ، من که صبح میرم  پایین پشت سر بلند میشن از آیفون نگا میکنن ، و بابا میبینه که ما هم باهم دست دادیم  ناراحت میشه میگه : سفى آداما باخه نیه ال وردى ؟( یه فحش کوچولو به همسرى میده ومیگه چرا باهم دست دادن)  ، همین که سوار ماشین شدم پرسیدم آدرس آزمایشگاهى دارى ؟ همسرى گفت آدرس لازم نیست که هرجا بریم ازمون خون میگیرن دیگه ، منم ناخواسته گفتم نابغه اى تو مگه میشه براى آزمایش ازدواج هرجایی رفت؟ که همسرى گفت باشه دوستم تازه ازدواج کرده بذار به اون زنگ بزنم از اون بپرسم، که دوستش گوشی رو برنداشت ، من گفتم بذار به همکارم شیرین زنگ بزنم اون الان حتما بیدار شده میره سرکار ، که زنگ زدم از شیرین آدرسو گرفتم ، رسیدیم همسرى نامه محضر رو داد بهمون دوتا لیوان یکبار مصرف دادن بریم دسشویى ، منم چند وقت بود (ببخشید) عفونت داشتم همین که لیوانو دستم گرفتم بیشتر از نصف لیوان پر شد از عفونت همونجورى  گذاشتم تو جاى مخصوص ظرفاى یکبار مصرف ، بعد رفتیم براى خون گیرى ، اول من نشستم با اینکه میترسیدم اما به خاطر همسرى بروز ندادم ، بعد همسرى نشست ، خانمه سورنگو وارد کرد امانتونست رگو پیدا کنه ، سوزنو زیر پوستش گردوند بازم پیدا نشد( وقتى سوزنو  میچرخوند من دلم ریش میشد با اینکه یه احساس معمولى بهش داشتم اما دلم براش میسوخت) یه بار دیگه سوزنو وارد کرد که تونست رگو پیدا کنه ، از اونجا بهمون برگه دادن که بریم کلاس آموزشى قبل از ازدواج ، چون شروع کلاس ساعت ١٠ بود ماهم صبحونه نخورده بودیم رفتیم کبابی ، براى صبحونه کباب و جگر خوردیم ، ساعت ١٠ رفتیم کلاس ، که خانما وآقایون جدا بودن ، اول یه فیلم آموزشى گذاشتن اونو دیدیم بعد یه خانم دکترى اومد حرف زد راجب اینکه هواى شوهراتونو داشته باشین ، چون عروسین زیاد ولخرجى نکنین ، بهترین لباساى زیرو بخرین وبراى شوهرتون بپوشین ، درمورد شب زفاف وجلوگیرى از باردارىحرف زد و در آخر یه خودکار بهمون هدیه دادن ، ساعت ١ کلاس تموم شد ، آخراش خیلی حوصله ام سر رفته بود، اومدیم بیرون رفتیم بازار طلافروشان حلقه دیدیم ، بعد براى ناهار رفتیم رستوران خوان سالار ، اونجا همش همسرى بهم میگفت خوب غذاتو بخور بعدا نگى خجالت میکشیدم نتونستم بخورم ، منم جوجه سفارش داده بودم با اینکه آدم کم غذایی هستم اما همه شو خوردم، 

بعد منو برد خونه ، من که زنگ رو زدم مامان گفت بابات تو پارکینکه دلش میخواد دامادو ببینه ، به داماد بگو نره تا بابات بیاد ببینتش، منم رفتم تو پارکینگ دیدم بابا داره دره حیاطو درست میکنه ، همینکه منو دید با ذوق وشوق پرسید دخترم با کى اومدى ؟ گفتم آقای ....دم در بیا ببینمش ، اومدیم دم در. همسرى از ماشین پیاده شد با بابا روبوسی کردن بابا بهش تبریک گفت و تعارف کرد بیاد خونه که نیومد وخداحافظی کرد رفت، بعد ازظهر با مامانم رفتیم براى من مانتو مجلسی خریدیم ، چون به خاطر شهریه دانشگاهم وساخت خونه پول تو دست وبالمون کم بود منم همه لباسام کهنه بودن به خاطر همین مامان گفت اینا خودشون مانتوفروش هستن زشته جلوى اینا لباساى کهنه بپوشی ، یه مانتو سورمه اى ساتن ١٣٠ تومن گرفتیم ، ١٧٠ بود مامان ١٣٠ داد ، بعدا که رفتم مغازه همسرى دیدم مانتو این مدلی رو ٣٠-٤٠ تومن میدن، 

١٦ بهمن:

ساعت ١١ قرار بود همسرى بره جواب آزمایشو بگیره ، ازصبحش من استرس گرفته بودم ، براى استامینوفنى که شب قبلش خورده بودم و هم به خاطر عفونت نگران بودم ، که خداروشکر همسرى زنگ زد گفت جواب مثبته و من خیالم راحت شد،

بعدازظهرش قرار بود با الناز وخواهرم براى خرید حلقه ولباس بریم که همسرى مادرش و خواهرش سولماز رو هم با خودش آورد بود تا راجب مراسم با مامانم هماهنگ بشن ، سولماز تا اون موقع ندیده بودم، بازم همسرى برام گل آورده بود

اول رفتیم حلقه خریدیم ، یه حلقه ساده با یک ردیف برلیان ، بعد رفتیم دنبال لباس ، که خیلی گشتیم بلاخره اون مدلی که میخواستمو پیدا کردیم ، پرو کردم یه کوچولو گشاد بود ، الناز گفت بمونه بعدا میاییم میبریم  ،  نگو به خاطر تخفیف گرفتن الناز نذاشت همون موقع بگیریم بعدا با شوهرش خریده بودش ، ٥٨٠ تومن بود که٥٠٠ گرفته بودن

بعدش برگشتیم خونه ما ، مادرشوهراینا رو برداشتیم ببریم خونه شون که مادرشوهر تو ماشین حلقه رو از من گرفت که نگا کنه ، بعد اینکه دید داد سولماز که اون موقع مجرد بود دستش کنه ، مثلا میخواست بخت دخترش  باز بشه 

اونا روگذاشتیم خونه یه کم دور دور کردیم شام خوردیم فک کنم پیتزا سارا بود برگشتیم  همسرى منو گذاشت خونه

١٧بهمن:

صبحش که سرکار بودم ، همسرى اومد انتخاب واحد کرد ، بعد ازظهر با یه شاخه گل رز اومد دنبالم با الناز رفتیم آرایشگاه ، یه جعبه شیرینى تر هم با خودمون بردیم ، من قبل از ازدواجم اصلا اصلاح صورت و ابرو نکرده بودم ، آرایشگره خیلی تعجب کرده بود که اصلا به صورتم دست نزده بودم ، قیافه ام خیلی تغییر کرد ، یه جورى قیافه ام زنانه شده بود خودم خوشم نیومد ، بعد آرایشگاه همسرى اومد دنبالم هرکارى کرد که بهم نگا کنه نذاشتم ، خجالت میکشیدم ازش ، یه جایی پیاده شد براى من آب بگیره که آنتى بیوتیک بخورم  ، موقع سوار شدن ماشین حواسم نبود دید ، که گفت خیلی خوشگل شدى

بعدش رفتیم با آتلیه و فیلمبردار هماهنگ کردیم ،

رفتیم گلفروشی دسته گل عروس سفارش دادیم وقرار شد ماشینم ساده تزیین کنه

کفش خریدیم ، با اینکه لباسم طلایی- کرم بود اما حواسم نبود کفش نقره اى خریدم ، بعدشم لوازم آرایش خریدیم که بیشترشو مارک بیو گرفتم

رفتیم شام خوردیم فک کنم رستوران تاج شهر بود ، همسرى منو برگردوند خونه

١٨ بهمن:

بازم صبح سرکار بودم ، بعد ازظهر همسرى اومد ، بازم یه شاخه گل رز آورده بود، با الناز رفتیم لباسو دادیم خیاطی تا برام تنگش کنه،

بعدرفتیم سفره عقد سفارش دادیم که قرار شد خودشون روز عقد بیارن بچینن، جایی که سفره عقد کرایه کردیم بهمون شمع و قند داد و گفت روز عقد اینا رو ازتون خواستم بیارین بذارم تو سفره ، البته قندو براى سابیدن روى سرمون بهمون داد،تاج و شنل کرایه کردیم  ،ناخن مصنوعى خریدیم، آرایشگاهو مادرشوهر هماهنگ کرده بود ، رفتیم ساعت ست گرفتیم که مادرامون سر عقد بهمون کادو بدن ، براى همسرى هم کت وشلوار ، کفش ، بلوز وکراوات خریدیم ، 

آینه شمعدان دیدیم که اونم بعدا شوهر الناز به خاطر تخفیف گرفتن رفته بود خریده بود ،  بعد اومدیم مغازه که پدرشوهر منو ببینه ، البته روز بله برون دیده بود اما نشناخته بود ، 

رفتیم شیرینى فروشی  کیک به شکل قلب سفارش دادیم ، وقتى ما شیرینى فروشی بودیم مامانم زنگ زد گفت مامان بزرگم،  داییم و زنداییم ( همون که عمه ام هم بود وفوت شد) خونه مون هستن که زودتر برگردم ، همسرى وقتى فهمید مهمون داریم یه جعبه بزرگ شیرینى تر گرفت گفت از طرف من براى مامان بزرگ ببر ، براى خودمونم چند مدل شیرینى گرفت تو ماشین خوردیم دیگه براى شام نرفتیم،

اون روزا من صبحونه وناهار نمیخوردم ، شامم به اصرار همسرى به زور میخوردم بس که استرس داشتم

١٩ بهمن:

براى روزآخر تقریبا هیچکارى نمونده بود ، بعدازظهر که بازم باگل اومد یه کم تو شهر گشتیم و همدیگه رو دیدیم ، همش باهمسرى چندساعت تا عقدمون مونده بود رو میشمردیم  ، و هر یه ساعت که میگذشت رو اگه باهم بودیم میگفتیم اگه با هم نبودیمم به همدیگه اس ام اس میدادیم،

قبل از شام من برگشتم خونه چون خواهرم فاطى از تبریز اومده بود و مامان آبجیم اینارو هم براى شام دعوت کرده بود،  از اون شب خاطره خوبى ندارم ، چون فاطى وآبجیم  خیلی ناراحتم کردن ، من باهاشون حرف میزدم اصلا بهم محل نمیذاشتن ، هرجا که من بودم از اونجا میرفتن یه جاى دیگه ، حتى من صداشون کردم بیان تو اتاق لباسمو بهشون نشون بدم نگا نکردن ، مامان دید ناراحت شد گفت چرا با سمیه اینکارو میکنین مگه چیکار کرده؟  که تو خونه دعوا راه افتاد منم خیلی گریه کردم ،  اما سولماز خواهرم خیلی بهم دلدارى داد و آروم کرد اون شب منو سولماز با هم خوابیدیم اونا با ما نخوابیدم ، با منم حرف نمیزدن ، تا الان هم دلیل رفتار اون شبشونو نفهمیدم

٢٠ بهمن: صبح زود بیدار شدم رفتم حموم ، سولماز اومدجاهایی از پشت بدنم که دستم نمی رسید رورشیو کرد،  قبل از ساعت ٩ همسرى اومد دنبالم ، لباسو بقیه وسایلامو برداشتم با موهاى خیس رفتم پایین ، مامانم هم با من اومد پایین یه بسته شکلات بهم داد که ببرم آرایشگاه که نگرفتم گفتم لازم نیست ، عروس که شیرینى شکلات نمیبره آرایشگاه!!! رفتیم مادرشوهر برداشتیم باهم رفتیم آرایشگاه ، مادرشوهر منو به آرایشگره معرفى کرد خودش رفت ، یه خانمى اومد موهامو سشوار کشید ، گفت نباید با موى خیس مى اومدى باید موهاتو خشک میکردى، ساعت ٩ آرایشگرگریم صورتمو شروع کرد ، بعدش موهامو  شینیون کرد ، ١٠ به ساعت ده کارم تموم شد ، یه خانمى اومد بدنمو کرم زد ، ناخنامو چسبوند ، کمک کرد لباسمو پوشیدم، به غیر از من یه عروس دیگه هم بود ، اون شب عروسیش بود ، همه کسایی که آرایشگاه بودن از لباسم خیلی خوششون اومده بود و همش میگفتن این عروس خوشگلتره ، من به جای اینکه ازاین حرف خوشم بیادخیلی هم بدم مى اومد ، چون قطعا اون عروس دلش میخواست همه تعریفشو بکنن و بگن خوشگل شده اما با این حرفشون دل اون بیچاره رو میشکوندن ، 

آرایشگره هم از لباسم خوشش اومد اما گفت کاش لباستو میدادى خشکشویى برات اتو میکردن ، بلاست خیلی چروکه ، منه ندید بدید فک میکردم مدلش چروکه نگو اتو لازم داشته لباسم ، دیگه جمعه هم بود کارى نمیشد کرد ، کسی هم نبود ببره برام اتو کنه

من آماده نشسته بودم که الناز با یه جعبه شیرینى، هزینه آرایشگاهو حساب کرد ، اصلا هم بهم نگفت که خوب شدى یا نه ، داشت میرفت که آرایشگره گفت لباس عروسو ببر بده اتو کنن ، الناز با شک و تردید گفت باشه ، منم زود رفتم لباسو در آوردم  دادم بهش ببره ، ( خدا پدر آرایشگره بیامرزه لطف بزرگى در حقهم کرد) پالتو پوشیدم نشستم تا لباسمو بیارن ، مادرشوهر حدود ساعت ١٢ لباسمو آورد، خودشم رفته بود آرایشگاه ، همین که دیدمش گفتم چقد خوشگل شدین ، عالیه ، اما مادرشوهر هیچى به من نگفت که خوب شدى زشت شدى ، هیچى

ساعت١٢:١٥ همسرى اومد دنبالم رفتیم آتلیه ، چون نامحرم بودیم برام سخت بود بدون روسرى و پیراهن بندى کنارش باشم ، اما بعد اینکه عکاس چندتا عکس گرفت دیگه برام عادى شد اونجورى باشم ، همسرى هم کاملا بى توجه بهم نگا میکرد ، انگار چندسال بود منو اینجورى دیده بود، ساعت ٢ قرار بود عاقد بیاد ، ماهم ناهار وصبحونه نخورده بودیم گشنه بودیم ، همسرى زنگ زد به شوهر الناز برامون کباب گرفت ، همسرى یه جایی ماشینو نگهداشت کسی نبینتمون ، ناهار خوردیم ،

چون همه کارامونو با برنامه ریزى انجام میدادیم به خاطر همین همیشه وقت اضافه می آوردیم ، رفتیم خونه اتاق بابا رو اتاق عقد کرده  بودن ، تو هال هم صندلی چیده بودن ، طبقه ٤ که مامانم اینا خودش ن میشینن رو براى خانما آماده کرده بودن ، طبقه اول رو که بابا به یه آقای دکترى اجاره داده بود براى آقایون آماده کرده بودن ، مهمونا هنوز نیومده بودن ،ما  زود رسیده بودیم ، یه کمى نشستیم بلاخره مهمونا ،

عاقد طبقه اول دفترو نوشته بود که اومدن طبقه چهارم ، تو اتاق عقد فقط خواهراى من و همسرى وپدرمادرامون ، دایی همسرى و سه تا عموى من بودن، عاقد سه بار خطبه رو خوند ، بار سوم جواب دادم ، وقتى دفتر عقد رو داد امضا کنیم ، امضام یادم رفته بود ، همه منتظر بودن من امضا کنم اما من به فکر رفته بودم که امضام چه شکلى بود ، همسرى پرسید چى شده؟ گفتم امضامو فراموش کردم ، چون همسرى تو دانشگاه زیاد امضا منو دیده بود گفت ،فامیلى تو کوچولو مینویسى ، شبیه خطه ، که یهو چشمم به امضا بابام افتاد یادم اومد چه شکلى باید امضا بزنم چون امضام خیلی شبیه امضا بابامه ، سند ازدواج رو هم امضا کردیم ، همه رفتن ، فقط بابا هامون موندن ، اول پدرشوهر یه نیم سکه به من داد که من دستشو بوسیدم ، بعد بابا به همسرى یه نیم سکه داد اونم دست بابا رو بوسید اونا رفتن ، همسرى شنلمو باز کرد ، مادرشوهر اومد ساعتو به دستم بست ، مامان هم ساعتو به دست همسرى بست ، آبجیم وفاطی آوردن ١٠٠ تومن به همسرى کادو دادن ، اما الناز وسولماز هیچى ندادن ، 

فیلمبردار گفت همه برن بیرون ، به همدیگه عسل دادیم ، قران خوندیم ، قبل از عقدم که تو اتاق منتظر عقد بودیم همسرى یه صفحه از قرآنو با صوت ولحن برام خوند ، حلقه ها رو دست همدیگه انداختیم، کیکو بریدیم به همدیگه دادیم ، فاطى برامون میوه شیرینى آورد نخوردیم ، میوه شیرینى رو بابا خریده بود ، اونم براى خودش ماجرایی داشت ، یه روز قبل از عقد رفته بود موز سبز خریده بود ، مرده بهش گفته بود این تا فردا زرد زرد میشه ، مامان هم عصبانى بود میگفت این امکان نداره زرد بشه ، دیگه روز مراسم مامان دیده بود موزها هم نجوردى سبز موندن دوباره رفته بود موز خریده بود ، صبح قبل از مراسم هم موقعى که سیبا رو میشینن دیدن همشون کوچولوان دوباره مامان به دامادمون میگه بره سیب بگیره ، کلا بابا سلیقه خوبى تو خرید نداره، مادرشوهر خانواده شو ٣-٢ نفر باهم مى آورد تو اتاق عکس مینداختن ، همه اومدن عکس گرفتن الا خانواده من ، منم به فاطی گفتم تو هم به خاله ها ، زنعمو ، عمه ، زندایی بگو بیان با ما عکس بگیرن ، اونا اومدن عکس گرفتیم ،

من خیلی دلم میخواست برم پیش مهمونا اما فیلمبرداره میگفت هنوز زوده ، بلخره گفت الان بیایین تو هال ، رفتیم به مهمونا سلام دادیم  نشستیم ، خواهراشون جلومون رقصیدن  ، مامانم روى یه میز عسلی بزرگ رو پر از میوه کرده بود همینجورى به صورت فله اى ریخته بود خیلی خوشگل شده بود ، همسرى از میوه ها یواشکى برمیداشت میذاشت دهن من یا خودش میخورد، خدا میدونه من اون روز چقد خندیدم ،

 بعد من یه کم تنهایی رقصیدن ، به همسرى گفتم اونم بیاد باهم برقصیم ، که آهنگ با آهنگ رحیم شهریارى رقصیدیم ، نشستیم زندایی همسرى گفت من میخواستم بهتون پول بدم دوباره برقصین که دوباره پاشدیم رقصیدیم ، پولو داد به خواهرا گفتم اونا هم اومدن با ما رقصیدن ، دیگه بعدش همسرى رفت ، منم با همه مهمونا رقصیدم ، همه رفتن مامان به مادرشوهر گفت شما براى شام بمونین هرکى رو هم که دلتون میخواد نگه دارین ، که مادرشوهر چون با خانواده شوهرش قهر بود ، باخانواده خودشم رابطه چندان خوبى نداره ، فقط یه بردار وزن برادرشو نگه داشت ، مامان هم عموم اینا و مامان بزرگم ، خاله ام و داییم رو براى شام نکهداشت ، بابا از بیرون شام سفارش داده بود، همسرى دوباره برگشت گل ماشینو یکجا کنده بود براى من آورده بود ، مامان هم که شش ماهه ست ، اصلا براى هیچکارى صبر نمیکنه یه ربع سکه آورد به همسرى براى پاگشا داد،  رفتیم تو اتاق عقد کیک وچایی خوردیم ، که از تزیینات سفره عقد اومدن سفره رو ببرن ، رفتیم تو اتاق منو سولماز، همسرى موهامو باز کرد ، لباسمو عوض کردم شام خوردیم ، تو اون ١-٢ ساعتاى که تو اتاق بودیم بیشتر از ٢٠ بار مادرشوهر به هر بهانه الکى اومد تو اتاق ، اصلا معلوم نبود چى میخواد ، بلاخره رفتن ،

همسرى بعد اونا رفت ، منم داشتم تا دم در همسرى رو همراهى میکردم که بابا رو دم در دیدیم ، خیلی ناراحت وعصبانى بود ، به منو همسرى هم محل نذاشت ، همسرى رفت

بابا تو خونه گفت سمیه میدونى قبل از عقد چى شد؟ منم نگران شدم گفتم نه ؟ گفت میخواستم مراسمو بهم بزنم اما به خاطر تو ومهمونایی که دعوت کرده بودیم هیچى به اینا نگفتم ،

نگو دایی بیشعور همسرى همون که براى بله برون اومده بود به عاقد گفته مهریه رو عندالاستطاعه بنویس ، شاید اینا طلاق گرفتن دختره خواست مهریه شو بگیره ، داماد این همه پول نداره بده ، 

عندالاستطاعه هم یعنى اینکه اگه داماد پولى داشته باشه میده اگه نداشته باشه که هیچى ، یعنى اصلا مهریه اى وحود نداره،

منم گریه کردم به خاطر توهین داییش خیلی ناراحت شدم ، فرداش مه همسرى اومد بهش گفتم مگه من دختر خیابانى بودم که میخواستین برام مهریه نذارین ؟ همسرى شنید شوکه شد گفت به خدا من خبر نداشتم ، خیلی ناراحت شد ، باهم براى شام رفته بودیم رستوران ، که همسرى از شدت ناراحتیش غذا نخورد ، از اون موقع به بعدم ما با اون داییش ارتباط چندانى نداریم ، مادرشوهر خودشم میدونه که م

٢٤- سومین سالگرد عقدمون مبارک ( بله برون تا عقد)

 

سلام 

تو پست شماره ٢٠ تا روز قبل بله برون نوشتم ، ادامه:

روز جمعه١٣ بهمن قرار شد خانواده همسرى بیان براى خواستگارى ، مامان فقط به آبجیم وشوهرش گفت بیان ، از عمو ودایی کسی رو دعوت نکردیم، 

قرار بود بعد ازشام بیان منم از استرس داشتم میمردم، قبل از اومدن اونا بابا ازم پرسید سمیه شرایط خاصی دارى که مطرح کنى؟؟ در مورد مهریه نظرت چیه؟؟؟ منم گفتم هیچ شرطى ندارم ، مهریه هم رقم عرف باشه بهتره ، ١١٤ سکه تمام بهار آزادى به اضافه یه سفر حج عمره،

بابا هم موافق بود ، بلاخره ساعت ٩ گذشته بود اومدن،

الناز و مادرشوهر ، پدرشوهر ، شوهرالناز و دایی دومیه همسرى 

یه جعبه شیرینى قرابیه آورده بودن

همه دم در با هم سلام احوال پرسی کردیم ، خانما رفتن تو اتاق بابا و آقایون تو هال نشستن،

ما که تو اتاق بودیم منتظر بودیم ببینیم آقایون چى میگن ، تلوزیون روشن بود ، آقایون هم بیشتر از نیم ساعت بدون اینکه حرفى بزنن تى وى نگاه میکردن ، ماهم حوصله مون سررفته بود، بلخره به حرف اومدن اما نه در مورد خواستگارى ، بابا و دایی همسرى در مورد خودشون حرف میزدن ، اینکه کجا شاغل بودن ، کى رو میشناسن که براى هر دوشون دوست مشترکه و.....

دامادمون چایی ومیوه آورد اما اونا همچنان در مورد موضوع اصلى که ما بودیم اصلا حرف نمیزدن ، پدر شوهرمم که مثل همیشه بیصدا بود ، 

بلاخره بعد حدود یکساعت یه صحبت کوتاهى در مورد ما کردن ، بابا گفت من تازه خونه ساختم دست وبالم بسته ست اگه میشه تو خرید چندتا از کالاهاى اساسی بهم کمک کنین  براى جهیزیه بخرم؟  که دایی همسرى گفت شما هرچى رو که نمیرسونین نخرین ما خانواده اى نیستیم که بگیم عروس چرا وسیله رو نیاورده ، ( مادرشوهر الانم که الانه تو سر من میکوبونه که چرا فرشت ماشینى هستو دست بافت نیست ، یا چراغ لاله ى عروس نیاوردى ، اصلا تو تو سر عروس نمیزنن ، ههههههه) دایی یه میگفت ما کارى به وسایل عروس نداریم

مهریه رو هم بابا همون ١١٤ سکه با سفر حج رو مطرح کرد قبول کردن، قرار شد خانما باهم هماهنگ کنن براى رفتن به آزامیشگاه و صیغه محرمیت ، 

قرار شد فردا صبح من برم سر کار بهم زنگ بزنن از اونجا بریم محضر براى گرفتن برگه آزمایش

بلاخره دست زدن الناز شیرینى رو پخش کرد رفتن، بابا و شوهرخواهرم فک کرده بودن شوهر الناز ، داماده ، چون همسرى رو ندیده بودنش نشناختنش

بعد اینکه رفتن یه ربع به ساعت ١٢ مونده تلفن خونه زنگ خورد مامان گوشی رو برداشت ، مادرشوهر بود  گفت گوشی رو بدین به سمیه ،

بهم گفت شماره تلفن همراهتو بده ... ( همسرى) یادداشت کنه ، بعد گوشی رو داد به همسرى منم خیلی جدى و رسمى باهاش حرف زدم ، طورى که همسرى پرسید سمیه خودتى؟ شماره رو دادم قطع کردم

فرداش ١٤ بهمن : مانتو شلوار ادارى سورمه اى پوشیدم با کفش  سه سانتى سورمه اى و پالتوى طوسی رفتم دانشگاه ومنتظر تلفن همسرى بودم ، ساعت١٠ زنگ زد گفت ١٠:٣٠ میام دنبالت ، از لحظه اى که زنگ زد تا اومدنش من یه جنازه متحرک بودم از شدت استرس ، ١٠:٣٠ رو گذشته بود زنگ زد گفت بیا پایین ، همکارم شیرین خیلی باهام حرف میزد و بهم آرامش میداد و همش میگفت قدر این لحظات رو بدون،

رفتم  دم در چند متر دورتر از در دانشگاه ماشینو پارک کرده بود منو دید از ماشین پیاده شد ، منم رفتم طرف همسرى ، یه شاخه گل رز بهم داد ، دستشو آورد جلو تا باهام دست بده منم از اینکه نامحرم بودیم نمیخواستم باهاش دست بدم اما با اکراه دستمو بردم جلو ودست دادم ، در ماشینو باز کرد سوار شدم،

ازم پرسید چطورى ؟ منم گفتم از شدت استرس دارم میمیرم ، اونم گفت حال منم چندان خوب نیست اما یواش یواش بهتر میشیم

پرسید باباتون  براى صیغه ما محرمیت تا حالا اقدام کرده منم گفتم نمیدونم ، گفت زنگ برن بپرس؟ منم زنگ زدم به مامان که گفت نه خودتون برین محضر اونجا بخونن براتون

رفتیم محضر یه آقاى روحانى(ملا) نشسته بود پشت میز ، مدارکمونو گرفت براى آزمایشگاه نامه نوشت ، گفت دیر اومدین صبح زود باید مى اومدین تا میتونستین برین آزمایشگاه ، برگه رو نگهدارین فردا صبح ناشتا برین ، فامیلی من اسم یه شاعر  هستش ، اسم خیابان بابا اینا و اسم خیابان و کوچه همسرى که الان اینجا ساکنیم همه اسم شاعر هستن ، ملا برگشت به همسری گفت خوب شاعرا رو پیش هم جمع کردیا: حافظ، خیام ، مولوى، سعدى  ، فردوسی....

همسرى گفت میشه براى ما صیغه محرمیت بخونین؟؟ که آقاهه گفت نه بمونه براى روز عقد ، شیرینیش به اینه که روز عقد خونده بشه و اینجورى شد که ما الزاما تا روز عقد نامحرم موندیم اما دیگه محرم نامحرمو رعایت نمیکردیم

برگه رو گرفتیم اومدیم تو ماشین ، یه کم همسرى تو شهر چرخید باهم حرف زدیم ، یه کم از استرسم کم شد چون یه کم به تصمیمى که گرفته بودم شک داشتم ، همش باخودم میگفتم فقط با چند ساعت حرف زدن بهش جواب مثبت دادم ،حالا چطور میشه !!؟؟

هرچقد که بیشتر حرف میزدیم بیشتر ازش خوشم مى اومد ، ١-٢ ساعت باهم بودیم ، اصرار کرد که براى ناهار بریم بیرون اما من نرفتم چون به مامانم اطلاع نداده بودم ، میترسیدم اگه دیر برم مامانم ناراحت بشه ، برد منو دم در پیاده کرد،  رفتم خونه ، قرار شد فرداش بریم براى آزمایش قبل از ازدواج

اون روزا یه جورى بودم دلم آشوب بود هیچى نمیتونستم بخورم ، شبشم بس که سر درد داشتم مسکن خوردم خوابیدم

١٥ بهمن : صبح ساعت ٧ رو گذشته بود که همسرى اومد دنبالم ، بابا اصلا همسرى ندیده بود و دلش میخواست ببینتش ، مامان بهش گفته بود صبح میاد دنبال سمیه بیا از آیفون نگاش کن ، من که صبح میرم  پایین پشت سر بلند میشن از آیفون نگا میکنن ، و بابا میبینه که ما هم باهم دست دادیم  ناراحت میشه میگه : سفى آداما باخه نیه ال وردى ؟( یه فحش کوچولو به همسرى میده ومیگه چرا باهم دست دادن)  ، همین که سوار ماشین شدم پرسیدم آدرس آزمایشگاهى دارى ؟ همسرى گفت آدرس لازم نیست که هرجا بریم ازمون خون میگیرن دیگه ، منم ناخواسته گفتم نابغه اى تو مگه میشه براى آزمایش ازدواج هرجایی رفت؟ که همسرى گفت باشه دوستم تازه ازدواج کرده بذار به اون زنگ بزنم از اون بپرسم، که دوستش گوشی رو برنداشت ، گفتم من به همکارم شیرین زنگ میزنم اون الان حتما بیدار شده میره سرکار ، که زنگ زدم از شیرین آدرسو گرفتم ، رسیدیم همسرى نامه محضر رو داد بهمون دوتا لیوان یکبار مصرف دادن بریم دسشویى ، منم چند وقت بود (ببخشید) عفونت داشتم همین که لیوانو دستم گرفتم بیشتر از نصف لیوان پر شد از عفونت همونجورى  گذاشتم تو جاى مخصوص ظرفاى یکبار مصرف ، بعد رفتیم براى خون گیرى ، اول من نشستم با اینکه میترسیدم اما به خاطر همسرى بروز ندادم ، بعد همسرى نشست ، خانمه سورنگو وارد کرد امانتونست رگو پیدا کنه ، سوزنو زیر پوستش گردوند بازم پیدا نشد( وقتى سوزنو  میچرخوند من دلم ریش میشد با اینکه یه احساس معمولى بهش داشتم اما دلم براش میسوخت) یه بار دیگه سوزنو وارد کرد که تونست رگو پیدا کنه ، از اونجا بهمون برگه دادن که بریم کلاس آموزشى قبل از ازدواج ، چون شروع کلاس ساعت ١٠ بود ماهم صبحونه نخورده بودیم رفتیم کبابی ، براى صبحونه کباب و جگر خوردیم ، ساعت ١٠ رفتیم کلاس ، که خانما وآقایون جدا بودن ، اول یه فیلم آموزشى گذاشتن اونو دیدیم بعد یه خانم دکترى اومد حرف زد راجب اینکه هواى شوهراتونو داشته باشین ، چون عروسین زیاد ولخرجى نکنین ، بهترین لباساى زیرو بخرین وبراى شوهرتون بپوشین ، درمورد شب زفاف وجلوگیرى از باردارىحرف زد و در آخر یه خودکار بهمون هدیه دادن ، ساعت ١ کلاس تموم شد ، آخراش خیلی حوصله ام سر رفته بود، اومدیم بیرون رفتیم بازار طلافروشان حلقه دیدیم ، بعد براى ناهار رفتیم رستوران خوان سالار ، اونجا همش همسرى بهم میگفت خوب غذاتو بخور بعدا نگى خجالت میکشیدم نتونستم بخورم ، منم جوجه سفارش داده بودم با اینکه آدم کم غذایی هستم اما همه شو خوردم، تواون یه هفته استثنا اون روز خوب غذا خوردم

بعد منو برد خونه ، من که زنگ رو زدم مامان گفت بابات تو پارکینکه دلش میخواد دامادو ببینه ، به داماد بگو نره تا بابات بیاد ببینتش، منم رفتم تو پارکینگ دیدم بابا داره دره حیاطو درست میکنه ، همینکه منو دید با ذوق وشوق پرسید دخترم با کى اومدى ؟ گفتم آقای ....دم در بیا ببینش ، اومدیم دم در. همسرى از ماشین پیاده شد با بابا روبوسی کردن بابا بهش تبریک گفت و تعارف کرد بیاد خونه که نیومد وخداحافظی کرد رفت، بعد ازظهر با مامانم رفتیم براى من مانتو مجلسی خریدیم ، چون به خاطر شهریه دانشگاهم وساخت خونه پول تو دست وبالمون کم بود منم همه لباسام کهنه بودن به خاطر همین مامان گفت اینا خودشون مانتوفروش هستن زشته جلوى اینا لباساى کهنه بپوشی ، یه مانتو سورمه اى ساتن ١٣٠ تومن گرفتیم ، ١٧٠ بود مامان ١٣٠ داد ، (بعدا که رفتم مغازه پدرشوهر دیدم مانتو این مدلی رو ٣٠-٤٠ تومن میدن)

١٦ بهمن:

ساعت ١١ قرار بود همسرى بره جواب آزمایشو بگیره ، ازصبحش من استرس گرفته بودم ، براى استامینوفنى که شب قبلش خورده بودم و هم به خاطر عفونت نگران بودم ، که خداروشکر همسرى زنگ زد گفت جواب مثبته و من خیالم راحت شد،

بعدازظهرش قرار بود با الناز وخواهرم براى خرید حلقه ولباس بریم که همسرى مادرش و خواهرش سولماز رو هم با خودش آورد بود تا راجب مراسم با مامانم هماهنگ بشن ، سولمازو تا اون روز ندیده بودم، بازم همسرى برام گل آورده بود

اول رفتیم حلقه خریدیم ، یه حلقه ساده با یک ردیف برلیان ، بعد رفتیم دنبال لباس ، که خیلی گشتیم بلاخره اون مدلی که میخواستمو پیدا کردیم ، پرو کردم یه کوچولو گشاد بود ، الناز گفت بمونه بعدا میاییم میبریم  ،  نگو به خاطر تخفیف گرفتن الناز نذاشت همون موقع بگیریم بعدا با شوهرش خریده بودش ، ٥٨٠ تومن بود که٥٠٠ گرفته بودن

بعدش برگشتیم خونه ما ، مادرشوهراینا رو برداشتیم ببریم خونه شون که مادرشوهر تو ماشین حلقه رو از من گرفت که نگا کنه ، بعد اینکه دید داد سولماز که اون موقع مجرد بود دستش کنه ، مثلا میخواست بخت دخترش  باز بشه 

اونا روگذاشتیم خونه یه کم دور دور کردیم شام خوردیم فک کنم پیتزا سارا بود برگشتیم  همسرى منو گذاشت خونه

١٧بهمن:

صبحش که سرکار بودم ، همسرى اومد انتخاب واحد کرد ، بعد ازظهر با یه شاخه گل رز اومد دنبالم با الناز رفتیم آرایشگاه ، یه جعبه شیرینى تر هم با خودمون بردیم ، من قبل از ازدواجم اصلا اصلاح صورت و ابرو نکرده بودم ، آرایشگره خیلی تعجب کرده بود که اصلا به صورتم دست نزده بودم ، قیافه ام خیلی تغییر کرد ، یه جورى قیافه ام زنانه شده بود خودم خوشم نیومد ، بعد آرایشگاه همسرى اومد دنبالم هرکارى کرد که بهم نگا کنه نذاشتم ، خجالت میکشیدم ازش ، یه جایی پیاده شد براى من آب بگیره که آنتى بیوتیک بخورم  ، موقع سوار شدن ماشین حواسم نبود دید ، که گفت خیلی خوشگل شدى

بعدش رفتیم با آتلیه و فیلمبردار هماهنگ کردیم ،

رفتیم گلفروشی دسته گل عروس سفارش دادیم وقرار شد ماشینم ساده تزیین کنه

کفش خریدیم ، با اینکه لباسم طلایی- کرم بود اما حواسم نبود کفش نقره اى خریدم ، بعدشم لوازم آرایش خریدیم که بیشترشو مارک بیو گرفتم

رفتیم شام خوردیم فک کنم رستوران تاج شهر بود ، همسرى منو برگردوند خونه

١٨ بهمن:

بازم صبح سرکار بودم ، بعد ازظهر همسرى اومد ، بازم یه شاخه گل رز آورده بود، با الناز رفتیم لباسو دادیم خیاطی تا برام تنگش کنه،

بعدرفتیم سفره عقد سفارش دادیم که قرار شد خودشون روز عقد بیارن بچینن، جایی که سفره عقد کرایه کردیم بهمون شمع و قند داد و گفت روز عقد اینا رو ازتون خواستم بیارین بذارم تو سفره ، البته قندو براى سابیدن روى سرمون بهمون داد،تاج و شنل کرایه کردیم  ،ناخن مصنوعى خریدیم، آرایشگاهو مادرشوهر هماهنگ کرده بود ، رفتیم ساعت ست گرفتیم که مادرامون سر عقد بهمون کادو بدن ، براى همسرى هم کت وشلوار ، کفش ، بلوز وکراوات خریدیم ، 

آینه شمعدان دیدیم که اونم بعدا شوهر الناز به خاطر تخفیف گرفتن رفته بود خریده بود ،  بعد اومدیم مغازه که پدرشوهر منو ببینه ، البته روز بله برون دیده بود اما نشناخته بود ، 

رفتیم شیرینى فروشی  کیک به شکل قلب سفارش دادیم ، وقتى ما شیرینى فروشی بودیم مامانم زنگ زد گفت مامان بزرگم،  داییم و زنداییم ( همون که عمه ام هم بود وفوت شد) خونه مون هستن که زودتر برگردم ، همسرى وقتى فهمید مهمون داریم یه جعبه بزرگ شیرینى تر گرفت گفت از طرف من براى مامان بزرگ ببر ، براى خودمونم چند مدل شیرینى گرفت تو ماشین خوردیم دیگه براى شام نرفتیم،

اون روزا من صبحونه وناهار نمیخوردم ، شامم به اصرار همسرى به زور میخوردم بس که استرس داشتم

١٩ بهمن:

براى روزآخر تقریبا هیچکارى نمونده بود ، بعدازظهر که بازم باگل اومد یه کم تو شهر گشتیم و همدیگه رو دیدیم ، همش باهمسرى چندساعت تا عقدمون مونده بود رو میشمردیم  ، و هر یه ساعت که میگذشت رو اگه باهم بودیم میگفتیم اگه با هم نبودیمم به همدیگه اس ام اس میدادیم،

قبل از شام من برگشتم خونه چون خواهرم فاطى از تبریز اومده بود و مامان آبجیم اینارو هم براى شام دعوت کرده بود،  از اون شب خاطره خوبى ندارم ، چون فاطى وآبجیم  خیلی ناراحتم کردن ، من باهاشون حرف میزدم اصلا بهم محل نمیذاشتن ، هرجا که من بودم از اونجا میرفتن یه جاى دیگه ، حتى من صداشون کردم بیان تو اتاق لباسمو بهشون نشون بدم نگا نکردن ، مامان دید ناراحت شد گفت چرا با سمیه اینکارو میکنین مگه چیکار کرده؟  که تو خونه دعوا راه افتاد منم خیلی گریه کردم ،  اما سولماز خواهرم خیلی بهم دلدارى داد و آروم کرد اون شب منو سولماز با هم خوابیدیم اونا با ما نخوابیدن ، با منم حرف نمیزدن ، تا الان هم دلیل رفتار اون شبشونو نفهمیدم

٢٠ بهمن: صبح زود بیدار شدم رفتم حموم ، سولماز اومدجاهایی از پشت بدنم که دستم نمی رسید رورشیو کرد،  قبل از ساعت ٩ همسرى اومد دنبالم ، لباسو بقیه وسایلامو برداشتم با موهاى خیس رفتم پایین ، مامانم هم با من اومد پایین یه بسته شکلات بهم داد که ببرم آرایشگاه که نگرفتم گفتم لازم نیست ، عروس که شیرینى شکلات نمیبره آرایشگاه!!!  

رفتیم مادرشوهر برداشتیم باهم رفتیم آرایشگاه ، مادرشوهر منو به آرایشگره معرفى کرد خودش رفت ، یه خانمى اومد موهامو سشوار کشید ، گفت نباید با موى خیس مى اومدى باید موهاتو خشک میکردى، ساعت ٩ آرایشگرگریم صورتمو شروع کرد ، بعدش موهامو  شینیون کرد ، ١٠ به ساعت ده کارم تموم شد ، یه خانمى اومد بدنمو کرم زد ، ناخنامو چسبوند ، کمک کرد لباسمو پوشیدم، به غیر از من یه عروس دیگه هم بود ، اون شب عروسیش بود ، همه کسایی که آرایشگاه بودن از لباسم خیلی خوششون اومده بود و همش میگفتن این عروس خوشگلتره ، من به جای اینکه ازاین حرف خوشم بیادخیلی هم بدم مى اومد ، چون قطعا اون عروس دلش میخواست همه تعریفشو بکنن و بگن خوشگل شده اما با این حرفشون دل اون بیچاره رو میشکوندن ، 

آرایشگره هم از لباسم خوشش اومد اما گفت کاش لباستو میدادى خشکشویى برات اتو میکردن ، لباست خیلی چروکه ، منه ندید بدید فک میکردم مدلش چروکه نگو اتو لازم داشته لباسم ، دیگه جمعه هم بود کارى نمیشد کرد ، کسی هم نبود ببره برام اتو کنه

من آماده نشسته بودم که الناز با یه جعبه شیرینى اومد هزینه آرایشگاهو حساب کرد ، اصلا هم بهم نگفت که خوب شدى یا نه ، داشت میرفت که آرایشگره گفت لباس عروسو ببر بده اتو کنن ، الناز با اخم وناراحت گفت باشه ، منم زود رفتم لباسو در آوردم  دادم بهش ببره ، ( خدا پدر آرایشگرو بیامرزه لطف بزرگى در حقم کرد) پالتو پوشیدم نشستم تا لباسمو بیارن ، مادرشوهر حدود ساعت ١٢ لباسمو آورد، خودشم رفته بود آرایشگاه ، همین که دیدمش گفتم چقد خوشگل شدین ، عالیه ، اما مادرشوهر هیچى به من نگفت که خوب شدى زشت شدى ، هیچى

ساعت١٢:١٥ همسرى اومد دنبالم رفتیم آتلیه ، چون نامحرم بودیم برام سخت بود بدون روسرى و با پیراهن بندى کنارش باشم ، اما بعد اینکه عکاس چندتا عکس گرفت دیگه برام عادى شد  ، همسرى هم کاملا بى توجه بهم نگا میکرد ، انگار چندسال بود منو اینجورى دیده بود، ساعت ٢ قرار بود عاقد بیاد ، ماهم ناهار وصبحونه نخورده بودیم گشنه بودیم ، همسرى زنگ زد به شوهر الناز برامون کباب گرفت ، همسرى یه جایی ماشینو نگهداشت کسی نبینتمون ، ناهار خوردیم ،

چون همه کارامونو با برنامه ریزى انجام میدادیم به خاطر همین همیشه وقت اضافه می آوردیم ، رفتیم خونه اتاق بابا رو اتاق عقد کرده  بودن ، تو هال هم صندلی چیده بودن ، طبقه ٤ که مامانم اینا خودشون میشینن رو براى خانما آماده کرده بودن ، طبقه اول رو که بابا به یه آقای دکترى اجاره داده بود براى آقایون آماده کرده بودن ، مهمونا هنوز نیومده بودن ،ما  زود رسیده بودیم ، یه کمى نشستیم بلاخره مهمونا وعاقد اومدن،

عاقد طبقه اول دفترو نوشته بود که اومدن طبقه چهارم ، تو اتاق عقد فقط خواهراى من و همسرى وپدرمادرامون ، دایی همسرى و سه تا عموى من بودن، عاقد سه بار خطبه رو خوند ، بار سوم جواب دادم ، وقتى دفتر عقد رو داد امضا کنیم ، امضام یادم رفته بود ، همه منتظر بودن من امضا کنم اما من به فکر رفته بودم که امضام چه شکلى بود ، همسرى پرسید چى شده؟ گفتم امضامو فراموش کردم ، چون همسرى تو دانشگاه زیاد امضا منو دیده بود گفت ،فامیلى تو کوچولو مینویسى ، شبیه خطه ، که یهو چشمم به امضا بابام افتاد یادم اومد چه شکلى باید امضا بزنم چون امضام خیلی شبیه امضا بابامه ، سند ازدواج رو هم امضا کردیم ، همه رفتن ، فقط بابا هامون موندن ، اول پدرشوهر یه نیم سکه به من داد که من دستشو بوسیدم ، بعد بابا به همسرى یه نیم سکه داد اونم دست بابا رو بوسید اونا رفتن ، همسرى شنلمو باز کرد ، مادرشوهر اومد ساعتو به دستم بست ، مامان هم ساعتو به دست همسرى بست ، آبجیم وفاطی هرکدوم آوردن ١٠٠ تومن به همسرى کادو دادن ، اما الناز وسولماز هیچى ندادن ، 

فیلمبردار گفت همه برن بیرون ، به همدیگه عسل دادیم ، قران خوندیم ، قبل از عقدم که تو اتاق منتظر عقد بودیم همسرى یه صفحه از قرآنو با صوت ولحن برام خوند ، حلقه ها رو دست همدیگه انداختیم، کیکو بریدیم به همدیگه دادیم ، فاطى برامون میوه شیرینى آورد نخوردیم ، میوه شیرینى رو بابا خریده بود ، اونم براى خودش ماجرایی داشت ، یه روز قبل از عقد بابا رفته بود موز سبز خریده بود ، مرده بهش گفته بود این تا فردا زرد زرد میشه ، مامان هم عصبانى بود میگفت این امکان نداره زرد بشه ، دیگه روز مراسم مامان دیده بود موزها هم جوری سبز موندن دوباره رفته بود موز خریده بود ، صبح قبل از مراسم هم موقعى که سیبا رو میشستن دیدن همشون کوچولوان دوباره مامان به دامادمون گفت بره سیب بگیره ، کلا بابا سلیقه خوبى تو خرید نداره،  

مادرشوهر خانواده شو ٣-٢ نفر باهم مى آورد تو اتاق عکس انداختن ، همه اومدن عکس گرفتن الا خانواده من ، منم به فاطی گفتم تو هم به خاله ها ، زنعمو ، عمه ، زندایی بگو بیان با ما عکس بگیرن ، اونا اومدن عکس گرفتیم ،

من خیلی دلم میخواست برم پیش مهمونا اما فیلمبرداره میگفت هنوز زوده ، بلخره گفت الان بیایین تو هال ، رفتیم به مهمونا سلام دادیم  نشستیم ، خواهرامون جلومون رقصیدن  ، مامانم روى یه میز عسلی بزرگ رو پر از میوه کرده بود ۸جور میوه بود همینجورى به صورت فله اى ریخته بود خیلی خوشگل شده بود ، همسرى از میوه ها یواشکى برمیداشت میذاشت دهن من یا خودش میخورد، خدا میدونه من اون روز چقد خندیدم

 بعد من یه کم تنهایی رقصیدن ، به همسرى گفتم اونم بیاد باهم برقصیم ، که با آهنگ رحیم شهریارى رقصیدیم ، نشستیم زندایی همسرى گفت من میخواستم بهتون پول بدم دوباره برقصین که دوباره پاشدیم رقصیدیم ، پولو داد به خواهرا گفتم اونا هم اومدن با ما رقصیدن ، دیگه بعدش همسرى رفت ، منم با همه مهمونا رقصیدم ، همه رفتن مامان به مادرشوهر گفت شما براى شام بمونین هرکى رو هم که دلتون میخواد نگه دارین ، که مادرشوهر چون با خانواده شوهرش قهر بود ، باخانواده خودشم رابطه چندان خوبى نداره ، فقط یه بردار وزن برادرشو نگه داشت ، مامان هم عموم اینا و مامان بزرگم ، خاله ام و داییم رو براى شام نکهداشت ، بابا از بیرون شام سفارش داده بود، همسرى دوباره برگشت گل ماشینو یکجا کنده بود براى من آورده بود ، مامان هم که انگار شش ماهه به دنیا اومده ، اصلا براى هیچکارى صبر نمیکنه یه ربع سکه آورد به همسرى براى پاگشا داد،  رفتیم تو اتاق عقد کیک وچایی خوردیم ، نشسته بودیم که از تزیینات سفره عقد اومدن سفره رو ببرن ، رفتیم تو اتاق منو سولماز، همسرى موهامو باز کرد ، لباسمو عوض کردم شام خوردیم ، تو اون ١-٢ ساعتی که تو اتاق بودیم بیشتر از ٢٠ بار مادرشوهر به هر بهانه الکى اومد تو اتاق ، اصلا معلوم نبود چى میخواد  

 بلاخره رفتن ،

همسرى بعد اونا رفت ، منم داشتم تا دم در همسرى رو همراهى میکردم که بابا رو دم در دیدیم ، خیلی ناراحت وعصبانى بود ، به منو همسرى هم محل نذاشت فهمیدم از چیزی ناراحته ، همسرى رفت

بابا تو خونه گفت سمیه میدونى قبل از عقد چى شد؟ منم نگران شدم گفتم نه ؟ گفت میخواستم مراسمو بهم بزنم اما به خاطر تو ومهمونایی که دعوت کرده بودیم هیچى به اینا نگفتم ،

نگو دایی بیشعور همسرى همون که براى بله برون اومده بود به عاقد گفته مهریه رو عندالاستطاعه بنویس ، شاید اینا طلاق گرفتن دختره خواست مهریه شو بگیره ، داماد این همه پول نداره بده ، 

عندالاستطاعه هم یعنى اینکه اگه داماد پولى داشته باشه میده اگه نداشته باشه که هیچى ، یعنى اصلا مهریه اى وجود نداره،

منم گریه کردم به خاطر توهین داییش خیلی ناراحت شدم ، فرداش که همسرى اومد بهش گفتم مگه من دختر خیابانى بودم که میخواستین برام مهریه نذارین ؟ همسرى شنید شوکه شد گفت به خدا من خبر نداشتم ، خیلی ناراحت شد ، باهم براى شام رفته بودیم رستوران ، که همسرى از شدت ناراحتیش غذا نخورد ، از اون موقع به بعدم ما با اون داییش ارتباط چندانى نداریم ، مادرشوهر خودشم میدونه که من و همسرى از برادرش بدمون میاد، خانم همین داییش همون روزا که ما برای خرید میرفتیم یه بار مارو دید . زنگ زده بور به مادرشوهر گفته بور عروس خیلی زشته اصلا به پسرت نمیاد . البته همه کارای دایی و زنداییش به خاطر این بور که دلشون میخواسته دخترشونو به همسری بدن اونم نگرفته بود از حرصشون اینکارارو کردن

+++ببخشید طولانى شد ، چندبار نوشتم پاک شد اما ناامید نشدم دوباره نوشتم 

خدایا شکرت

٢٣-چند روز نوشت

سلام 

روزها زود زود میگذرن

فقط ٤٣روز تا عید مونده ، خیلى ذوق دارم براى عید با اینکه اصلا برنامه خاصى نداریم،

چون همچنان در حال پول اندوزى هستیم و عید نمیخواییم براى مسافرت یا خرید هزینه کنیم ، 

احتمال ٩٩ درصد عید امسالم مهمون خونه خودمون هستیم، با اینکه خیلی دلم مسافرت میخواد اما به صلاحمونه که امسالو هم کم خرج کنیم،

آخه پارسالم هیچى براى خودمون نخریدیم  ، فقط براى خونه آجیل خریدیم،

براى عیدى مادرامون ٥٠ تومن میخواییم بدیم براى خواهرا هم  ٣٠ تومن  ، براى خواهرزداه ها هم ١٠ تومن( البته احتمالا هرکدومو ١٠ تومن زیاد کنیم)

من میخوام براى مامان و خواهرام کارت هدیه بگیرم اما همسرى میگه من عیدى خانواده خودمو تو پاکت بهشون میدم ، کارت هدیه لازم نیست،

مغازه تا حدودى شلوغه ، منم که تنهام و کمک ندارم خیلی خسته میشم ، البته بیشتر براى پرو و دیدن میان نه خرید،

چهارشنبه :

مثل همه روزا تکرارى بود براى ناهار دل و قلوه رو کباب کردم ،همسرى با نون خورد خودم با رشته پلویی که مامان داده بودم خوردم،

بعد ازظهر با همسرى تو مغازه دعوامون شد ،

من داشتم تلفنى با مامان حرف میزدم که ماجراى مهمونى مکه ما پیش اومد و من داشتم  در مورد کارایی که مادرشوهر وخواهرشوهر انجام دادن حرف میزدم که همسرى ناراحت شد، که چرا دارى پشت سر خواهر - مادر من حرف میزنى ؟؟ منم ناراحت شدم گفتم صبح تا شب که بهم چسبیدى نمیذارى جایی برم ، خودت میبرى خونه بابام باهات میشینم ، بلند میشیم باهم میاییم ، شاید من حرفى دارم که خصوصی میخوام به مادرم بگم اما همش چهارچشمى میپایی که چیکار میکنم چى میگم تا بعدا بازخواستم کنى ، 

بعد عصبانى شدم گفتم اصلا پشیمونم از اینکه باهات ازدواج کردم ، اول اینکه منو آوردى با مادرخواهرت تو یه خونه زندگى کنم که اونا هم فقط به فکر آزار اذیت منن ، بعدش مجبورم کردى از شغل کارمندى استعفا بدم در نهایتم آوردى تو مغازه کارگرى کنم ، نه تفریح دارم نه استراحت نه گردش نه مهمونى هیچى صبح تا شب فقط اینجا بندم کردى ، من که ازت راضی نیستم و اینکه منو اینقد اذیت میکنى حلالت نمیکنم  ....

اونم که دید همه حرفام حقه فقط گفت آره کار تو دانشگاه خیلی خوب بود دانشجوها اذیتت میکردن اما کار اینجا بده ، توهیناى اونا خوب بود اما اینجا بده دیگه ادامه ندادیم، من رفتم تو اتاق پرو گریه کردم( خوبه مشترى نبود) و ازش قهر کردم،

حالا قضیه مهمونى مکه مون چى بود:

ما مهر ٩٢ براى عمره دانشجویی ثبت نام کردیم اولش اسممون تو  قرعه کشی ذخیره در اومد که تا قبل از عید رفتمون قطعی نبود اما قبل عید إعلام شد که ماهم عازمیم ، درست از لحظه اى که ما گفتیم ٢٦ فروردین ٩٣ عازم مکه ایم خانواده شوهرم همه شون شدیداً ناراحت شدن ، پدرشوهر بهانه اش این بود که تازه عروسی کردین تابستونم مسافرت خارج از کشور داشتین ، اصلا شما برین مکه مگه میتونین نگهش دارین و خیلی حرفای دیگه،

مادرشوهرو خواهرشوهرا هم اصلا معلوم نبود از چى ناراحت بودن درست از لحظه اى که شنیدن عازمیم اصلا بامن حرف نمیزدن کم محلى میکردن ،... عید اون سال خواهرشوهربزرگه با خانواده ش رفتن کربلا ، مادرشوهر،خواهرشوهرکوچیکه و پدرشوهر رفتن ترکیه ( البته ترکیه گردى از وان و ترابزون شروع کردن رفتن استانبول و از اونجا ازمیر  دوباره همین شهرا رو گشته بودن برگشته بودن) ما هم با خواهرم فاطی اینا یک هفته  رفتیم شمال 

بعد اینکه از ترکیه برگشتن مادرشوهر با اینکه ٢ هفته گشت و گذار کرده اما وقتى منو. دید قیافه گرفت وباهام حرف نزد ، فقط یه دونه تو نیک برام آورده بود البته یه چمدون بزرگ بلوز آورده بودن ، پدرشوهرم اصرار کرد گفت از اینهمه لباس فقط یکى برمیدارى کمه ٢-٣ تا هم بردار ، براى مادر  و خواهرتم براى هرکدومشون یکى بردار ، من نمیخواستم اما اون اصرار میکرد از یه طرفم قیافه پر غیض مادرشوهرو میدیدم میفهمیدم که نباید به لباسا دست بزنم ، اما به اصرار پدرشوهر دو تا بلوز براى خودم دوتا هم براى مامان وسولماز برداشتم ، این درحالیکه بود که همسرى قبل رفتن به مادرشوهر١٠٠ تومن داد گفت با این پول براى خودت وسمیه یه چیزى بخر ،

قیافه ها ادامه داشت و تلاش اینا براى منصرف کردن ما ازسفر نتیجه نداد ، مادرشوهر گفت شما که دارین میرین مکه منو سولماز هم میریم کربلا ، منم گفتم : حاج خانم وایسین ما بریم برگردیم  تا بتونیم بیاییم پیشوازتون ، شما هم تو مهمونى مکه ما باشین گفت نمیشه ما میریم ، هرچقد گفتم آخه هرروزى که بخوایین میتونین برین کربلا اما مکه یه دفه ست ، کارى کنین تو مهمونى ما، شما هم باشین ، برگشت گفت ما ٥ روز بعد ازشما بر میگردیم منتظر بمونین اون موقع مراسم بگیرین ،

منم اون موقع اداره میرفتم ، به خاطر مکه ٢ هفته مرخصی بهم داده بودن ، اگه میخواستم منتظر اونا بمونم مرخصیم تموم میشد ونمیتونستم به کارام برسم ،

بلاخره ما تومدینه بودیم که اینا رفتن کربلا، برگشتنى کل خانواده من و فقط پدرشوهر اومدن پیشوازمون ، 

النازم فردا صبح اومد دیدنمون اما شوهرش نیومد ، فرداى روزى که برگشتیم براى شام مهمون داشتیم  ما داشتیم میرفتیم بیرون براى خرید الناز گفت برین دم در مغازه شوهرم تا شمارو ببینه و بهتون زیارت قبولى بگه ، که ما هم رفتیم دم در مغازه حسین 

الناز تو مراسم ما تنها بود ، مادرشوهر وسولماز نبودن ، اما قبل از اومدن ما هرکى رو که الناز صلاح دیده بود براى مهمونى دعوت کرده بود هرکى. رو هم دلش نخواسته بود دعوت نکرده بود که بعدا اونایى که دعوت نشده بودن از من دلخور شدن،

الناز در طول مراسم وبعدش فقط در حال نیش زدن بود منم مثل همیشه به حرفاش محل نمیذاشتم ، ( نبینین اینجا همش غر میزنم امکان نداره ب کسی جواب بدم و جواب نیش کنایه کسی رو بدم ،

ما شنبه برگشتیم ، مادرشوهر و سولماز جمعه برگشتن، ما رفتیم پیشوازشون ، حاج خانم از ماشین که پیاده شد با همه روبوسی کرد منم رفتم جلو ببوسمش روشو برگرودند رفتم از پشت گرفتمش گفتم حاج خانم زیارتتون قبول بوسیدمش ، اما اون منو بوس نکرد با اینکه یه هفته قبلش منم از زیارت برگشته بودم هیچى بهم نگفت ، تو مسیر هم که داشتیم میرفتیم خونه باهام حرف نزد ،

رفتیم خونه سوغاتیایی رو که آورده بود باز کرد ، هرچى از چمدون در میاورد میگفت اینو براى الناز گرفتم  اینو سولماز برای خودش خریده ، اینو براى خودم خریدم ، اینو الناز خواسته بود  براش گرفتم ، اینو براى عسل گرفتم ، همشونم گرون قیمت بودن ، براى من فقط یه چادر تو خونه اى آورده بود با ٢تا بلوز راحتى و یه لباس خواب اما به اضافه اینایی که براى من گرفته بود براى الناز وسولماز دو چمدون وسایل آورده بود ، بعد خودش گفت ٣ میلیون فقط براى خودم ودخترام از کربلا وسایل آوردم ، براى من جمعا ١٠٠ تومن هم خرید نکرده بود،

اون روز من به خاطر سوغاتیا خیلی تشکر کردم اما بهم محل نذاشتن اومدم خونه ، تا دو ماه بعد باهام قهر بودن میرفتم خونه شون هیچکدوم جواب سلاممو هم نمیدادن یکمى مینشستم به در دیوار نگا میکردم بلند میشدم برمیگشتم  ، اون موقع خیلی اذیتم کردن ، حتى کادویى رو که براى مکه من عروس عمه همسرى آورده بود مادرشوهر گفت ببر بده به سولماز بذار رو جهیزیه اش منم بردم دادم ، سولماز یه تشکر خشک خالى هم ازم نکرد

الناز وماردرشوهر با زبون نیش دارشون تا الان خیلی اذیتم کردن اما خداروشاهد میگیرم هیچ موقع جوابتونو ندادم ، اوایل اینا اذیتم میکردن به خانواده ام نمیگفتم فقط اگه خیلی ناراحت میشدم بعضی چیزارو به آبجیم میگفتم ، نمیخواستم مامانم غصه بخوره 

من همیشه تعریف مادرشوهر و خواهرشوهرامو همه جا میکردم اما با دعوایی که الناز ومادرشوهر خرداد ماه راه انداختن خانواده ام همه چیزو فهمیدن، ما رو با یه دست لباس از خونه زندگى و کارمون انداختن بیرون ، ١٠ روز رفتیم خونه بابا موندیم ، چون تازه زمین خریده بودیم هیچ پولى نداشتیم ، حتى پول تو جیبی و پول کرایه ماشین همسرى رو که اون روزا براى خودش دنبال کار بود و بعدش ویزیتور شد بابا ومامانم میدادن ، اون روزا بس که همش گریه میکردم و میل به غذا نداشتم ٦ کیلو لاغر کردم ، 

خداروشکر اون روزا گذشت  ،

حالا برگردیم به ادامه دعوا که تا موقع خواب  با همسرى قهر بودم اونم براى خودش آش دوغ پخت ، به منم گفت میخورى بیارم برات که نخواستم ، رشته پلو خوردم و البته قهر هم خوابیدم، نصف شب دیدم همسرى بغلم کرد بیدار شدم ، چندبار بوسم کرد و توى خواب آشتى شدیم ، 

پنجشنبه صبح که بیدار شدیم آشتى بودیم ، قبل اینکه من بیدار بشم رفته بود کارت ملى هوشمندشو بگیره که کارمندى نبوده نتونسته بود بگیره ، روى تخت بودم که همسرى زنگ زد گفت نون گرم کن سرشیر خریدم بیارم براى صبحونه بخوریم ،  پنجشنبه تا شب یه روز تکرارى بود ، شب ساعت ٨ رفتیم خونه ، احساس میکردم سرما خوردم براى خودم آغ آش پختم ، سولماز زنگید گفت بیایید بریم بستنى بخوریم اول راضی نبودم بعد دیدم همسرى دلش میخواد گفتم باشه بیایین  ، یه کم تو شهر دور دور. کردیم بستنى خوردیم ، همسرى رو آوردیم گذاشتیم خونه تا دوستاش بیان دنبالش باهم برن استخر ، منم با اونا رفتم خونه بابا اینا ، ساعت ١٢ گذشته بود که بهروز منو  آوردگذاشت خونه ، ساعت ١ رو گذشته بود همسرى اومد بعد استخر رفته بودن خونه یکى از دوستاش تنیس روى میز بازى کرده بودن، ساعت نزدیک ٣ بود که خوابیدیم،

جمعه:

صبح که از خواب بیدار شدم حالم خوب نبود دل درد داشتم ، از طرفى ام پر.ى دو روز تاخیر داشت ، همش نگران بودیم نکنه باردار بشم ، البته بیشتر همسرى میترسید چون بعد اینکه دندونامو درست کردم دیگه از باردارى نمیترسم اما همسرى اصلا بچه نمیخواد ، رفتم حموم ، اونجا خاله پرى اومد ، بیرون که اومدم به همسرى گفتم خیلی خوشحال شد ، دیگه من حالم خوب نبود روى مبل دراز کشیدم ، همسرى صبحونه داد خوردم ، کته گذاشت ، چوبه کباب پخت ریخت روى برنج ، منم مسکن خوردم ، همسرى وسایل براى بیرون رفتن آماده کرد رفتیم گردنه حیران ، اونجا ناهار خوردیم خیلی چسبید، من وقتى خودم غذا نپزم ، خیلی بهم میچسبه ، دستپخت همسرى هم عالیه

چون من حالم زیاد خوب نبود وهوا هم سرد بود از ماشین پیاده نشدیم همسرى ماشینو رو به کوه نگهداشت ، ناهار خوردیم ، چهار تا سگ لاغر هم بودن که همش ما رو میپاییدن چیزى از ماشین بندازیم بیرون بخورن ، بعد اینکه ناهار خوردیم ، بقیه کباب و برنجو از شیشه ماشین ریختیم بیرون اونا هم حمله کردن که بخورن اما فقط یکیشون زرنگ بود و اون همشو خورد، یه جورى مظلومانه به آدم نگا میکردن آدم دلش میسوخت، کاش باخودمون نون میبردیم...

از منظره بیرون خیلی لذت بردیم ، واقعا زیبا بود ، برگشتیم شهر رفتیم شوراسنتر یه کم اونجا دور دور کردیم ، من ظرف چینى میخوام با گل برجعته نقره اى اما پیدا نمیکنم رفتم اونجا رو هم دیدم چیز مناسبى براى خرید نبود، برگشتیم خونه ، همسرى  مغازه رو باز کرد ، منم رفتمونیم ساعت خونه استراحت کردم ، فلاکس چایی رو برداشتم رفتم مغازه،

تو مغازه مامان زنگ زد گفت عمه ام رفته کما و تو آى سیو هستش ، عمه ام اینا سارى هستن ، 

همسرى به مادرشوهر زنگید گفت بیا بریم دور دور که اونم اومد مغازه به سرى مانتو ها رو دید براى خودش میخواست ، که هیچکدومو نپسندید ، همسرى مغاژه رو بست ، سولماز هم اومد رفتیم یه کم گشتیم براى خونه میوه ،  انجیر خشک ،ماهى و بادام زمینى خریدیم ، مادرشوهرم نون و بادمجان خرید ، برگشتیم خونه ، همسرى همون شب که براى خودمون دل وقلوه خریده بود براى مادرشوهر هم جگر سفید خریده بود ، اونو قیمه کرده بود یه تعارف زد که بیایین شما هم بخورین ماهم رفتیم ، از ناهارشون برنج وکباب تابه اى مونده بود من از اون خوردم ، بعدشام با سولماز بازم تونت دنبال اسم دختر گشتیم ، 

اومدیم خونه معماى شاه رودیدیم ، میوه خوردیم و بعدش خسبیدیم،

شنبه:

صبح مامان زنگ زد گفت ما راه افتادیم به سمت سارى ، هنوز حقوق نگرفتیم ٦٠٠ تومن به حساب بابات بریز ، ٢١ ماه بهتون پس میدیم،

منم صبحونه خوردم ، برنج کته کردم ، ساعت١٠:٢٥ بود که همسرى گفت بازرس بیمه اومده زود بیا پایین ، اومدم پایین بازرس برام حضور دارد رد کرد ، بعد رفتم پولو کارت به کارت کردم  برگشتم مغازه ،

خواهرام نمیدونستن مامان اینا رفتن سارى وحال عمه خوب نیست، اول به آبجى زنگیدم گفتم یه عالمه حرفاى دیگه زدیم،

بعد دوستم الناز زنگید گفت چند روزه تو تلگرام نیستى نگرانت شدم ، چیکار میکنى ؟ که منم گفتم خبر خاصی نیست تلگرامم خراب شده ، با اونم کلى حرفیدم

بعدش با سولماز خواهرم حرفیدم ، وقتى قطع کردم دیدم نزدیک ساعت ١ هستش ، اون وسطا چندباره به مامان زنگ زدم ، بس که با تلفن حرف زده بودم زمان از دستم در رفته بود ، البته مشترى هم نبود،

ساعت ١:٣٠ اومدیم خونه ، زیر برنجو روشن کردم ، ماهى رو گذاشتم تو تستر رفتم به فاطى زنک زدم ، همسرى هم ظرفاى توى سینک که یه عالمه بود رو شست

ناهار  بسیار بسیار چسبید ، ماهى پلو واقعا خوشمزه ست

با سولماز حرف زدنى بهش گفتم شب بیاد خونه ما ، این هفته بهروز شیفت شبه ، چون قراره سولماز بیاد ، وسایل کیک گذاشتم بیرون تا شب برگشتم بپزم با شیر موز بخوریم،

ساعت ٤ اومدیم مغازه خلوت بود ، نزدیکاى ساعت٦ خاله ام با زنداییم اومدن ، اومده بودن ستعاد انتخاباتى خواهران فامیل زنداییم ، که اومدن به ماهم سربزنن ، خاله یه مانتو دو تیکه برداشت زندایی هم دلش میخواست برداره اما ترسید دایی ناراحت بشه که سرخود خرید کرده، 

چندتا هم مشترى بود که هم فامیل عروس عموم بودن هم همسایه خاله ام بودن ، نمیدونین چقد مانتو پرو کردن ، دیگه به خاطر خاله اینا هیچى نمیتونستم بگم اما شدیدا ناراحت بودم ، از شدت عصبانیت دندون درد گرفتم (من وقتى عصبانى میشم دندون درد شدیدو میگیرم) ، حدود ١/٥ ساعت پرو کردن در نهایت دوتا مانتو برداشتن ، اوناهم با خاله اینا رفتن

بعدش تاحدودى مغازه خلوت بود ، 

مامان ١٠ به هفت زنگ زد گفت رسیدن ، قبل اونم یه بار بهش زنگ زدم گفت کامکاوات خریدم میارم مربا میپزیم ، 

الانم ساعت ٨ مغازه ایم