من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

من به دنبال آرامشم

روزانه نویسی

١٢- مهمون مامان

سلام

امروز دوشنبه ست دو روز دیگه تا تولدم مونده،

میخوام براى تولدم کیک خیس  بپزم ، اونى کیکى که پنجشنبه خریدم سورى بود ، تولد اصلیم چهارشنبه ست ، میخوام یه سرى تصمیمات خوب هم براى خودم بگیرم ، روز تولدم اون تصمیماتو مینویسم،

امروز بازم ساعت ١٠ از روى تخت بلند شدم ، براى صبحونه شیر گرم کردم ، ظرفاى توى سینک رو شستم ، بعد توى دو تا لیوان بزرگ شیرعسل درست کردم با فلاکس آبجوش برداشتم رفتم مغازه،

تو مغازه خبر خاصی نیست ، کاش بازم فروشنده بود تو مغازه ، بس که صبح تا شب فقط باهمسرى همکارم وکس دیگه اى نیست که باهاش نیم ساعت حرف بزنم حوصله ام سر میره 

این روزا به جز دوستان دنیاى مجازیم هیچ دوست دیگه اى ندارم ، جایی هم نمیرم ،  فقط شبا ١-٢ ساعت میریم خونه مامانم اینا،

با آبجیم و مامانم راجب مهمونى کبابى مامان تلفنى حرف زدم ، قرار شد ساعت١:٣٠ که از مغازه در اومدیم بریم بهروزو برداریم و بریم خروجى شهر منتظر بقیه باشیم، آخه کبابى که میخواستیم بریم خارج از شهر بود ، تو یه روستا به اسم دیجویجین بود ، خیلى جاى خوبیه گوسفندو میکشن ، همونجا جلوى چشمت گوشت تازه رو به سیخ میزنن میفروشن ، خیلى هم ارزونه ، سیخى ٢٥٠٠ تومنه،

ساعت ١:٣٠ حاج آقا اومد مغازه ، یکى به گوشیش زنگ زده بود داشت باهاش حرف میزد راجب فروش خونه اى که تو یکى از خیابوناى خوب شهر داره  ، همینجورى خالى مونده ، ظاهرا میخواد اونو بفروشه ٧٠٠ میلیون براش قیمت گذاشتن ،

چند روز پیش اومد به ما تو مغازه گفت میخوام اون خونه رو بفروشم با پولش یه مغازه تو یکى از پاساژها بخرم ، اما امروز سوتى داد گفت مغازه رو خریدم اما یه کم از پولشو کم دارم میخوام خونه رو بفروشم بقیه پول مغازه رو بدم ، 

من که خیلى خوشحال شدم از خرید مغازه ، از طرفى هم دلم نمیخواد خونه رو بفروشه ، چون مادرشوهر و خواهرشوهرا خیلى ولخرجن میدونم اگه بدونن حاج آقا خونه رو فروخته بازم براى سرکیسه کردن حاج آقا کیسه گشاد  میدوزن ، همش چیزاى چرت و پرت میخرن ، عاشق لباس و آرایشگاه رفتنن ، فقط ده روز یکبار یعنى ماهى سه بار میرن آرایشگاه  ، براى هیچ مراسمى هم امکان نداره لباس تکرارى بپوشن ، آدماى عجیبی هستن، الانم به فکر سیسمونى سولماز هستن ، همش در حال خریدن

ان شااله که پول مغازه رو حاج آقا یه جورى خودش جور کنه دیگه خونه رو نفروشه ، 

از مغازه اومدیم بیرون ، رفتیم بهروز رو برداشتیم بعد راه افتادیم به سمت خروجى شهر، اونجا بابا اینا منتظر وایساده  بودن ، حدود یه ربع بعد  آبجى اینا هم اومدن ، تا اومدن اونا رفتم دانیال رو از فاطى گرفتم آوردم تو ماشین خودمون ، باهاش بازى میکردم ، خیلى دوست داشتنیه،

همسرى گرفت گذاشت رو پاهاش اونم فرمان ماشینو میخورد ، تازه یه دندون از پایین در آورده به خاطر همین همش میخواد یه چیزى ببره تو دهنش ، قربونش بشم

دیگه آبجى اینا اومدن و رفتیم دیجویجین ، یه عالمه کباب زدیم بر بدن ، خیلى خوش گذشت واقعا عالی بود، مامان گلم حساب کرد،

آبجى براى تولدم ٥٠ تومن داده بود که من دلم نمیخواست اینقد زیاد بده ، چند روز پیشم مابین حرفاش گفت که میخواد براى جلوى سرویسشون پادرى بخره ، منم از فرصت استفاده کردم براى اینکه جبران کادو رو کرده باشم یه دونه پادرى پالاز موکت داشتم که از نایلونش در نیاورده بودم ، اونو بردم بهش دادم ، نمیخواست بگیره اما با اصرار بهش دادم،

تو راه که بودیم ساعتو نگاه کردم دیدم ٤:١٠ هستش ، حاج آقا گفته بود میرم استخر شما ساعت ٤ مغازه رو باز کنین ، دیگه خودمونو با سرعت رسوندیم اما از شانسمون ١-٢ دقیقه قبل ما حاج آقا رسیده بود ، ناراحت بود از دیر کردنمون،

چند دقیقه بعد اومدنومون حاج آقا موند تو مغازه تا همسرى بره براى حاج خانم اینا میوه بخره ، مادرشوهر و خواهرشوهراى سولماز اومده بودن،

ساعت ٧ رفتم از خونه کیف وسایل استخر همسرى رو بیارم که چندتا انجیر خشک تو شیر خیس کردم تا بعدا بخوریم ، همسرى زنگ زد گفت زود بیا پایین بابا از ورزش برگشته ، از شانسم ٥ دقیقه رفتم بالا تا اومدن من حاج آقا اومده بود ، از شانسم ظهر هم دیر اومده بودیم ، بازم ناراحت شد،

ساعت ٨ مغازه رو بستیم ، اول رفتیم عکس دانیال رو دادیم براى ظهور ، یکى براى خودمون. سایز٢٠*٢٥ بکى هم براى مامان ، مال اون سایزش بزرگتر بود، تا ساعت ٩ عکس رو گرفتیم رفتیم خونه مامان اینا ،

خاله فرحم با دختراش اونجا بودن ، همه از عکس خوششون اومد، دانیال خودشم به عکس نگا میکرد میخندید ،

مامانم آش دوغ پخته بود ، بعد خوردنش بابا و همسرى رفتن استخر ، خاله اینا هم با اونا رفتن ، دختراش امتحان داشتن،

نشستیم به حرف زدن ، در مورد موضوع ناراحتى آبجى هم حرف زدیم ، اما اون حرف خودشو میزد و فکر میکرد من با غرض خاصی خواستم ناراحتش کنم هرچند من خیلى گفتم که منظور خاصی نداشتم اما قبول نکرد،

خیلی بده که آدم هر حرفى رو الکى خاله زنکى کنه ، من از اینکار آبجى خیلى ناراحتم  اما هیچکارى از دستم برنمیاد، 

مشکل از خود منه که با همه دلم میخواد صمیمى بشم و بهش خیلی محبت کنم أخرشم اینجورى ناراحتم کنن، واقعا دستم نمک نداره اونم از بدشانسیمه،

حدود ساعت ١١ شوهر آبجى اومد دنبالشون رفتن ،

امشب خیلى با دانیال بازى کردم ، ساعت ١٢ رو گذشته بود همسرى و بابا اومدن ، همسرى بالا نیومد من رفتم پایین

برگشتیم خونه ، اول رفتیم طبقه ٢ پیش حاج خانم ، تا ساعت یک اونجا نشستیم ، بعد اومدیم خونه خودمون ،

بعد از ظهرم نخوابیدم بدنم مور مور میشه ، خیلی خوابم میاد

شب خوش

خدایا شکرت

نظرات 7 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:39

سلام سمیه جون من تازه باوبتون آشناشدم وخیلی خوشحالم ازآشناییتون یه خواهشم دارم اگه ممکنه رسپی کیک خیس رو برامون بذاری چون عاشق این کیکم ولی بلدنیستم ممنونم عزیزم

سلام ساراجون
خوبى گلم؟؟؟؟
ممنونم برام وقت میذارى
چشم حتما میذارم

آبانه چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 15:15

کامنتهام ثبت نمیشه چرا؟
یه عالمه دیروز کامنت گذاشتم
سمیه واقعا دلم میخواس اونجا بودم. دلم ازون کبابای تازه میخواد.
در مورد خواهرتم کشش نیار. از ذهنت بیرون کن. تو که قصد بی احترامی نداشتی

قربونت بشم آبانه جووووونم
اتفاقا منم دیروز چندبار برات کامنت گذاشتم اما نمیدونم چرا ثبت نشدن
آره واقعا کاش بودى ، جات خالى بود
ببین کبابم به مواردى که تو رو به سمت اردبیل جذب میکنه اضافه شد
راس میگى واقعا دلم نمیخواست ناراحتش کنم، اما نمیدونم اون چرا تازگیا خیلی حساس شده

ندا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 13:12 http://mydailyhappenings.blogsky.com/

سمیه جونم چندتا از پستات رو نخوندم فقط اون عکسدار رو دیدم
دانیال چه نازه

اومدم تولدت رو تبریک بگم و برم
تولدت مبارک دوست جونـــــــــــم، انشالله همیشه سالم و شاد و سرحال و موفق و در کنار خانواده و همسرت باشی.
به آرزوهایه خوبت برسی، میبوسمت عزیززززززززززم

سلام دوست گلم،
نداجون عاشقشم ، کاش خدا به منو شما هم یه بچه مثل دانیال بده ، نمیدونى چه بچه نازنینیه ، شلوغه اما زر زر نیست ، همش دلش میخواد باهاش بازى کنى ، خودش آدمو به به بازى باهاش وادار میکنه ، همشم میخنده،
ممنونم مه تولدم یادت بود ، قربونت بشم
مرسی ،
منم از خدا بهترینها رو برات میخوام

بیضا چهارشنبه 30 دی 1394 ساعت 08:15

سمیه جون کباب نوش جون تولدت پیشاپیش مبارک ایشالا سالهای سال کنار خونوادت بخوشی و سلامتی زنده ګی کنی، و باز هم میګم برات از رفتار خواهری دلخور نباش ګذر زمان همه چی رو درست میکنه. خوشبخت باشی عزیزم

سلام بیضا جونم
ممنونم ،
فدات شم مرسی ،
ایشالا همچنین شما وخانواده نازنینتون همیشه باهم خوش و خندان باشین و به هرچى که دلت میخواد برسین،
امروز سعی کردم یه کم فراموش کنم ولى از اینکه ناراحتش کردم ناراحتم ،
قربونت بشم

نیلوفرجون سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 21:09 http://talkhoshirin2020.blog.ir

سلام. چه خوب شغله شوهرت جوریه همش باهمین. تولدت مبارک. ان شاالله جشن 120 سالگیت.

سلام نیلوفرجون
فدات شم اولاش خوب بود اما الان خیلی برام سخت شده همیشه باهم بودن ، خوبی هایی هم داره اما سختیش بیشتره ،
خیلی دلم میخواد دیگه نرم مغازه اما حیف که به پول حقوقم نیاز داریم
قربونت شم گلم ، مرسی

بهاره سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 18:05 http://yaddashterozaneman.mihanblog.com

تولدتم مبارک ...ایشالله ب ارزوهای قشنگت برسی عزیزم

قربونت بشم عزیزم
مرسی
منم بهترینها رو برات آرزو میکنم گلم ،
ان شاالله خوشبخت بشین

نیسا سه‌شنبه 29 دی 1394 ساعت 15:41 http://nisa.blogsky.com

تولدت پیشاپیش مبارک. کیک خیس عالیه به به
کباب هم نوش جان. از این مسائل منم با فرناز خواهرم زیاد دارم، جدی نگیر خودبخود حل میشه. غصه شو هم نخور.
دستای منم اصلا نمک نداره
دانیال خوشگل را ببوس.

فدات شم نیساجون،
مرسی، جاى شما خالى بود، بیایین اردبیل شماروهم ببرم اونجا،
آدم ناخواسته ناراحت میشه ، الانم ناراحتم ، چون آبجیم فقط حقو به خودش میده،
واقعا خیلی بده ، به خدا من از هیچکارى براى خواهرام وخانواده ام دریغ نمیکنم ، اما نمیدونم هیچوقت جواب خوبى نمیگیرم،
چشم حتما خاله ى مهربون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد