تاریخ ۹۳/۱۲/۱۵
سلام
امروز ساعت 11 بیدار شدیم ، چند روز بود استراحت کافی نداشتیم ، ملافه های لحاف ها وبالشها رو در آوردم وچند دور ریختم تو لباسشویی ، برای ناهار کتلت درست کردم ، همسری هم مغازه بود حاج آقا روز جمعه از صبح زود مغازه رو باز کرده بود انتظار داشت منم برم اما نرفتم به همسری هم گفته بود سمیه خونه کاری داره نیومده همسری گفته بود نمیدونم، قبل ناهار دوش گرفتم ، ساعت 4 رفتیم مغازه که خیلی شلوغ بود من 7:30اومدم خونه که حاضرشم بریم پاگشا ، ساعت 9 رفتم پایین الناز اینا هم بودن به اضافه دایی همسری ودختر وخانمش ، همه با هم دسته جمعی رفتیم خونه داماد البته سولماز زودتر رفته بود ، حاج خانم برای دامادش بلوز وشلوار خریده بود وکادوپیچ کرده بود ندیدم چه شکلیه ، یه جعبه هم شیرینی گرفته بودن . رفتیم دیدیم سفره پهنه اما اول چایی دادن بعدش شامو آوردن ، سوپ ،سالاد ، نوشابه، پلو ، پیچاق قیمه و مرغ بود از پیچاق قیمه نخوردم چون موقع خوردن غذا به خاطر نیم پز بودن مرغ وبوی بد دادنش چندشم شد ، به زور نصف ران مرغ که برداشته بودمو خوردم برای اینکه گرسنه نمونم برنجو با گوجه خوردم ، خداروشکر هیچکس حواسش به غذای من نبود ، شاممو تموم کرده بودم که آبجیم زنگ زد گفت خانواده بهروز اومدن منم به همسری گفتم که مهمونای بابام اینا اومدن ،بعد اینکه همه غذاشونو تموم کردن شروع کردیم به جمع کردن سفره که آخراش دیدم همسری داره با صاحبخونه خدافسی میکنه منم زود کیف وکتمو برداشتم وازهمه شون تشکر وخدافسی کردم وبه همسری ملحق شدم ، وقتی رسیدیم خونه مامانم اینا ساعت10بود به موقع رسیدیم ، یه خورده نشستیم سولماز پذیرایی کرد بعد کادوهایی که واسش آورده بودنو باز کردن همه چی بود اما همه رو خود بهروز خریده بود پدرش که هیچی نداد مادرش یه کیف کوچولوی مجلسی براش آورده بود یکی از خواهراش بلوز ویکی هم روسری آورده بود یکیشونم هیچی ، آبجیم 30تومن پول داد منم 25 تومن به اضافه یه مانتو براش برده بودم .
اونا برامون خلعتی هم آورده بودن سه دست کت ودامن بود که من رنگ صورتی تیره رو برداشتم وبرای همسری هم یه بلوز جعبه ای آورده بودن ، عیدی مامان وبابا رو هم بعد رفتن مهمونا دادیم برای مامانم 50تومن وبرای بابا یه ادکلن
اومدیم خونه هنوز حاج خنم اینا نخوابیده بودن ، همسری ازشون پرسید پاگشا چی دادن که حاج خانم گفت سکه دادن منم تو دلم گفتم ای ول حتما تمام سکه دادن ، همسری گفت کو ببینم وقتی سکه رو گرفت گفت اینکه ربعه ، شما به داماد نیم داده بودین!!!!! بعد حاج خانم ناراحت وعصبانی گفت قرار نیست عین اونی رو که مادادیم برگردونن
همسری توخونه خودمون میگفت تازه اینا میخواستن به پسره تمام سکه بدن خوب شد ندادن ضمن همیشه پاگشای عروس بیشتر از داماد میشه نه کمتر
برای پاگشای من حاج خانم نیم سکه دادن با یه بلوز وبرای همسری هم مامانم ربع سکه داد البته اول مامانم پاگشا داد بعد حاج خانم به من پاگشا داد
تصاویر عیدی سولماز (خواهرم):
پارچه خلعتی (کت ودامن) که مادر بهروز برام آورد ه بود
از خدای خوب ومهربون خواهش میکنم تمام دوستان مجردی که دارن وبلاگمو میخونن عید سال بعد برای اونا همچین عیدی بیارن وبه عشقشون برسن ، الهی آمین
تاریخ ۹۶/۴/۱۴
سلام
خیلی تنبل شدم خیلی خیلی تنبل
از یه طرفم که وبلاگ قبلیم حذف شد دیگه دستم به نوشتن نمیره
خیلی هم فراموشکار شدم ، دو روز قبل اصلا یادم نیست که چطور گذشته
اما خداروشکر دیروزو یادمه براى افطار اضافه های سحرى هاى پیشو گرم کردم خوردیم براى سحری هم ماکارونى پختم ، چند روز پیش دکتر تغذیه میگفت بهتره براى سحری ماکارونى بخورین ، دیرتر گرسنه میشین ، منه دیونه ام هم به حرفش گوش کردم اما الان که ساعت ٨:٣٠ هستش دارم از گشنگى هلاک میشم گلومم بدجور درد میکنه ، خب ماکارونى چربه دیگه گلو رو اذیت میکنه
براى إفطار امشب هیچى نذاشتم اضافه ى ماکارونى رو قراره بخوریم، براى سحرى قورمه سبزى با برنج گذاشتم .
بعد إفطار میریم خونه مامانم .
خونه مادرشوهرم هم که چند وقته نمیرم اما همسرى میره البته من خودم میگم که بره بهش سربزنه بلاخره مادره دیگه درسته از من خوشش نمیاد اما بچشو که دوست داره ، از یه طرفم نمیخوام بعدا حاج خانم بگه دختره نمیذاشت پسرم بیاد منو ببینه.
فردا براى افطار خونه آبجیم دعوتیم ،
حیف که با این قهر بازی در آوردناى خانواده شوهرم نمیتونم مهمونى إفطارى بدم ، من از مهمونى دادن خیلی خوشم میاد اما بازم حیف ...
راستى قبل از ماه رمضون همسرى رژیم کانادایی گرفت ٦ کیلو لاغر کرد منم هم تو دوره رژیم همسرى هم هم تو دوران ناراحتیم جمعا ٤ کیلو لاغر کردم
الان تو مغازه ام میخوام برم خونه سفره ى إفطار پهن کنم
راستى امشب که شب احیاست منم دعا کنین البته شما چه منو یادتون بیفته چه نیفته من بهترین تقدیرو براتون از خدا میخوام
التماس دعا
تاریخ۹۶/۴/۱۲
سلام سلام
فک کنم تو بلاگفا تا جایی نوشته بودم که داشتیم برای عروسی آماده میشدیم
حنابندون 25 اردیبهشت بود عروسی هم 27 ام ، در کل خوب بود چون سره مادره ودختراش به کارای خودشون مشغول بود وبه من محل نمیذاشتن ، زیر زیرکی هم همه چی رو از من پنهون میکردن که برام مهم نبود ، 25 ام برای ناهار مهموناشون که از تبریز و تهران اومده بودن خونه ما بودن چون به خاطر مراسم خونه خودشونو صندلی چیده بودن منم از روز قبلش خونه رو تمیز کرده بودم حتی اون روز صبح از ساعت7 بیدار شدم سرویس بهداشتی رو هم شستم وکلی تمیزکاری دیگه کردم تا اینکه حاج خانم برنج وجوجه رو آورد خونه ما ناهارشو پخت بااینکه خونه ام خیلی کثیف شد و ریخت بهم اصلا ناراحت نشدم ، بعد ازظهر استراحت کردیم و همه رفتن آرایشگاه ، من تو آرایشگاه موهامو شینیون کردم و برگشتم خونه آرایشمو خودم کردم ، بعد دیگه مراسم شروع شد تا آخر شب که دوباره بعد مراسم همه شون اومدن خونه ما خوابیدن .
26 ام بیدار شدم خونه رو مرتب ردم وبا حاج خانم رفتیم لباس حنابندون سولمازو که کرایه ای بود تحویل دادیم برای ناهار هم از بیرون غذا گرفتن ،شبش یادم نیست چیکار کردیم
صبح روز عروسی دوباره موهامو رنگ کردم
تاریخ۹۴/۴/۱۰
سلام
دیروز طبق معمول تا 8:40مغازه بودیم
ظهر برای افطار سوپ پخته بودم ووقتی برگشتم خونه توش رشته ریختم و سفره ی افطار به اضافه سحری رو آماده کردم برای سحر سیب زمینی پلو با املت پخته بودم.
بعد افطار مسابقه در ثانیه رو دیدیم بعد یه کمی با همسری بودم و بعدش رفتیم خونه مامانم اینا اونجا مسابقه سو.روایور رو دیدیم تا ساعت12 برگشتیم خونه ، همسری رفت حموم منم یه کمی با گوشیه همسری پو بازی کردم و بعددیدن پایتخت همسری سحری خورد خوابیدیم