ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به خاطر اومدن فاطى امروز خونه مامانم ناهار دعوت بودیم ، ساعت یک رفتیم خونه خودمون آماده شدیم و خوشبختانه پ. ر. ی. و. د شدم این ماه چند روز تاخیر داشتم به خاطر عقب افتادنش کم مونده بود سکته ى خفیفو بزنم ، مامانم اکبر جوجه پخته بود فوق العاده خوشمزه بود جا تون خالی ، علاوه بر ما دختر خاله مریم هم بود چون امروز قرار بود حاج آقا بره کوهنوردى به خاطر همین ما ساعت٣:٣٠ رفتیم مغازه رو باز کردیم ، امروز خیلى خوب بارون بارید هرچند وسطا برف و تگرگ هم اومد اما از ظهر تا تاریخ شدن هوا بیشتر بارون اومد ، همسرى همه اعضاء خانواده منو براى شام دعوت کرد ک بریم کبابى ، بعد مغازه رفتیم مریم وسحر روهم برداشتیم رفتیم خونه بابام اینا و از اونجا همه دسته جمعی رفتیم کبابی ، خیلى خوش گذشت ، بعد کبابی رفتیم خونه بابا آقایون باهم ک بازى کردن ماهم یه عالمه باهم حرفیدیم مریم وسحر رو بهروز برد گذاشت خونه خودشون ، قرار شد فردا همسرى بره کله پاچه بخره لیست هم گرفت ک هر کى هرچى خواست اونو بگیره موقع اومدن به خونه بابا پولشو داد ، امروز خیلى خسته شدم کمر درد شدیدی هم داشتم ، همسرى دلش میخواست شبو خونه بابام بمونیم اما من حالم خوب نبود راضى نشدم ک بمونیم حدود ساعت یک ونیم رسیدیم خونه ،
خیلى خوبه ک فاطى اومده همه دور همیم